استرچ

هفته‌ی دیگه پودمان ثبت و تجارت دارم و بین یک دنیا جزوه و کتاب مدفون شدم و از استرس دارم خفه می‌شم سرعت درس خوندمم بسیار کنده به دلیل این گردن لعنتی که از درد نمی‌ذاره تمرکز کنم...

بعد بین این همه بدبختی یکی از بچه های پشت کنکوری که هفته دیگه ارشد داره زنگ زده مثلا مشاوره بگیره گریه وزاااااری و استرررررس...حالا بیا اینو آروم کن با این گردن توی آتل یک ساعت تلفنی حرف بزن مشاوره تحصیلی و روحی بده ...

حالش که خوب شد و قطع کرد ضعف کردم افتادم... دست و پاهام یخ کرده و احساس می‌کنم استرسم دو برابر شده...

حالا کی به داد من برسه؟!

خدایا کمک...


وجدان درد

وقتی یه نفر یه راز یا حرف مگویی رو بهتون می‌گه بعد بلافاصله هزار بار می‌گه به کسی نگیا؟بین خودمون بمونه ها؟این فرد دقیقا یک ثانیه پس از باز شدن دهان بی صاحابَش از حرفی که زده پشیمان گشته است و به شکر خوردن افتاده و حالا برای بستن دهان وجدانش میخواهد مطمئن بشود که زدن این حرف براش بد نشده عست...

لطفا با دهن لقی‌تون این بی‌نوا رو به غلط کردن نندازید ... 

با تشکر ...


شهیدانه

جعبه شیرینی رو جلوش  گرفتم. یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم : البته سید جون ، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچکدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود ، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: برم با خانومو بچه ها می‌خورم. می‌گفت: شما هم این کارو انجام بدین. اینکه ادم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره... 


شهید سید مرتضی آوینی

پ.ن: به بهانه‌ی شهادت سید اهل قلم...




افاضات روان‌شناسانه‌ی غیر قابل استناد

به نظرم منصف ترین فرد برای قضاوت یه آدم خودشه 

اگر می خوای بفهمی چه جور آدمی هستی برو جلوی آینه بایست زل بزن به چشمای خودت 0__0

اگر از خودت خوشت اومد یعنی روزگار بر وفق مرادته اما احتمالا از نظر بقیه خیلی آدم بچسب و دوست داشتنی نیستی...

اگر از خودت بدت اومد یعنی بدجوری گند زدی...

اگر دلت برای خودت سوخت یعنی قطعا آدم خوبی هستی اما واقعا بدبختی... 

اگر احساس خاصی نداشتی...تو مُردی...خدا بیامرزتت...

^__^


قهرمان

دیشب بعد از پایتخت خواهری کز کرده بود یه گوشه و های های گریه می‌کرد 

بهش می‌گم بابا فیلمه سریاله آخرشم که همه می دونیم این حرکات چیه؟

می‌گه این فیلمه اما یه جای دیگه هر روز داره واقعیش اتفاق می‌افته تصور کن چه حالی رو تجربه میکنن زن و بچه هایی که تجربه‌ش می‌کنن :(

می‌گم اینو باید به کسانی بگی که میگن نه غزه نه لبنان...


با خودم می‌گم این که فیلم بود داعشی در کار نبود، همه عینه نقی معمولی بازیگر بودن!

جلوی دوربین فیلم بازی میکردن!

پشت دوربین هم سیروس مقدم اشاره میکرد کات میکردن،همه عوامل فیلم کنار هم چایی میل می فرمودن...

پشت تلفن هم کسی نبود که بیاد سراغ بچه ها!

همش فیلم بود!

اما واقعیت ماجرا،تو بیابون های تنف و تلعفعر بود، اون جایی که داعش، محسن حججی رو زنده و زخمی و تشنه گرفتن!

اون جایی که مثل شیر تو چشم های دواعش نگاه میکرد و مرگ و به سخره گرفته بود! 

واقعیت ماجرا خانطومان بود و لشگر 25 کربلا که 16 نفر از رعنا ترین جوانان این مملکت، که بعضی ها هم تازه داماد بودن مثل برگ پاییزی رو زمین ریختن! 

واقعیت ماجرا رو باید از خانواده شهدا، از و همسر و مادر شهید حججی پرسید که وقتی عکس جوون رعناشونو، تو چنگال داعش دیدند، خنجر کفر و رو پهلوی جوونشون دیدن چی بهشون گذشت!

اونجا دیگه فیلمنامه و کارگردان نبود که کات بده! 

سکانس یک بار فیلمبرداری میشد اونم توسط خوده خدا! 

واقعیت ماجرا رو باید از همسر شهید حاج عباس عبداللهی پرسید که وقتی فیلم دوره کردن پیکر شهیدش توسط داعش و دید چی بهش گذشت! 

واقعیت ماجرا رو باید از همسر شهید اسکندری پرسید که وقتی سر شوهرش رو روی نیزه دید چه حالی شد!

واقعیت ماجرا رو باید از اون نو عروسی پرسید که دو هفته قبل تو خرید عروسی بود و حالا باید بند های کفن و باز کنه تا مردشو برای آخرین بار ببینه! 

واقعیت ماجرا رو باید سالها بعد از نوزاد چند ماهه شهید بلباسی پرسید که از چهار ماهگی یتیم شدن یعنی چی! 

واقعیت ماجرا رو باید از دختر بچه های شهدای مدافع حرم پرسید که از الان تا شب عروسی باید عکس بابا شونو بغل کنن! 

واقعیت ماجرا رو باید از همسر تازه عقد کرده شهید سیاوشی شنید که ماشین عروسش کنار مراسم تشییع شوهرش پارک بود!

فیلم اصلی رو مدافعان حرم زینب کبری بازی کردند که فیلمشون تو عرش اعلی اکران خصوصی بود برای خوده خدا، فرش قرمز شونم با خونشون رنگین شد و جایزه بهترین بازیگر مرد هم از دست های حضرت زهرا گرفتن! 

قهرمانانی که بدون توجه به حرفای بی سرو ته جاهلانه‌ی مردم شهرشون بند پوتین شونو محکم بستن و رفتن تا هم طایفه‌ی شیطانو از آب و خاک و ناموس وطن شون دور نگه دارن هم به داد زن و بچه‌ی مظلومی برسن که زیر چکمه ی چند تا غول بیابونی حروم زاده چشم‌شون به راه یه معجزه‌ی آسمونی بود که نجات‌شون بده...

فکر کنم وقتشه توی تعریف‌مون از قهرمان یکم تجدید نظر کنیم...




پ.ن: بخشی از متن اقتباس بود.


این خونه بعد از تو می‌ریزه روی سرم

باران آرام آرام به قامت شیشه پنجه می‌کشد 
نسیم خنک از روی تن خیس خیابان می گذرد از پیکر سنگی ساختمان بالا می آید 
 پرده ی بی قرار را کنار می زند به کالبد روح خسته ی اتاق می دمد و خاطرات را زنده می‌کند‌‌... دوباره عطر یک قاب عکس در اتاق پیچیده است...
کنار پنجره می روم دستانم را نیازمندانه به سوی باران دراز می‌کنم بلکه این آتش را خاموش کند.
بی قراری ابرها از روی دستم می لغزد و فرار می کند؛ درست مثل خاطره‌ی گرم دست های تو که گویا در یک غروب دلتنگ بهاری از قلب تاریک من گریخته است...
مگر فصل سرما تمام نشده است؟!

اعترافات خطرناک ذهن بی‌خطر من...

همیشه‌ی خدا زندگی که سخت می‌شه و شرایط به تنگ میاد الکی غُر می زنم که:

بمیریم راحت بشیم اه....

ولی خب در واقع زر مجانی زدم و واقعا دلم نمی‌خواد بمیرم...چون همون لحظه که با خودم فکر می‌کنم خب ممکنه الان سر و کله ی جناب عزرائیل پیدا بشه موهای پشت گردنم بلند می‌شه و می‌گم شِکر خوردم :/

می ترسم یهویی به خودم بیام ببینم به اون درجه ای رسیدم که دلم واقعا بخواد بمیرم راحت بشم -__- 


گذشته ها گذشته ؟


هیچ آدمی، هر چقدر هم عاقل، پیدا نمی شود که در دوره ای از جوانی اش چیزهایی گفته و حتی زندگی ای کرده باشد که خاطره شان آزارش ندهد و دلش نخواهد آنها را از گذشته اش پاک کند.


 

🕴مارسل پروست


پ.ن: تا قبل از خوندن این حرف فکر می‌کردم خودم خیلی آدم مسخره و داغونی هستم که چنین حسی دارم...از بس که از هر کسی پرسیدیم دوست داری برگردی گذشته گفت نه بابا همین الان بهتره کاری با گذشته نداریم که، فکر می کردم من مشکلی دارم که دوست دارم برگردم و عوضش کنم... حالا حداقل یه نفر با من هم عقیده ست...شایدم اونایی که دوست ندارن برگردن عقب نشانه ی رضایت شون از گذشته نباشه نشانه ی فرار ازش باشه، به هر حال انسان موجود پیچیده ایه واکنش هر آدمی به یه چیز واحد ممکنه متفاوت باشه...

ژست متفکرانه می‌گیرد و به افق خیره می‌شود...


پس از تماشای شاهزاده‌ی دورگه

حالا که دارم دوباره بازخوانی می‌کنم می بینم کشته شدن دامبلدور غم انگیزترین اتفاقی بود که می تونست توی داستان گنجونده بشه...

هربار وقتی باهاش مواجه می‌شم حس سکته ی قلبی بهم دست می‌ده، با اینکه از قبل می دونم قراره چی بشه :( فیلم و کتاب هیچ فرقی نداره توی هردو دلتنگ ترین لحظه همین لحظه ست، حتی بیشتر از لحظات جنگ آخر و کشته شدن همه ی کسانی که شخصیت دوست داشتنی بودن، حتی هری...

از جی کی بدم میاد :( 

دماغش را بالا کشیده پتو را روی صورت خیسَش می‌کشد...


بیس‌‌سَمَنی

دنیای بچه ها عجیب غریب ترین دنیاییه که خدا خلق کرده

نکته عجیب تر اینه که همه ی ما آدم بزرگا یه روزی از این دنیا عبور کردیم و با تک تک سلولای تن‌مون لمسش کردیم اما حالا به اندازه ی یه اپسیلون درکش نمی‌کنیم...

واقعا چه جوری می‌شه که یادمون می‌ره و نمیفهمیمش!!!؟؟؟

وقتی به خواهرزاده‌ی چهار ساله و نیمه م نگاه می‌کنم که پای فیلم سینمایی چرت و پرت کودکانه میخکوب شده(اونم فیلمای ایرانی!) و با تمام وجود ذوق می‌کنه و بالا پایین می‌پره هوس می‌کنم دوباره پنج ساله بشم و توی اون دنیای بی غش و صاف و ساده‌شون خودمو رها کنم، حتی برای چند ساعتم که شده از این دنیای مزخرف بزرگسالی دور بشم و چند بار بی دغدغه توی هوای کره زمین نفس عمیق بکشم...

همین جوری که غرق تماشای خواهرزاده‌مم ناخودآگاهم به کار می‌افته و چد تا خاطره از چهار پنج سالگیم جلوی چشمم زنده می‌شه...

عاشق اسکناس بیست تومنی بودم رنگ سبزآبیش بهم هیجان شدیدی هدیه می‌داد. یه سبد قرمز حصیری داشتم که بیست تومنی هامو توش ذخیره می‌کردم بعدها که بزرگ شدم مادری و خواهری بزرگه اعتراف کردن که مبالغ زیادی از اون سبد سرقت کردن منم که شمارش بلد نبودم فقط دیدن حجم زیاد پولا بهم رضایت خاطر می داده و سارقان محترم هیچ وقت لو نمی رفتن-__-

این عشق اسکناسی من آوازه ش تو کل فامیل و دوستان و بستگان پیچیده بود طوری که همه حتی موقع عیدی دادن به من بیست تومنی می دادن. مورد داشتیم صاحب خونه خودشو کشت اما من اسکناس هزارتومنی رو نگرفتم و انقدر گریه کردم تا پدری رفت از مغازه‌ی سر کوچه بیست تومنی گرفت آورد دادن دستم تا راضی شدم... 

یه تصویر خیلی زنده توی ذهنم دارم که دایی مادرم اومده بودن خونه مون سر بزنه موقع رفتن به بچه ها پول داد که برن از مغازه خوراکی بخرن بعد که همه رفتن دید من وایستادم هنوز، به من یه نگاهی کرد و گفت توم پونصدی می‌خوای؟ 

گفتم نچ بیس‌سَمَنی...بیس‌سمنی...

اونم قاه قاه خندید و دوتا بیست تومنی بهم داد ... یادمه انقدرررررر ذوق کردم که پر در آوردم رفتم روی ابرا... مهمونا که رفتن بردم بذارمشون توی سبد قرمزه که با دردناکترین صحنه ی عمرم مواجه شدم... یکی از سارقا زیادی روی نفهمی بچه‌گانه ی من حساب کرده بود و سبد رو خالی کرده بود...انقدر گریه کردم انقدر جیغ زدم که دل همه ریش شد ... آخر سر خواهری اعتراف کرد برداشته باهاشون آلوچه خریده ...احساس کردم کاخ آرزوهام روی سرم خراب شد ...بیس‌سَمَنی نازنین و ارزشمند من در حد آلوچه خریدن بود!!؟؟ منو بگو که فکر می کردم بزرگ بشم با بیس‌سمنی های سبد قرمزم می تونم خونه لب دریا بخرم-__-

اون شب انقدر حال روحیم خراب شد که تا صبح تب کردم. مادری می‌گه تا یک هفته بعدش افسرده بودم و با هیچ کسی حرف نمی زدم.حتی اوضاع انقدر داغون بوده که از حرص رفتم سر تلفن و خودم به خودم زنگ زدم و خبر فوت داداش خیالی محبوب‌مو (داداش میثم که دو ساااال تمام یار و همراهم بوده) در یک تصادف مرگبار به خودم داده بودم و همراه بیس‌سمنی داداش میثم رو هم در پنج سالگی کنار گذاشتم و به سراغ یه فانتزی جدید رفتم که کشف دنیای تخیلی زیر زمین قدیمی خونه مادربزرگی و موجودات تخیلی ساکن اون بود. یه سرزمین افسانه ای پر از موجودات عجیب غریب که همه شون اسم داشتن و با من دوست بودن تا وقتی فتح‌خدا خونه کلنگی‌شونو کوبید تا آپارتمان بسازه و همراهش سرزمین افسانه‌ای منم خراب شد...

بعد از اون دیگه هیچ وقت بیس‌سَمَنی جمع نکردم.مادری اون دوتا بیس سمنی آخرو تا همین چند سال پیش یادگاری نگه داشته بود که متاسفانه توی اسباب کشی گم شدن. فکر‌ می‌کنم تنها موجودات بزرگسالی که عمق دنیای بچه ها رو درک می‌کنن مامانا باشن.

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan