دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
خوب یادمه وقتی پنج شنبه، جمعه ها به عشق فتح خدا و بانو کوله پشتی برمیداشتیم و میاومدیم محلهی زادگاه مادری برای گذروندن ایام شیرین پنشمبه جُمه یا همون هالیدِی با کلاس جماعت، چه عشقی میکردیم.با زهره و هانیه به انضمام پسربچه های به بلوغ نرسیدهی محل غوغا میکردیم.انقدر شلنگ تخته میانداختیم که شب میشد و خسته و لِه میاومدیم خونه و یه گوشه ولو میشدیم تا صبح فردا که دوباره بریم آتیش بسوزونیم.
همیشه موقع خداحافظی از جلوی خونهی شما رد میشدم. همیشهی خدا هم تو اونجا بودی و با لبخند مهربون و چشمای معصومت بهم نگاه میکردی و نگاه منو سمت خودت میکشیدی. هیچ وقت نمیشد که نگاهمون با هم تلاقی نکنه. انگار اصرار داشتی که متوجه بودنت باشم.هرچند بچه بودم و متوجه نبودم اما نگاهت یادم مونده... کم کم برام دغدغه شدی.هفت سالم بود و تازه شیر فهم شده بودم که تو باید یه آدم خاص باشی که همیشه اونجا روی اون تاقچه ی سنگی سفید نشستی. بالاخره یه روز که توی بالکن سنگی قدیمی مادربزرگ نشسته بودم و چونهمو به نردههای آهنی تکیه داده بودم و از دور به تو که از اون طرف خیابون بهم لبخند میزدی نگاه میکردم. از مادربزرگی پرسیدم: فیوطی،اون پسر مهربونه که عکسش روی طاق سنگی خونهی اقدس خانمه کیه؟
مادربزرگی که سرگرم کندن آدامس من از روی سنگ بالکن بود نگاهش برگشت سمت تو. دیدم که یه پردهی ناااازک و نامحسوس اشک نشست روی چشمش گفت: پسر اقدس خانمه دیگه...
پرسیدم: خب پس چرا مثل بقیه عکسشو تو خونه شون نمیذارن؟
گفت:چون شهید شده، برای احترام عکسشو اونجا گذاشتن...(و نیم ساعت برام مفهوم شهادت رو توضیح داد تا آخرش فهمیدم تو باید فرشته باشی)
گفتم:اسمش چی بود؟
گفت:عباس.
گفتم: تو دیده بودیش؟
آخرین تیکه ی آدامس رو مثل کش از زمین کشید وطوری که انگار با خودش حرف میزنه با بغض گفت:جلوی چشمای خودمون قد کشید. عاشق دختر همسایه بغلی شده بود.قبل از اعزام اومد بهم گفت با مادرش حرف بزنم تا راضی بشه. ولی برنگشت. انگاری وقتی رفت جبهه عاشق یکی بهتر از اون شد و دیگه عشق زمینی هم نتونست نگهش داره... داشتم برنامه ریزی میکردم شام عروسیشو بپزم ولی شام ختمشو پختم.خودم یکه و تنها...نذاشتم حتی مادر و فامیلاش دست به یه دیگ برنج بزنن...انگار بهرام خودم شهید شده بود...
اون موقع بچه بودم فهمم نمیرسید مادربزرگی چی داره میگه.
چند سال بعدش ما خونهی فتح خدا رو ساختیم و شدم بچه محل تو. هنوزم تو مهربون و آروم اونجا نشسته بودی و رفت و آمد منو زیر نظر داشتی ولی راستشو بخوای برای من دیگه عادی شده بودی.مثل یه قاب عکس کهنهی روی طاقچه که با همهی عزیز بودنش عادی میشه.تا اینکه تو قصد رفتن کردی. پدرت فوت شد و مادرت که تنها بود خونه رو فروخت و رفت شهرستان.بساز و بفروش هم به قاب عکس قشنگ سنگی تو رحم نکرد. یه روز صبح که داشتم میرفتم مدرسه تو دیگه نبودی و من چقدر بی معرفت بودم که متوجه نبودنت نشدم. دیگه ندیدمت تا اینکه توی دوران دانشجویی پام به گلزار شهدا باز شد. اصلا دنبال تو نبودم.اومده بودم شهید پلارک رو زیارت کنم. اما انگار یکی دستمو گرفت و گفت بیا یه چرخی بین قبرا بزنیم.شروع کردم به گشتن و مداحی خوندن.یک دفعه انگار هجوم یک دنیا حس آشنا رو توی قلبم حس کردم. یکی داشت نگاهم میکرد. برگشتم تا ببینم کیه که سنگینی نگاهش نگهم داشته.تو بودی! تو دوباره منو پیدا کرده بودی عباس! در حالی که من فراموشت کرده بودم. حالم خوب نبود.باهات دردو دل کردم.با همون لبخند مهربون نگاهم کردی و گوش کردی.فکر نکن نفهمیدم که کارمو راه انداختی.انقدرام خنگ نیستم.گرچه اصلا بچه محل خوبی نیستم.ولی عوضش تو یه دونهای با وفا چون من از گلزار که برگشتم بازم تو همهمهی زندگی فراموشت کردم، هر چند یه چند باری اومدم به دیدنت اما بازم رسم وفاداری رو به جا نیاوردم در حالی که تمام مدت حواست بهم بود و سر بزنگاه ها می اومدی سراغم.
درست مثل امشب که حالم خیلی بد بود. سردرد داشتم. غصه دار بودم. دنیا تو نظرم کوچیک و تنگ شده بود قد یه عدس. رفتم طبقهی پایین که یه چایی تازه دم از دست مادربزرگی بخورم بلکه حالم عوض بشه. مادربزرگی چایی رو گذاشت جلوم و تسبیح رو توی دستش گردوند.گفتم باز نذر چی کردی فیوطی؟ گفت یه نذری داشتم یاد عباس افتادم گفتم براش صلوات بفرستم، بچهم دست منو رد نمیکنه. انگاری آب یخ ریختن روی دلم. صورت مهربونت اومد جلوی چشمم دوباره سر بزنگاه رسیدی بچه محل. مادربزرگی بی هوا گفت: به جدش قسمش دادم...راستی میدونستی عباس سیده؟
نمیدونستم... بچه محل قدیمی بودی و نمیدونستم. سر مزارت اومده بودم مزارتو شسته بودم و نفهمیده بودم. انگار مثل بقیهی نشونهها گذاشته بودی به موقعش برگ برنده رو کنی.خب بچه محل دیگه منو از رو بردی. تو نمیخوای بچه محل باشی میخوای داداش نداشتهی من باشی.داداشی که اییییین همه سال هوامو داشته و پشتم بوده. تسلیم داداش عباس. تسلیم باوفا... بیا مثل همیشه دست خواهرتو بگیر که بدجوری غرق طوفانه...
پ.ن:عباس جان، چقدر وجودت سبزه، چقدر اسمت سبزه، حالا که ازت مینویسم بارون گرفته...پاییز شروع شده داداش اما اگر تویی، پاییز رو هم برای خواهرت سبز میکنی...من مطمئنم...