صندلی داغ ۲


سلام سلام

بابت تاخیر معذرت... 

خب نوبت من در صندلی داغ فرا رسییییید 

به خاطر اینکه شاگرد تنبلی بودم و دیر رسیدم دیگه پست مفصل نمی نویسم 

این شما و این صندلی و گردن از مو باریک تر من ...

پ.ن: حریررررر آی لاو یو ... 

پ.ن۲: بزرگواران حتما اطلاعیه های وبلاگ حریربانو رو خوندید دیگه!؟ 

پ.ن۳ آقا خداییش فکر میکردم صندلی داغ تری برگزار کنید-__-

تا فردا صبح بیشتر نمتونید بکامنتیدا...گفته باشم



یک نوستالژی با طعم تخیل

یادم میاد فقط نُه سالم بود. یه بیماری گوارشی داشتم که باید آندوسکپی می کردم که درد خیلی زیادی داره خیلیییی زیاد... چند تا دکتر رفتیم همه یه تجویز داشتن... دیگه حاضر نشدم پامو تو مطب هیچ دکتری بذارم.مادری و پدری وخواهری و کل فامیل بسیج شدن تا منو راضی کنن اما مرغم یه پا داشت نع که نع...تا اینکه مادری یه روز به هوای این که منو ببره سر کارش و همکارای اتاق عمل رو نشونم بده گولم زد و بردم بیمارستان و نمی دونم چی شد که یهو از اتاق این خانم دکتر مهربان جان سردرآوردیم که اسمش هم مهری بود ...البته فامیلیش یادم نمیاد ولی هنوز طنین افسانه ای صداش توی گوش مه که گفت: اسمت چیه؟ اسم منم مِهریه ^__^

معجزه ی مهربونی اون خانم دکتر باعث شد من نه تنها به مراحل دردناک وطولانی درمان رضایت بدم بلکه با دل و جون برای رفتن به مطب و دیدن روی ماهش روز شماری کنم یک سال طول کشید و اون بهترین دوست بزرگسالی بود که توی اون سن و سال داشتم... یادمه تولدم یه کارتن هدیه بهم داد...عروسک و لباس و کتاب...کتاب، از همه مهمتر کتاب... دوتا کتابی که ازش هدیه گرفتم یکی از نقاط عطف زندگیم بود : هری‌پاتر و سنگ جادو...هری پاتر و تالار اسرار...

من دختر پرانرژی و شیطونی بودم و همیشه ی خدا سرم برای هیجان و تخیل اضافه درد می‌کرد.هری پاتر یکی از اون نقاط جذب انرژی هیجانی بود که یه دختر بچه تو اون سن احتیاج داره... یادم نمی‌ره که یه تابستون کامل شبا تا اذان صبح چراغ اتاقم روشن بود و دنیای رویا و تخیلم از اونم روشن تر بود.کتابا و فیلمای هری پاتر بخش قابل توجهی از نوجوانی منو پر کرد.البته مجموعه رمان های دیگه ای هم در طولش اومدن و رفتن اما هیچ کدوم مثل اون موندگار نشدن حتی ارباب حلقه ها...

قصد نقد داستان هری پاتر رو ندارم البته به اندازه ی موهای سرم نقد و بررسی خوندم راجع به این کتاب و داستان و می تونم ادعا کنم که می دونم چی خوندم. امابا وجود تمام نقدهایی که بهش وارده هنوزم که هنوزه دنیای جادوگری هری برای من طعم خاصی داره...طعم تکرار نشدنی هیجان نوجوانی. باهاش از ته دل خندیدم از ته دل گریه کردم، هیجان و ترس و حیرت و تعجب رو در حد اعلا لمس کردم، حدس زدن و صبر کردن و قضاوت نکردن رو یاد گرفتم...در یک کلمه تجربه ی بی نظیری رو در اون سنین تجربه کردم وچیزی که خیلی خوب بود این بود که سطح کتاب با سطح فهم من رشد می کرد و بزرگ می‌شد. یادمه جلد آخرش مصادف شد با سال دوم دبیرستانم... یک شبانه روز گریه کردم و چشمام تا چند روز ورم کرده بود.هم به خاطر پایان تلخش هم به خاطرتموم شدن دنیایی که داشتم توش زندگی می‌کردم و از دستش داده بودم...

امروز هری‌پاتر فقط یه نوستالژی قدیمیه برام که جاش بین تمام خاطرات محفوظه...

دنیایی که همون سالها هم خیلی تلاش کردم با یه نمونه ی بومی و متناسب با فرهنگ خودم معادل سازی و جایگزین کنم ولی افسوس که موردی در حد جایگزینی یافت نشد. امروز بیشتر از هر چیزی افسوس می‌خورم که چرا خود ما نتونستیم در حد و شان فرهنگ خودمون متناسب با اقتضای سن بچه هامون خوراک فکری خلق کنیم تا برای تخلیه ی هیجانات و احساسات قشنگ شون مجبور نباشن دنبال فرهنگ دیگران برن که شاید هم مناسب شون نباشه...

پ.ن : بهانه ی این پست هدیه گرفتن مجموعه ی کامل فیلم های هری‌پاتر بود که باعث شد بال دربیارم و برم بالای ابرا... *__*


یک عاشقانه ی آرام

 می‌دانی؟ من عاشق عاشقانه سراییدن هستم

نه به این معنا که عاشق هستم 

و نه به خاطر اینکه دوست داشته باشم عاشق باشم

و نه حتی برای اینکه دوست دارم با کلمات عشق بازی کنم...

من عاشق عاشقانه سراییدن هستم چون عاشقانه عمق دارد؛

از یک جایی درون انسان می‌جوشد و برای این جوشیدن احتیاج به هیچ علت خارجی ندارد...تنها کافی ست زنده باشی و قلب داشته باشی و قلبت تازه باشد تا بتوانی درونت این چشمه را جاری کنی... 

من عاشق عاشقانه سرودن هستم چون تنها یک کودک درون زنده می‌تواند عاشقانه بسراید...وگرنه که هر آدم بزرگی هم با دودوتا،چهارتای عقل دوست داشتن را بلد است! 

من می‌خواهم بتوانم عاشقانه بنویسم چون اگر نتوانم اصلا نشانه ی خوبی نیست...

یعنی یک چیزی درون من مرده است...یک چیزی دیگر زنده نیست...یک چیزی در قلبم فراموش شده...و آن وقت دیگر نه اشک‌هایم طعم اشک خواهند داشت نه خنده هایم طعم خنده می‌دهند...

من باید عاشقانه بسرایم ... حتی حالا که زندگی ام از عشق خالی‌ست ...

حتی حالا که انسان های خاکی در مدار عاشق بودنم نمی‌گنجند...

حتی حالا که تمام لحظه هایم رنگ آبی تنهایی دارند...

اتفاقا همین حالا باید عاشقانه ی درونم بجوشد تا بدانم زندگی هنوز جریان دارد...

تا بدانم عاشقانه زیستن هیچ ربطی به عاشق بودن ندارد...

 


صندلی داغ ۱

همممممم

خب می‌دونم رسم جدیدی نیست و حتی ممکنه برای بعضی بلاگرا تکراری و عادی باشه ولی از اونجایی که من اولین باره دارم شرکت می کنم، به همین خاطر بسی بسیاااار هیجان دارم و دلم قلقلکی می‌شه...خواستم به شما هم خبر بدم که تا موعد رسیدن نوبتم توی مسابقه سوالاتونو آماده کنید و به قول بچه‌ها گفتنی خودتونو گرم کنید تا به یادماندنی برگزارش کنیم ^__^


اینجا :)


پ.ن: شرکت کنیداااااا از کف تون می‌ره شاید بعدا دیگه خیلی از سوالات رو جواب ندادم ^__-


قبل از اینکه حکمت ها را بفهمیم تحویل نشده حالمان ...

مثل یه مسابقه ی دو استقامتی که تمام توانت رو برای چند متر آخر نگه می‌داری و از آخرای دور نهایی چشماتو میبندی و سرعتتو به بی نهایت می‌رسونی وهیچی نمی‌بینی و هیچی نمی‌شنوی...فقط می‌دوی... و در یک لحظه که از خط پایان گذشتی ناگهان همه چیزو رها می کنی و حتی مهم نیست که به خاطر سرعت بالا تعادلت به هم بخوره و نقش زمین بشی و نفست برای چند لحظه بالا نیاد...
درست به همین شدت و هیبت از خط پایان سال نود و شش گذشتم و توی روزای اول سال نود و هفت در حالی که جای آخرین ضربه‌های دست سنگین سال نود و شش هنوز روی صورت زندگیم خودنمایی می‌کنه نقش زمین شدم و انگار بدجوری نفسم بند اومده...
آخرین هدیه ی سال نحسی که گذشت همین گردن آش و لاش محصور شده بین گردن بند طبی لعنتیه که از درد سه تا دیسک بیرون زده و آرتروز ناخوانده وسط جوانی شب‌ها خواب رو از چشمام می دزده...
اما چه بخواهیم چه نخواهیم این سنت الهیه که عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم... سالی که گذشت با همه ی سیاهی هاش خیلی خیر داشت... حداقل یادم داد کجا باید حرف بزنم کجا سکوت کنم تا خدا خودش حرف بزنه کجا باید برای حقم بجنگم کجا باید بسپرم تا خدا خودش حقیقت رو از پشت پرده بیرون بیاره... چه آدمایی رو باید دوست داشته باشم و چه کسانی رو اشتباهی توی پازل حریم شخصی‌م چیدم و خیلی ها رو هم باید منتظر باشم تا خدا خودش سر بزنگاه بهم معرفی کنه تا از زندگیم حذف بشن یا بهش اضافه بشن...
شاید این پست باید قبل از تحویل سال قبل گذاشته می‌شد اما اون موقع هنوز با چشمای بسته و نفسِ بریده داشتم می‌دویدم سمت خط پایان و خبر نداشتم که اول می‌شم یا آخر ...شاید حالا که با گردن آتل بسته کنار پنجره ی باز قدی ‌نشستم و محو هوای معرکه ی بهاری و صدای بلبل خرمای درخت حیاط بغلی، به آسمون ابری چشم دوختم و علی‌رغم تمام مشغله ها و دلشوره‌ها، تک تک سلول‌های بدنم آرامش رو لمس میکنن بتونم بفهمم دقیقا توی قلبم چی داره می گذره و چقدر هم‌خوانی داره با اون چیزی که توی زندگیم گذشت یا قراره بگذره ...
 شاید تازه الان وقتشه که بگم...سال نو مبارک...

اندر احوالات سیر تحول وتطور چند واژه ی بی اهمیت به ظاهر پارسی ...

اولین پست سال ۹۷ مباااارک 

تصمیم گرفتم در طلیعه‌ی این سال نو که الهی زمینه‌ی تحول احوال چپرچلاغ ما باشه یه پست درخواستی بذارم که یک بار برای همیشه ابهام ذهنی دوستانی که در سال ۹۶ ما را با پرسش‌جات مکرر خود دیوانه‌ی زنجیری نومودند برطرف بشه و باشد که دست از سر کچل این اسم مستعار ما بربدارند...


قصه از اونجایی شروع می‌شه که بنده تخصص بدیعی در لهیدن اسامی ملت و ساختن اسامی جدید_بی‌معنا‌_بی ربط از مصدر همان اسم لهیده دارم که البته کمی تا قسمتی ریشه هایی از طنز خونوک و سخیف در این هنر نهفته می باشد.

دیده شده بعضی از اسامی رو جووووری کوبیدم و از نو ساختم که اصلا مشخص نبوده قبل از تحول اسم بی‌نوا چی بوده.

برای مثال و به طور نمونه می توان سیر تحول و تطور واژگانی که اتفاق می‌افته رو این جوری شرح داد: 

سپیده--> اِپیود( اپی یود) ---> اِپی

ریحانه-->ریخنانا-->ریخی

محمدرضا-->مَضا

بابا جون مرتضی--> بابا جون مُتی-->باباجوتی 

فاطمه--> فیوطی(فی یوطی)

یا مثلا در درجات خفیف ترش:

فتح‌الله--> فتح‌ِخدا


بعله،کل فک و فامیل و در و همساده و دوست وآشنا هم از اسم جدید استقبال شگرفی به عمل میارن و خب بعد از مدتی اسم مذکور قشنگ مثل خورش قرمه سبزی جا می‌افته و ملت دیگه یااادشون نمیاد حتی اسم قبلیه چی بوده!!!

البته این وسط مخالف و منتقد هم زیاد داشتمااااا‌.مثلا خواهری که خودش یکی از قربانیان من بوده چند باری حدیث و روایت و چه وچه برای ما ردیف کرده که معصیت داره اسم دیگرانو چپر چلاغ صدا بزنی یا بشکنی و از این حرفا ولی خب مشکل ما ریشه ای تر از این حرفاست که با یکی دوتا روایت متنبه بشیم و مسیر  زندگی مون عوض بشه...مثل ترک اعتیاد و این حرفا که کار حضرت فیله ^__^

 خلاصه روده طویلی نکنم، وقتی دیدن بنده انسون بشو نیستم همگی جمع شدند و تصمیم گرفتند که همون بلایی که بنده سر اسامی شون آوردم سر اسامی من آورده دل خونوک کنند ^__^

از یک غروب جهنم تابستونی که اعصاب هم نداشتند پروژه رو کلید زدند و خواهری بزرگتر بعد از پخش کارتون معروف اون غول سبز گنده و دوست داشتنی از جلوی ما مثل عابر پیاده رد شد و ما را sherek  صدا زد. حالا اون سبز گنده‌پیگر بی ریخت ظاهرا و باطنا چه ربطی به ما داشت خودشونم نمیدونستن ولی خب چون به اسم ما می‌خورد گفتن دیگه! ما نیز به چند علت مَرد اعتراض کردن نبودیم :

۱.ایشان خواهر بزرگتر بودند و مادری ما را چپ و راست می‌کرد

۲.پای شوخی و جو بعد از کارتون گذاشتیم 

۳.خودمان قبلا این آتش بی صاحاب را برافروخته بودیم که لعنت بر خودمان باد...

القصه یه چند روزی مارو شه رک صدا زدن بعد دلشون نیومد جگرگوشه شون هم اسم اون هیولای بی شاخ و دم بمونه این شد که چند روز بعد در حین صاف کردن سرکه های مادربزرگی وقتی جنازه ی انگور ترشیده چنگ می زدیم مارا سرکه خطابیدند.(وجه شبه این تشبیه رو هم ترشیدگی ذکر کردن)

بعد که خواهر زاده متولد شد و زبون باز کرد و مارو چرکه خطاب کرد ( که معنیش کثیفه ) می شد بازم دلشون نیومد در این حد نابودم کنن 

پس به ابتکار همون خواهری بزرگه مارا سه رک (serek) صدا بزدندی و پس از خروج این آوا از دهان مبارک آن بزرگوار جمله مجلس بپسندیدی و مرحبا بگفتی و ما را و خدا را و خلق خدا را یکجا خوش بیامدی و این گونه شد که اسم مصوب همگان گردید و تا امروز مورد استعمال شدید و غلیظ جنبدگان قرار بگرفتی...

والسلام 



جاهای خالی را من پر می‌کنم...

سبزه رو وسط ترمه ی گلبهی می‌ذارم. یک قدم می‌رم عقب نمای سفره رو برانداز می‌کنم. مثل هر سال قشنگه اما تکراری...
یه تکرار ناقص... با خودم فکر می‌کنم چی کم داره؟ 
هر چی نگاه می کنم جای خالی لعنتی رو پیدا نمی‌کنم...
تنگ ماهی فایتر سرمه ای رو جابه‌جا می‌کنم...
پاپیون سبزه رو می‌چرخونم...
سیب سرخ رو برمی‌دارم با پایین دامنم برق می‌اندازم...
سمنوی ناخنک زده شده رو دوباره پر می‌کنم...
 اما هنوز یه چیزی کمه...
دست همه ی اهل خونه رو می‌گیرم و میارم سر سفره می‌نشونم...
بله ایراد کار همین جاست...
سفره ایرادی نداره... جای خالی تکراری کنار سفره ایراد داره...
چند سالی هست که جای خالی یک عزیز کنار این سفره توی ذوقم می‌زنه...
هر سال با خودم می‌گم سال بعد دیگه جاش خالی نیست...اما هر سال بازم جای اون عزیز مثل یه حفره ی عمیق و سیاه دلمو زیر و رو می کنه...
با خودم فکر می‌کنم من فقط چند ساله با امید مُرده‌ی سال قبل و چشم انتظاری سال بعد کنار این سفره نشستم و این همه قلبم به تنگ اومده و دنیا برام تاریک شده ... توی قلب اون مردی که هزار و چهارصد ساله که موقع تحویل سال مارو نگاه می‌کنه و با خودش می‌گه شاید امسال صِدام زدن و خواستن که باشم، شاید امسال سال آخر باشه، چی می‌گذره؟!
شاید امسال به جای اینکه به جای خالی کنار سفره‌ی خودمون نگاه کنم به جای خالی سفره ی جهان نگاه کنم ... کاش بقیه هم متوجه این جای خالی بشن... ای کاش سال دیگه موقع تحویل سال هیچ جای خالی نداشته باشیم کنار سفره‌هامون...
عیدتون پیشاپیش مبارک...

خلوت

گاهى آدم دلش کمى تعطیلى میخواهد!

بنشیند کنجى گوشى اى؛

جایى برود به گذشته هاى دور دور

هاى هاى دنبال خودش بگردد...



🕴امیر وجود



یک طولانی دردناک....ورود مدعیان آزادی بیان توصیه نمی‌شود

دست لرزان مادربزرگی توی دستمه و داریم از پیاده روی شلوغ و پراز سروصدایی که لبریز از حس و حال شب عیده رد می‌شیم.به یه قسمت که می‌رسیم از شدت ازدحام جمعیت حتی بیست سانت جا هم برای رد شدن نیست احتمالا دست فروشی چیزی باشه که همه رو دور خودش جمع کرده اما نه صدای گیتار و ویلون و دف و چی و چی بلند می‌شه مادربزرگی می‌گه مطربه مادر؟ سر تکون می دم و می‌گم بله به سبک امروزیش...با تاسف سر تکون می‌ده و می‌گه ببین به کجا رسیدیم که مردممون برای گدایی هم از فرهنگ لت و پار اروپا تقلید می‌کنن!

جا‌ می‌خورم از حرفش ولی وقتی از بین ازدحام شلوغی یه نگاه به سرتاپای نوازنده ها می‌اندازم می‌فهمم قضیه شاید عمیق تر از این حرفها باشه! لباس تن هرکدومشون مارک و گرون قیمته، قیمت سازهایی که دارن پنج نفری می نوازن شاید قیمت قابل توجهی باشه که حتی بشه باهاش یه کسب و کار کوچیک و آبرومند رو شروع کرد! به نظر نمی‌رسه نیازمند باشن ...پس برای چی این جا هستن؟ 

آهنگ که تموم می‌شه و جمعیت سوت و کف و هلهله راه می‌اندازن از جاشون بلند می‌شن و تعظیم می‌کنن طرح روی صندلی هاشون چشممو می‌گیره! یکی از طرح‌های خیلی معروف شیطان پرستیه!!!! 

نمی دونم چرا یهو بی ربط صحبت یکی از اساتید جریان شناسی سیاسی سر یکی از کلاس‌هاش یادم می‌یاد که می گفت: اگر خواستید فرهنگ و شعور مردمی رو به انحطاط بکشید از نقاط ضعف و احساسات نوع دوستانه شون وارد بشید... دست بذارید روی نقاط جهل شون ... با یه حرکت نرم و بی‌صدا و بدون جنجال طی یکی دو دهه می تونید کاری کنید که خودشون از درون فکر خودشونو مثل موریانه تخریب کنن! زمانی که مسیحی‌ها به اندلس حمله کردن با انبوهی از جوان های غیور مسلمان و ناموس پرست مواجه شدن که از شهرشون دفاع می‌کردن... دیدن این‌طوری حریف شون نمی‌شن...از راه فرهنگی دراومدن از طریق ثروتمندان و تجار شهر دوچیز رو به صورت مجانی وارد شهرشون کردن و بین جوان ها گسترش دادن: شراب و زن های بدکاره! و بعد از یکسال دوباره به شهر حمله کردن...این بار جوان غیور و ناموس پرستی نبود که لزوم دفاع رو درک کنه و از سقوط شهر جلوگیری کنه...

چند قدم از هیاهو و کنسرت خیابانی دور می‌شم...یه دختر بچه ی شش هفت ساله روی چراغ های کنار پله ی مجتمع سون سنتر کارتن انداخته و نشسته و دستمال کاغذی می‌فروشه گرمای چراغ ها کمک میکنه بتونه مدت بیشتری روی زمین سرد و ناهموار بشینه...کنارش زانو می زنم با چشمای درشت و معصومش بهم زل می‌زنه با ناباوری می‌گه می‌خوای ازم بخری؟ میگم آره می‌گه انقدر حواس همه به این پسر خوشگلا که ساز می‌زنن پرت شده که کسی منو نمی بینه به نظرت برم پایین تر بشینم؟  می‌گم فایده نداره صد متر پایین ترم یه گروه دیگه از همینا هستن...و صدمتر پایین ترش...

با غصه نگاه‌شون می‌کنه و هیچی نمی‌گه...ناخودآگاه می‌گم ایراد از جایی که تو نشستی نیست ایراد از چشمای این مردمه...

مادربزرگی با چشم گرد به کوه دستمالای تو دستم نگاه می کنه و می‌گه این همه دستماااال می خوای چه کار مادر؟ می‌گم احتمالا فقط تا اذان صبح کفاف اشکامو بده ...

چند متر اون طرف تر درست کنار گروه موسیقی پیرمرد جانبازی که دو دست نداره توقف می‌کنه مشخصه که از صداها موجی شده شروع می کنه به داد و بیداد کردن و اعتراض کردن به نوازنده ها جمعیت همه علیه ش موضع می‌گیرن چند نفر بهش فحش می‌دن چند نفرم می‌رن که باهاش درگیر بشن ... پیرمرد بلند بلند اسم چندتا از فرمانده های جنگو می‌گه و به اعتراضش ادامه می‌ده...مادربزرگی کنارم مثل بید می‌لرزه و با استرس می‌گه نزنن پیرمردو؟؟؟!!! اولین بسته ی دستمالو باز می کنم گمانم خیلی زودتر از اذان صبح تموم بشن...


#نی‌ زن شهر هاملین


شلخته بانو

شما رو به همه ی مقدسات قسم بچه هاتونو با هم مقایسه نکنید 

این کار هیچ سازندگی برای هیچ کدومشون نداره 

مثلا الان شما هی بری هی بیای هی بگی کوچیکه باسلیقه‌ست کوچیکه تمییز و زرنگه کوچیکه زن زندگیه کوچیکه اتاقش از شدت مرتب بودن به درد موزه هنرهای معاصر می‌خوره کوچیکه واهاهاهااای از این همه نظم و ترتیبش، بزرگه از شلختگی و نامنظمی و به اصطلاح شما بی‌سلیقگی‌ش کم می شه؟ یا مثلا یهو لرز به جونش می‌افته و متحول میشه و روش زندگیش عوض می‌شه؟ یا اینکه شب می‌خوابه و از غصه ی این عدم زرنگی‌ش دق می‌کنه و صبح دیگه بلند نمی‌شه؟ انتظار دارید اشک توی چشماش حلقه بزنه و به افق خیره بشه و با اندوهی جانکاه بگه از خودم متنفرم که انقدر پلید و پلشتم ولی تصمیم دارم به این همه بی مبالاتی و زندگی انگل‌وار پایان بدم...بهتون قول می‌دم از امروز یه آدم دیگه بشم،شما از امروز با یه آدم دیگه ملاقات می‌کنید که از شدت نظم و ترتیب و به اصطلاح شما با سلیقگی منفجرتون می‌کنه

نه عزیز من نعخیر...فقط بچه هاتونو نسبت به هم حساس و نسبت به خودتون عاصی و گریزون می کنید...طوری که اون شلخته ی بدبخت دیگه رغبت نکنه از چهاردیواری اتاقش بیرون بیاد و ریخت هیچ کدومتون رو ببینه و تنهاکاری که می‌تونه براتون انجام بده اینه که از حریم خصوصی درهم و برهمش محترمانه بیرون‌تون کنه ... 

هووووفففف

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan