می‌خواهم خودخواه باشم

بعضی وقتام سعی کنید خوب نباشید. یکمم به خودتون فکر کنید، به دل خودتون نگاه کنید. همیشه لازم نیست سوپرمن باشید و برای اینکه دل بقیه نشکنه خودتونو زیر پا له کنید و به روی خودتون نیارید. گاهی هم باید ناراحتی‌تونو بروز بدید، یا اینکه نشون بدید این کاری که انجام دادم وظیفه‌م نبود، به خاطر محبتی که بهت داشتم انجامش دادم. وگرنه یهو به خودتون میاید می‌بینید نه تنها وقت و انرژی و احساس‌تون خرج شده و قدرش فهمیده نشده، بلکه یه چیزی هم بدهکار شدید!!!

مثلا طبق عادتی که دارم خونه‌ی فامیل و آشناها که می‌ریم یه شیرینی یا کیک یا دِسِر یا یه چیز خوشمزه‌ای درست می‌کنم می‌برم. اوایل از خوشحالی تشنج می‌کردن و تا سر کوچه کلاغ پر می‌‌رفتن، اما الان شده وظیفه‌م😐😑 اگر برای یه نفر نبرم حرف و حدیث می‌شه، لب و لوچه‌ها آویزون می‌شه و خلاصه داستان می‌شه😶. اگرم ببرم کسی ازم تشکر نمی‌کنه و حتی ممکنه بگن شیرینی که برای فلانی بردی بهتر بودااااا...دیگه نمی‌بینه که برای همینی که داره روش ایراد می‌ذاره دیشب تا ساعت دوازده نصف شب سرپا ایستادم و گردنم شکسته تا درستش کردم. 

تصمیم گرفتم دیگه بی قید و شرط خوب نباشم.وقتی تمام دنیا توی هر تصمیم و رفتارشون اول و آخر منفعت خودشون رو در نظر می‌گیرن و خوبی‌هاشون حساب شده ست و با قید وشرطه چرا یه خنگی مثل من برای خوب بودن بی قید و شرط خودشو نابود کنه؟ تصمیم گرفتم یکم خودخواه باشم شاید خیلیم بد نباشه خودخواه بودن...


نرگس‌ها عاشق‌تر هستند

می‌دانم فصل سرماست...می‌دانم طراوت بهارِ عاشقی روزهاست که رفته‌ است...
می‌دانم گل‌های شقایق سرخ که نماد داغ عشق بودند کوچ کرده‌اند، 
اما محض رضای خدا به جای کوچ کردن بمان تا رسم عاشقی برنیفتاده...
بمان و عطر خنک این نرگس‌های نجیب را نفس بکش، خدا را چه دیدی شاید چشمان طلایی همین نرگس‌ها تو را عاشق کردند و پاگیر این فصل سرد شدی. 
همه که نباید عاشق گل رز باشند، تو بیا و عاشق نرگس‌های تنها باش...نگو که رسم بی وفایی و عشق های دروغ چشم و دلت را ترسانده، نگو که نرگس‌ها ماندنی نیستند. عشق نرگس‌ها جاودان است حتی اگر در پایان فصل سرد مرده باشند...

Anne بی anne

یعنی واقعا نشد ما یه بار از یه سریال خارجی خوشمون بیاد ازش تعریف کنیم، بعد فصل دومش دوپایی نپره وسط حال ما و آفتابه نگیره روی افکارمون...مخصوصا این شبکه‌ی netflix !!! لعنتی چرا مثل آدم سریال نمی‌سازی؟ حالا تو مثل آدم نمی‌تونی سریال بسازی چرا داستان به این قشنگی رو تحریف می‌کنی عاخه؟ لامصب تو گند زدی به همه ی نوستالژی‌های کودکی من...اَه

عاخه کجای کتاب یا فیلمای قدیمی آن‌شرلی راجع به همجنس‌بازی گفته که اینا توی سریال چپوندنش؟!؟!؟! هنوز حیرون موندم به خدا😑😐😑😐 دیگه تَه روشن‌فکری رو درآوردن دیگه😐😒


خط پایان

شده وسط یه کابوس اسیر بشی؟

هی از خواب بپری ببینی دوباره اول همون کابوسه؟

هی بدوی هی بدوی ولی کوچه‌ی تنگ و تاریکی که توش گیر افتادی ته نداشته باشه؟

شده توی یه دور باطل مثل گرداب هی بچرخی هی بچرخی هی بچرخی بعد یه جا ناگهان بایستی و با وحشت فراوان حس کنی توی یه هزارتوی بی پایان و بی خروج گرفتار شدی؟

شده حس کنی دست و پاهات بسته‌ست و هی دست و پا بزنی تا رها بشی بعد یهو ببینی توی باتلاق دست و پا زدی و پایین و پایین‌تر رفتی؟ 

شده از استرس حالت تهوع شدید بگیری و دلت بخواد این زندگی تموم بشه تا این دردها تموم بشن؟

اگر اینا رو تجربه کردی پس لابد معجزه‌ی بعدش رو هم تجربه کردی؟

همون‌جایی که حس کردی دیگه هیییچ راه نجاتی نیست.همون‌جایی که دیگه دست از تلاش برداشتی و منتظر مرگ شدی.همون جایی که حس کردی حتی خدا هم صداتو نمی‌شنوه و امید بی فایده‌ست.همون جایی که چشماتو بستی و همه چیز رو رها کردی.

دقیقا در همون نقطه یکدفعه از کابوس رها می‌شی. چشماتو باز می‌کنی و می‌بینی که بیداری و خبری از اون ترس‌ها نیست. یکدفعه اون هزارتو شکافته می‌شه و روشنایی روز از آخر کوچه‌ روی صورتت می‌افته، یا یه دست به سمتت دراز می‌شه و از عمق باتلاق مشکلات تو رو بیرون می‌‌کشه. با یه اتفاق، یه خبر، یا حتی بی‌خبر... تموم می‌شه شب و صبح می‌رسه. به خودت میای و می‌بینی امتحان تموم شده و ممتحن که تمام مدت با سکوتش تو رو حیران و عصبانی می‌کرد با لبخند جواب تمام سوالات رو نوشته و آروم گذاشته توی بغلت...

آروم می‌گیری...مثل پرستوهایی که بعد از کوچ توی لونه‌ی جدید آروم می‌گیرن، انقدر آروم که خودتم باورت نمی‌شه. دلت پر می‌شه از حس‌و حال خوب انقدر که کوچیک می‌شه برات همه‌ی بدی‌های دنیا. خستگیات در می‌ره انگار نه انگار... 

یه جوری همه چیز خوب می‌شه که می‌ترسی...می‌ترسی نکنه رویا باشه...نکنه آرامش قبل از طوفان باشه...نکنه قراره سختیای بعدی زودی از راه برسن و مزه‌ی این حال خوش رو زیر زبونت تلخ کنن؟! انگار شرطی شده این دل با سختیا...


اختباریه

امروز آخرین مرحله‌ی اختبار شفاهی بود.

حس ‌کسی رو دارم که توی رینگ بوکس انقدر مشت خورده که گیجِ گیج شده طوری که حتی متوجه نمی‌شه نتیجه‌ی مسابقه چی شد!؟برد یا ضربه فنی!؟🤔


پشت اختباری‌ها شاعرند

کج خُلقی ایام نمی‌خواست که از عشق 

خشتی بنهم تا به ثریا برسانم 

صد بار زمین خورده‌ام ای ماهی قرمز 

تا اینکه تو را تا لب دریا برسانم

هر چند پلنگانه زمین خورده‌ام ای ماه 

ای‌ عشق بمیرانم و بالا برسانم ...


پ.ن: اصولا تو روزای سختی و دلهره شاعرانه‌های وجودم بیرون می‌ریزه. هر شعری به ذهنم برسه می‌نویسم. اینه که حاشیه‌ی همه‌ی دفتر و کتابام پر از شعره...

شاعر این شعرو نمی‌شناسم ولی به چشمم قشنگ اومد و حاشیه‌ی آیین دادرسی مدنی و اینجا نوشتمش... 

 نیستم ولی به یاد دوستان همیشگی هستم...

 و به شددددت محتاج دعا هستم...خیلی زیاد.اگر دستتون به خدا رسید سفارش منو بکنید بهش...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan