جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۶
کاش
درد آنقدر کوچک میشد
که پشت میز یک کافه می نشست
چای می خورد
ساعتش را نگاه می کرد..
و با عجله می گفت :
خداحافظ...
کاش
درد آنقدر کوچک میشد
که پشت میز یک کافه می نشست
چای می خورد
ساعتش را نگاه می کرد..
و با عجله می گفت :
خداحافظ...
«کجاست اهل دلی که نگاه ما بکند
برای حال خراب دلم دعا بکند
کجاست خبره طبیبی که کیمیا داند
مس وجود مرا بهتر از طلا بکند
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به یک نگاه مرا بنده خدا بکند
همین که داد و فغانم بلندشد دیدم
جناب خواجه شیراز این ندا بکند:
"طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند"
مرا بگیر و در خانه ات مقیمم کن
چقدر عبد فراری بروبیا بکند...
... به کارمن گره کور خورده است اما
گشایش از گره ام ذکر یارضا بکند
چه می شود شب جمعه یکی ز کرب و بلا
حواله ای بفرستد مرا صدا بکند
چه می شود که در آن جمعه عبد بی سر و پا
نماز صبح به موعود اقتدا بکند...»
اللهم عجل لولیک الفرج...
گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،
نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...
گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،
تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!
گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،
تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...
گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...
گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،
"آخرقصه هم آغوش زلیخا بشوی"
پ.ن:عیدتون مبارک...
خسته ام از صبر
اما برنمی آید ز من
در نبودت هیچ کاری
جز مدارا در قفس
پ.ن:اگر این روزا گذرتون به نمایشگاه کتاب افتاد یه سری به غرفه ی فصل پنجم بزنید ... مجموعه شعرای خوبی داره...
اعتراف میکنم گاهی هیچ شناختی از شخصیت و اعتقاد یه شاعر ندارم اما تصادفی یه مجموعه شعرش دلمو میبره... مجموعه ی غزل مدارا از محمد شیخی دقیقا همین حالتو داشت...
پ.ن۲:جدیدا چقد پ.ن میذارم!!!
رمان بلندی های بادگیر عجیب ترین روایت عاشقانه ای بود که خوندم... مگه میشه؟
پ.ن:یه دوست داشتم سال کنکور کارشناسی می رفت کتابخونه اما درس نمیخوند می نشست رمان می خوند...من خعلی دعواش میکردم اون موقع ها ...اما حالا میفهمم که چرا اینکارو میکرده...یه وقتایی سِر میشی از شدت هجوم نکبت به زندگیت و توان دست و پا زدن نداری ، بعد با خودت میگی حالا که قراره غرق بشم بذار تو دنیای کتابام غرق بشم...حداقل از مرگم لذت ببرم ؛ )
بار روی دوشم
شونه ی داغونم...
پ.ن: حال بد یعنی دقیقا ندونی چه مرگته
پ.ن۲:چقدر تصمیم گرفتن سخته؟
با یه بله تمام آینده ت عوض میشه و با چند تا جمله بقیه ی عمرت گره میخوره به یه نفر دیگه که هنوز نمی دونی چقدر دوستش داری؟!
خدایا من می ترسم...
خدایا اگر کسی بهت توکل کرده باشه گریه کنه اشکالی داره؟
نفسم تنگه...
کاش امشب بتونم گریه کنم...
کاش این برزخ تموم بشه...
کاش از خواب بیدار بشم و
بفهمم هر چی گذشته فقط یه خواب بوده...
دلم در حال انفجاره...
خدایا نمی خوای بهم رحم کنی؟
تموم نمیشه این جهنم تکراری؟
دقیقا همون چیزایی که بهمون گفتن بزرگ میشی یادت میره همیشه مثل روز جلوی چشمامونه ... حتی اگر بقیه ی چیزا رو فراموش کنیم... حتی اگر خعلی بزرگ بشیم...
و تمام عمر منتظریم تا به اون اندازه ای بزرگ بشیم که یادمون بره
و هیچ وقت اون روز نمیرسه ...
گاهی به نقطه ای از زندگی می رسی که توی تاریکی مطلق گیر میفتی...ظلماتی که حتی دستای خودتم نمی تونی ببینی.
این نقطه دقیقا همون جاست که بهش میگن ته دنیا، همون جایی که نه با صبر کردن نور معجزه طلوع میکنه نه با حرکت کردن به جایی میرسی، تازه اگر حرکت کنی ممکنه یه جوری تو تاریکی زمین بخوری که هیچ وقت نتونی بلند بشی...
این جور وقتا تنها راه نجات اینه که خودتو آتیش بزنی و با نور آتیش خودت راهو پیدا کنی... شایدم راهو به بقیه نشون بدی...
می دونی دردناک ترین قسمت این ماجرا کجاست؟ نه اتفاقا وقتی که داری می سوزی نیست ... چون اون موقع انقدر داغ گذشتن از تاریکی هستی که درد سوختنو متوجه نمیشی... دردناک بعدشه... وقتی که از تاریکی گذشتی و به روشنایی روز رسیدی ، جایی که توی نور آفتاب جای سوختگیای روی تن روحتو دیدی و متوجه شدی تا عمق وجودت سوخته و چیزی باقی نمونده؛
اون وقته که اگر دوباره بیفتی توی تاریکی چیزی ازت نمونده که آتیش بزنی تا راهو روشن کنی ...
اما فکر میکنم دردناکتر از اینم هست، زندگی با خاطره ی لحظه ی آتیش زدن خودت... زندگی با خاطره ی لحظات سوختن...لحظات بی توجه سوختن... اینجا اوج دردناک بودن ماجراست و شاید بیشتر از خود سوختن خاطره ی سوختن دردناک باشه :/
و دردناک تر تر دیگرانی هستن که به جای مرحم بودن برای سوختگیات انتظار دارن دوباره بسوزی تا راهشون روشن بشه...
بارها توی زندگی خودمو آتیش زدم... برای اینکه به دیگران ضرر نزنم، برای اینکه به دیگران لطف کنم، برای اینکه از به وجود اومدن موقعیتای ظلمانی جلوگیری کنم، که دیگرانو نجات بدم ...حالا ... خاطره سوختنا خعلی دردناکه...خعلی...
دلم میخواد یکم خودخواه باشم... کاش بتونم برای چند وقتم که شده برای خودم باشم ، فقط به خودم فکر کنم ... کاش بتونم...
خسته م خسته...