سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۶
خونه شده بازار شام
حال و پذیرایی جای پا گذاشتن رو زمین نیست
تا سقف اسباب و اثاثیه جهاز خواهری چیده شده
برو بیا کارتن بخر پر کن بذار اون طرف ...
دوباره برو بیا کارتن بخر پر کن بذار این طرف...
خلاصه وضعیتیه ...
مادری این وسط حرص میخوره مبلام سفیده لک شد...بابد عوض کنمشون...
پدری غر میزنه صندلی ماشینم پر از کاغذ خرده و خاک جعبه های انباری شد...
منم گوجه سبز نمک میزنم خارت خارت میخورم برای هر تیکه ی اثاث تزیینی ش ذووووق میکنم ...
مادری میگه حالا هی مسخره بازی دربیار به زودی نوبت خودته
من با یه لبخند گشادی نیگاش میکنم
میگه میخندی؟حالا وایسا ببین اگر تا عاخر تابستون ردت نکردم بری
من_:/ میذاری گوجه سبزمو بکوفتم یا نع؟
مادری جدی میگه حالا ببین... بد خوابایی برات دیدیم :)))
من_ چرا خواب بد ؟من که از خدامه زودترررررر
پدری با چشم گشاد میگه خجالت بکش...دخترم دخترای قدیم اسم شوهر می اومد سیاه و سفید می شدن :<
خواهری میگه نه بابا این ترشیده از خداشه شوهرش بدین
بعد همگی هارهار میخندن و من خارت خارت گوجه سبزمو میخورم و به هیچ جام نیست ...
معلومه از اون خانواده قشنگاییم که محبت از همه مون چکه میکنه؟؟!!