به درک که به درک ...

خستگی یعنی همه چیز برات یه خط صاف بشه و 

دیگه هیچ خبری هرچقدر هم بد نتونه تکونت بده...

دیگه واقعا مهم نیست چی پیش میاد...

تصمیم گرفتم به همه ی دنیا بگم گور بابات و 

با یه ظرف آلبالو خشکه بشینم زیر باد کولر و همه چیزو بسپرم به بقیه... 

بسپرم به خدا...به زمان...به مادری که داره جای من تصمیم می گیره و جواب می ده …به پدری که نظر من براش مهم نیست ...

بسپرم به هر کسی جز عقل خودم و دل خودم... 

بلاخره یه چیزی می شه دیگه ...هوم؟


نفس

همه ی شخصیتا و کاراکترای سریال نفس یه طرف...

شخصیت عالیه یه طرف...

زن بودن یعنی این...




مکالمات من و او ۴

میگه یکی از معیارای اصلیت واسه ازدواج چیه؟

میگم به نام خدا، سید باشه...

میگه پیشرفت کردی قبلا میگفتی کله پاچه برات بخره و ببرتت شهربازی...

میگم هنوزم میگم ؛اما اونا فرعیان،این یکی اصلیه ست...

میگه هیچیت به عادمیزاد نرفته حتی معیارای انتخاب همسرت...

میگم خب به خاطر همینه که تخت و تبارک نشستم تو خونه ی بابام و قیدشو زدم دیگه...

هیچی نمیگه...با تاسف سر تکون می ده و می ررررره که یه دختر عاقل واسه موردش معرفی کنه :)))



هم نشین کهکشانی

چند شب است رو به روی پنجره ی اتاقم یک ستاره ی پر نور طلوع کرده است؛

ستاره ی عجیبی که تا به حال به پر نوری اش ستاره ای ندیده بودم...

شب اول فکر کردم چراغ هواپیمایی در حال گذر ست...

شب دوم که دیدم هنوز همان جا نشسته و زل زده به قامت پنجره ی اتاقم گفتم شاید چراغ دکل مخابراتی، برج مراقبتی چیزی باشد،ولی نبود...

شب سوم خوب رفتم توی نخش...

ستاره بود ستاره ی چشمک زن پر نوری که هر شب در نهایت آرامش منتظر می ماند تا چراغ اتاقم خاموش شود و پرده کنار برود و او بیاید و در قاب پنجره ام بنشیند و بی صدا زل بزند به چشمان بارانی من و تا طلوع اذان مونس زمزمه هایی باشد که هیچ انسانی محرم شنیدن شان نیست… کم کم بودنش عمیق شد و من محتاج تر به زل زدن به او...

از شب چهارم من هم منتظر ستاره بودم...از شب پنجم بی قرار دیدنش بودم... و از شب ششم که به عمر کوتاه ستاره ها فکر کردم دلشوره گرفتم ... حالا هر شب با ترس پرده را کنار می زنم و هر شب دست و دلم می لرزد که نکند شب آخری باشد که او را میبینم؟اگر فردا شب مرده باشد چه؟یا اینکه به پنجره ای دیگر کوچ کرده باشد! اگر او آمد و من دیگر در این دنیا نبودم چه؟

می گویند کسانی که خیلی دوستشان داریم در بهشت ملاقات می کنیم ... راستی ستاره ها هم به بهشت می روند دیگر؟



مبهوت خیره ام به قامت این دلشکستگی ...

گاهی سوزن دل آدم روی یه چیزی گیر میکنه...

چندیییین ساااااال سر هر مناسبت همون خاطره ی چرک قدیمی رو به هر بهانه ای از بین قفسه ی ناخودآگاه ذهنت بیرون می کشه و روبه روی حال خرابت عَلَم میکنه و شروع می کنه به بهانه گیری...

توی این جور مواقع واقعا مثل حمار توی گل گیر میکنی ...

واقعا می مونی که لی لی به لالای دلت بذاری و اجازه بهونه بگیره و خودتم پا به پاش بهونه بگیری و غصه بخوری...یا اینکه محکم بزنی تو دهنش و بذاری بره یه گوشه بشینه و خفه خون بگیره و با یه ژست مظلومی نگات کنه که جیگرتو آتیش بزنه...یا خودتو بزنی به نشنیدن و سکوت کنی و روتو برگردونی ازش که بعدش باید وقتی بین خنده های الکی که تحویل اطرافیانت میدی با دلت چشم تو چشم میشی  نگاه عاقل اندر سفیه شو تحمل کنی و ...

واقعا باید با دل سرتق و بدقلقی که سوزنش روی دل شکستگیای چهار سال پیش گیر کرده چی کار کرد؟ 


جای خالی ...


قبلِ پاییز تو غایب بودی...

بعدِ پاییز تو غایب بودی

همه جا کافه‌نشینی کردم...

آن‌ورِ میز تو غایب بودی

آن طرف‌تر نمِ باران هم بود...

سرفه‌ی خشکِ درختان هم بود

ساعتِ خیره‌ی میدان هم بود...

چشمِ بد دور،دو فنجان هم بود

آن‌ورِ میز تو غایب بودی...


 احسان افشاری



خاطره هایی که با سر انگشت به شیشه ی خاطر ضرب می گیرند

نوجوون که بودم مخصوصا سال اول دبیرستان خعلی شر سوزوندم تو مدرسه ...خعللللیییی ؛ طوری که ناظممون از دست من خون گریه می کرد:)

البته از سال دوم به علت تهدید به خونه نشینی و تمرین آشپزی با تعویض مدرسه توبه کردمو چسبیدم به درس و مشخ...ولی نمی تونم انکار کنم که بهترین خاطراتم مربوط به همون دوران اخراجی بودنه ...

یه دفعه که یه همستر اومده بود تو کلاس (یعنی آورده شده بود) و معلم داشت از روی صندلیش جیییییغ میزد و التماس می کرد یکی بیاد کمکش و ناظممون جرات نمی کرد از جلوی در کلاس فراتر بیاید و بقیه ی بچه ها که فکر میکردن موجود بی نوا موش تشریف داره همه رفته بودن روی نیمکتا و کلا میانگین ارتفاع کلاس رفته بود بالای دو متر، من وسط کلاس نشسته بودم سیب قرمز گاز میزدم و هر هر می خندیدم(البته زیر پوستی). بعد معلممون گفت هر کی این موشه رو بگیره دو نمره به پایان ترمش اضافه میکنم ...من خنننننگ یهو از دهنم پرید خانم موش نیست همستره...بیست و اندی چشم از بالای نیمکتا و یه جفت چشم عصبانی از درگاهی کلاس برگشت سمت من :| 

و صدای جیییییییغ ناظممون :یزدااااااااااان... 


ریتم

گاهی حس میکنم یه آهنگ نامحسوس توی پس زمینه ی زندگیم پخش میشه...آهنگی که وقتایی که غمگینم غمناک میشه و وقتی خوشحالم شاد و مجلسیه و وقتی ترسیده باشم مرموز و بدون ریتمه و وقتی منتظرم شبیه ریتم صدای گرم یه نفر میشه که دنیا دنیا از من دوره...

تاحالا خواب صدای کسی رو دیدید؟


چرا عاخه؟

چه خاصیتی دارند این ساعتهای شب که سالهاست وقتی نفس نفس زنان بهشان می رسم نفسم تنگ و دلم تنگ تر می شود؟

شاید قرار است یک بار در همین ساعتها بی صدا بمیرم و به آغوش تنگ قبر بروم که انقدر این لحظه ها به قامت تن زندگی ام تنگی می کنند! 



پ.ن:هر چی فکر توی دنیا وجود داره که قابلیت انهدام روح آدمو داره نیمه های شب به مغزم هجوم میاره ...چرا عاخه؟


پنجول گربه ای

ناخونام که بلنده همش احساس می کنم توی کارا جلوی دست و پامو می گیره ...ولی به محض اینکه کوتاهشون میکنم عین گربه ای که پنجولاشو چیده باشی تعادلم به هم میخوره و احساس میکنم انگشتام یه شکل عقب مونده ای شده :|

و کلا تا چند ساعت همه چیز مختل میشه انگار که انگشتامو قطع کرده باشم...

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan