یه وقتاییم میشه که تمام تلاشتو میکنی
با چنگ و دندون به زمین و زمان میچسبی که توی طوفان محکم سر جات بایستی
صبر میکنی،حتی اگر آدم صبوری نباشی...به معنای واقعی دندون سر جیگر میذاری
هی جا خالی میدی هی جا خالی میدی هی جا خالی میدی
هی سرتق بازی درمیاری...از وسط آتش رد میشی...به دل خطر میزنی...ادای آدمای شجاع و قوی رو درمیاری...
تمام سختیای دنیا رو به جون میخری...
فقط به امید اینکه آخر قصه قشنگ باشه...فقط به خاطر امیدی که تمام مدت درونت زمزمه میکنه آخرش حتما خوب تموم میشه...محاله آخر این همه سختی یه جایزهی دلچسب و شیرین نباشه...
بعدش یکدفعه و غیر منتظره میرسی به آخر خط...آره تموم میشه...ماجرا تموم میشه.
اصلا هم قشنگ تموم نمیشه...برعکس، یه پایان فاجعه بار پر از ناامیدی و بطلان تالاپی میفته جلوت...پایانی که اصلا مثل فیلم ایرانیا قشنگ نیست. پایانی که ارزش هیچ کدوم از سختیایی که کشیدی رو نداشته...پایانی که مرگ همهی امیدهای وجودته...
حالا چی؟