پشت اختباری‌ها شاعرند

کج خُلقی ایام نمی‌خواست که از عشق 

خشتی بنهم تا به ثریا برسانم 

صد بار زمین خورده‌ام ای ماهی قرمز 

تا اینکه تو را تا لب دریا برسانم

هر چند پلنگانه زمین خورده‌ام ای ماه 

ای‌ عشق بمیرانم و بالا برسانم ...


پ.ن: اصولا تو روزای سختی و دلهره شاعرانه‌های وجودم بیرون می‌ریزه. هر شعری به ذهنم برسه می‌نویسم. اینه که حاشیه‌ی همه‌ی دفتر و کتابام پر از شعره...

شاعر این شعرو نمی‌شناسم ولی به چشمم قشنگ اومد و حاشیه‌ی آیین دادرسی مدنی و اینجا نوشتمش... 

 نیستم ولی به یاد دوستان همیشگی هستم...

 و به شددددت محتاج دعا هستم...خیلی زیاد.اگر دستتون به خدا رسید سفارش منو بکنید بهش...


لاکچری لایف استایل

یعنی می‌خواید بگید تا حالا خوردن چایی با لواشک دست‌ساز خونگی رو تجربه نکردید؟

نگید که تا حالا پاستیل و چایی نخوردید! یا آب نبات چوبی و چایی!

لابد پفک با ماست موسیرم نخوردید؟؟!!

این چه جور زندگیه که شما دارید؟!برید از خدا بترسید واقعا 😒

_لواشک را لوله کرده گوشه‌ی لپش می‌گذارد و یک قلپ چایی هورت می‌کشد 🙃

پ.ن: دوستان تاکید می‌کنم در ترکیب بالا(لواشک با چایی) لواشک باید حتما و صرفا خونگی و دست‌ساز باشه وگرنه این لواشک آماده‌ها با چایی مزه‌ی خوبی نداره...گفته باشم بعدا نرید امتحان کنید فحش بدید به من😁😁


آیا خر شبیه گورخر است !!؟؟

هر شب راس ساعت یازده:

پدری: خانوم بزن کانال مستند

مادری: بازم زندگی کرگدنا؟

پدری: نه امشب یه فیلم جدید داره...

خواهری: اسمش فیلم نیست مستنده

مادری در حالی که با کنترل به تلویزیون اشاره می‌کنه: بیا این که همون فیلم دیشبیه!!!

خواهری: اسمش فیلم نیست مستنده

پدری:نه بابا دیشبیه حیات وحش شمال آفریقا بود این حیات وحش شمال شرقی آفریقاست...

مادری بسیار شاکی: بابا همونه دیگه الان این سگه می‌پره اون  خره رو می‌گیره...

من زیر لب: اون سگ نیست پلنگه اونم خر نیست گورخره!

مادری چشم غره به من می‌ره که خودم می‌دونم دوست دارم این‌جوری بگم...

پدری خطاب به مادری : نه بابا نمی‌گیره فرار می‌کنه! دقت نمی‌کنیاااا ...ببین آاااااه فرار کرد...

من و خواهری : 😑😐😑😐😑😐

دوباره فرداشب همین موقع پدری: خانوم بزن شبکه مستند امشب یه فیلم جدید داره...


من غم انگیز‌ترین شعر جهانم تو نخوان...

هوا سرده 

فصل چهچهه زدن گنجشکا نیست 

ولی کلاغا خوب بلدن غوغا کنن

یک دنیا حرف برای گفتن هست که فاصله‌ها اجازه نمی‌دن

بیشتر از فاصله... یه قلب خسته و بی اعتماد اینجا نشسته که دوست داشتن براش یه دروغ بزرگ و دردناکه...

تو داری به چمن های یخ زده‌ی باغچه‌ی چندمتر اون‌طرف ‌تر نگاه می‌کنی 

و من به عکس عباس روی زمینه‌ی گوشیم خیره شدم...

تو حرف می‌زنی،

من حتی یک کلمه از حرفاتو نمی‌شنوم

به چی فکر می‌کنم!؟

به قلبی که شش ساله هیچ‌کسی حریف قفلش نشده،

به دنیایی که برای پر کردن این همه تنهایی خیلی خالیه 

در عوض پر از آدمای بی ربطه...

به کتابای تلمبار شده توی اتاقم،

به استرس اختبار و پایان‌نامه‌ی بلاتکلیف و بورسیه‌ی در حال لغو و ابلاغی که ممکنه هرگز صادر نشه...

به ضربان نامنظم قلب پدری...

چه کابوس تکرار در تکراری شدم برای خودم...

چرا بیدار نمی‌شم؟


پوسته‌های ترک خورده...

دلم می‌خواد همه‌ی بالا و پایین های زندگی رو بقچه کنم و بذارم ته انباری خونه‌مون و بعد دست خالی به یه مسافرت طولانی و دور برم...

جایی که هیچ کسی نباشه هیچ خوب و بدی نباشه هیچ فکر و خیالی نباشه ...

هیچ کس...هیچ چیز

فقط خودم باشم با خودم 

و یه طبیعت آروم کنار یه رودخانه‌ی زلال با صدای پرنده‌های آزاد و بوی گل‌های وحشی و یه نسیم مهربون و خنک که بیاد و تمام فکرای تلخ رو از سرم بشوره و ببره...



مادری قصد ادامه تحصیل داره گویا 😁

سیم آخر یعنی دقیقا مادری جان که توی مسجد من نشستم کنار دستش، یه خانومه اومده بهش میگه دخترت رو شوهر نمی‌دی؟ مادری می‌گه من دختر ندارم!😐 بعد خانومه که قشنگ معلومه آمارمونو کامل درآورده با تعجب می‌گه پس این چیه؟

 مادری هم نه گذاشته نه برداشته می‌گه این دختر نیست تاج سره... 

خانومه که به معنای واقعی دو نقطه خط شده می‌گه خب تاج سرتونو شوهر نمی‌دید؟ 

مادری زل زده تو چشماش می‌گه نه...😊

وقتیم که خانومه تو افق محو می‌شه یه چشم غره به من می‌ره و می‌گه تو مگه درس نداری پاشو جمع کن بریم دیگه🤨

الان نمی‌دونم خر کیف بشم. حساب ببرم، یا چی؟!

نقطه‌ی اوجش اونجاست که میاد خونه برای پدری تعریف می‌کنه. اونم با یه لبخند جوکوند نگاهش می‌کنه و می‌گه خوب کردی😊

پ.ن: گفته بود از بعضی رفتارا و آمد و رفتن‌های مسخره به ستوه اومده ولی نگفته بود می‌خواد بزنه به سیم آخر و منو ترشی بندازه 😁😂😂😂 تا الان سه چهار تا مادر و واسطه رو از وسط قاچ کرده، البته خب همچین به ضرر من نشده این سیم آخر حداقل تا آخر آذر با اعصاب راحت درس می‌خونم( شانه بالا انداخته و جزوه‌ی جنایت علیه اشخاصش را ورق می‌زند)


معجزه‌ی من...

من نمی‌دونم شما به چی معجزه می‌گید 

ولی من به داشتن عباس می‌گم معجزه...

عباس عزیزم که بعد از گذاشتن پست قبلی راجع بهش برای زندگیم کولاک کرده...

یکیش همین معجزه‌ی چند دقیقه پیش... دو هفته‌ست دربه‌در دنبال عکسش می‌گردم. از سرچ اینترنتی گرفته تا ورق زدن آلبومای قدیمی مادربزرگی؛ هیچی به هیچی. چند بار خواستم به مادربزرگی بگم به مادرش زنگ بزنه که عکس عباسو برام بفرسته ولی روم نشد... امروز خودش عکسشو برام فرستاد.مادرش(که تازگیا برگشتن تهران و چندتا کوچه اونطرف تر خونه خریدن) خواهری رو تو خیابون دید و دعاهایی که با عکس عباس چاپ کرده بودن بهش داد...

حالا بالای آینه‌ی اتاقم نشسته و به اشکای من لبخند می‌زنه...مثل قدیما...

نوکرتم داداش

#سید_عباس


ناک اوت

یه توئیت خوندم انگار از من نقل قول کرده بود انقدر حرف دلم بود...

میگفت شرایط زندگیم یه جوریه که من منتظرم خدا یه کاری بکنه، خدا هم منتظر نشسته من یه کاری بکنم 😐

انگار مسابقه‌ی هر کی زودتر بخنده می‌بازه‌ست...

تو رو خدا یکی سوت پایان مسابقه رو بزنه تا ضربه فنی نشدم...


اگه پسر بودم چه شکلی بودم؟🤔

این هفته در جریان کارورزی دادگاه نظامی، یک روز رفتم شعبه‌ی دادیاری یه آقایی که باعث شد یکسری پیش‌فرضای ذهنیم راجع به قاضی جماعت به هم بریزه...

در واقع این طوری بگم که اگر من پسر بودم دقیقا می‌شدم همین آقا. در حدی شبیه بودیم(البته بیشتر غیر ظاهری)که حتی وقتی یکی از پرونده‌هاشو داد تا بخونم به محض باز کردن پرونده دیدم عه!؟ دست خطش شبیه خودمه😳 حتی‌تر مثل خودمان تکلم می‌کرد 😐 ...البته که این خب ظواهر کاره دیگه، باطن آدما رو خدا داند.

واین جوری بود که به همکاران آینده امیدوار شدیم و مثل قبل فکر نمی‌کنیم قرار ست به یک دیوانه خانه ی مطلق ورود کنیم. (دست کم فکر می‌کنیم دیوانه خانه‌ی نسبی عست)

و خب از اونجایی که این بنده‌ی خدا متاهل بود دارم فکر می‌کنم اگر یه دختر داشته باشه که کپ من باشه عجب جالبناک می‌شه 😂😂😂


پ.ن: فرجه‌ی لهنتی(یا همون لعنتی بقیه) اختبار شروع شده و قراره یه دوره ی چهل روزه غار نشین مطلق بشم... اگر دیر پست گذاشتم یا اگر اومدم جنگی پست گذاشتم فرار کردم و بهتون سر نزدم عذرخواهم به شدت... پیشاپیش و پساپس از اون دسته دوستان با معرفتی که سر زدن و پیگیری احوالات ما را رها نمی‌نمویند حتی در بی‌معرفت‌ترین و سرنزن‌ترین حالتمان، کمااااااال تشکر و امتنان را داریم...گفته باشیم که فکر نکنید نمی‌دانیم چقدر با وفایید...


عاشقانه‌ی طولانی من و عباس...

خوب یادمه وقتی پنج شنبه، جمعه ها به عشق فتح خدا و بانو کوله پشتی برمی‌داشتیم و می‌اومدیم محله‌ی زادگاه مادری برای گذروندن ایام شیرین پنشمبه جُمه یا همون هالی‌دِی با کلاس جماعت، چه عشقی می‌کردیم.با زهره و هانیه به انضمام پسربچه های به بلوغ نرسیده‌ی محل غوغا می‌کردیم.انقدر شلنگ تخته می‌انداختیم که شب می‌شد و خسته و لِه می‌اومدیم خونه و یه گوشه ولو می‌شدیم تا صبح فردا که دوباره بریم آتیش بسوزونیم. 
همیشه موقع خداحافظی از جلوی خونه‌ی شما رد می‌شدم. همیشه‌ی خدا هم تو اونجا بودی و با لبخند مهربون و چشمای معصومت بهم نگاه می‌کردی و نگاه منو سمت خودت می‌کشیدی. هیچ وقت نمی‌شد که نگاه‌مون با هم تلاقی نکنه. انگار اصرار داشتی که متوجه بودنت باشم.هرچند بچه بودم و متوجه نبودم اما نگاهت یادم مونده... کم کم برام دغدغه شدی.هفت سالم بود و تازه شیر فهم شده بودم که تو باید یه آدم خاص باشی که همیشه اونجا روی اون تاقچه ی سنگی سفید نشستی. بالاخره یه روز که توی بالکن سنگی قدیمی مادربزرگ نشسته بودم و چونه‌مو به نرده‌های آهنی تکیه داده بودم و از دور به تو که از اون طرف خیابون بهم لبخند می‌زدی نگاه می‌کردم. از مادربزرگی پرسیدم: فیوطی،اون پسر مهربونه که عکسش روی طاق سنگی خونه‌ی اقدس خانمه کیه؟
مادربزرگی که سرگرم کندن آدامس من از روی سنگ بالکن بود نگاهش برگشت سمت تو. دیدم که یه پرده‌ی ناااازک و نامحسوس اشک نشست روی چشمش گفت: پسر اقدس خانمه دیگه...
پرسیدم: خب پس چرا مثل بقیه عکسشو تو خونه شون نمی‌ذارن؟ 
گفت:چون شهید شده، برای احترام عکسشو اونجا گذاشتن...(و نیم ساعت برام مفهوم شهادت رو توضیح داد تا آخرش فهمیدم تو باید فرشته باشی)
گفتم:اسمش چی بود؟ 
گفت:عباس.
گفتم: تو دیده بودیش؟ 
آخرین تیکه ی آدامس رو مثل کش از زمین کشید وطوری که انگار با خودش حرف می‌زنه با بغض گفت:جلوی چشمای خودمون قد کشید. عاشق دختر همسایه بغلی شده بود‌.قبل از اعزام اومد بهم گفت با مادرش حرف بزنم تا راضی بشه. ولی برنگشت. انگاری وقتی رفت جبهه عاشق یکی بهتر از اون شد و دیگه عشق زمینی هم نتونست نگهش داره... داشتم برنامه ریزی می‌کردم شام عروسی‌شو بپزم ولی شام ختم‌شو پختم.خودم یکه و تنها...نذاشتم حتی مادر و فامیلاش دست به یه دیگ برنج بزنن...انگار بهرام خودم شهید شده بود...
اون موقع بچه بودم فهمم نمی‌رسید مادربزرگی چی داره می‌گه.
چند سال بعدش ما خونه‌ی فتح خدا رو ساختیم و شدم بچه محل تو. هنوزم تو مهربون و آروم اونجا نشسته بودی و رفت و آمد منو زیر نظر داشتی ولی راستشو بخوای برای من دیگه عادی شده بودی.مثل یه قاب عکس کهنه‌ی روی طاقچه که با همه‌ی عزیز بودنش عادی می‌شه.تا اینکه تو قصد رفتن کردی. پدرت فوت شد و مادرت که تنها بود خونه رو فروخت و رفت شهرستان.بساز و بفروش هم به قاب عکس قشنگ سنگی تو رحم نکرد. یه روز صبح که داشتم می‌رفتم مدرسه تو دیگه نبودی و من چقدر بی معرفت بودم که متوجه نبودنت نشدم. دیگه ندیدمت تا اینکه توی دوران دانشجویی پام به گلزار شهدا باز شد. اصلا دنبال تو نبودم.اومده بودم شهید پلارک رو زیارت کنم. اما انگار یکی دستمو گرفت و گفت بیا یه چرخی بین قبرا بزنیم.شروع کردم به گشتن و مداحی خوندن.یک دفعه انگار هجوم یک دنیا حس آشنا رو توی قلبم حس کردم. یکی داشت نگاهم می‌کرد. برگشتم تا ببینم کیه که سنگینی نگاهش نگهم داشته.تو بودی! تو دوباره منو پیدا کرده بودی عباس! در حالی که من فراموشت کرده بودم. حالم خوب نبود.باهات دردو دل کردم.با همون لبخند مهربون نگاهم کردی و گوش کردی.فکر نکن نفهمیدم که کارمو راه انداختی.انقدرام خنگ نیستم.گرچه اصلا بچه محل خوبی نیستم.ولی عوضش تو یه دونه‌ای با وفا چون من از گلزار که برگشتم بازم تو همهمه‌ی زندگی فراموشت کردم، هر چند یه چند باری اومدم به دیدنت اما بازم رسم وفاداری رو به جا نیاوردم در حالی که تمام مدت حواست بهم بود و سر بزنگاه ها می اومدی سراغم.
درست مثل امشب که حالم خیلی بد بود. سردرد داشتم. غصه دار بودم. دنیا تو نظرم کوچیک و تنگ شده بود قد یه عدس. رفتم طبقه‌ی پایین که یه چایی تازه دم از دست مادربزرگی بخورم بلکه حالم عوض بشه. مادربزرگی چایی رو گذاشت جلوم و تسبیح رو توی دستش گردوند.گفتم باز نذر چی کردی فیوطی؟ گفت یه نذری داشتم یاد عباس افتادم گفتم براش صلوات بفرستم، بچه‌م دست منو رد نمی‌کنه. انگاری آب یخ ریختن روی دلم. صورت مهربونت اومد جلوی چشمم دوباره سر بزنگاه رسیدی بچه محل. مادربزرگی بی هوا گفت: به جدش قسمش دادم...راستی می‌دونستی عباس سیده؟ 
نمی‌دونستم... بچه محل قدیمی بودی و نمی‌دونستم. سر مزارت اومده بودم مزارتو شسته بودم و نفهمیده بودم. انگار مثل بقیه‌ی نشونه‌ها گذاشته بودی به موقعش برگ برنده رو کنی.خب بچه محل دیگه منو از رو بردی. تو نمی‌خوای بچه محل باشی می‌خوای داداش نداشته‌ی من باشی.داداشی که اییییین همه سال هوامو داشته و پشتم بوده. تسلیم داداش عباس. تسلیم باوفا... بیا مثل همیشه دست خواهرتو بگیر که بدجوری غرق طوفانه...
پ.ن:عباس جان، چقدر وجودت سبزه، چقدر اسمت سبزه، حالا که ازت می‌نویسم بارون گرفته...پاییز شروع شده داداش اما اگر تویی، پاییز رو هم برای خواهرت سبز می‌کنی...من مطمئنم...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan