خدایا منو بِهکُش

از من می‌شنوید هیچی رو مسخره نکنید هیییچی رو...

عمری این مانتو شلوارای زنونه مدل کُتی منجوق دوزی شده ها به اضافه این آدمایی که مانتو شلوار سِت اداری می‌پوشیدن رو مسخره کردم و هی گفتم بابا جوگیریه و این کارا چیه و با جدیت تمام هر جای رسمی و اداری و تحصیلی که رفتم همون مانتو نخی و گل گلی های خودمو پوشیدم ، حالا به یه بن‌بستی رسیدم که قشنگ تمام اجدادم اومدن جلوی چشمم احوال پرسی ... مادری و خواهری مثل دوتا بادیگارد حرفه‌ای تا مغازه مانتو فروشی کَت بسته بردنم و در حالی که جیغ بنفش بی صدا می‌کشیدم به زور انواع مدل مانتو اداری رو تنم کردن آخرشم خودشون یه دونه پسندیدن کارتمو بردن حساب کردن پلاستیکشو دادن دستم😫😫😫😫😫 خیلیم گرون بود مجبورم بپوشمش 😵 تازه یه عالمه جینگیلی جات می‌خواستم برای عید واسه خودم بخرم حالا دیگه پول ندارم😑

از این مانتو زنونه کرپ منجوق دوزیا برام بخرن دیگه هاراگیری می‌کنم و تمام... مرگ بهتر از این زندگی ننگینه که آدم توش مانتو منجوق دوزی شده بپوشه...اَه🤢🤧

خدایا توبه...


آشقانه

وقتی که پیر شدم 

اگر آلزایمر گرفتم 

روبه‌رویم بایست و فقط 

یک لبخند بزن

هیچ چیز هم یادم نیاید 

از نو عاشقت می شوم ...

😍😊😍😊😍😊


یک عدد دادیار بعد از این...

خیلی غیر معمولی صبح زود بلند شدم. یه عالمه دور خودم چرخیدم. بر خلاف عادت همیشه لباسامو اتو کردم. چند دقیقه جلوی آینه به پف و سیاهی زیر چشمام زل زدم و با خودم گفتم در برابر استرس روز کنکور و اختبار و هزار تا اتفاق مهم دیگه‌ای که توی زندگیت افتاده این یکی خیلی ساده و معمولیه و اصلا شاید اتفاق به حساب نیاد و یه کار روتین اداری باشه که اصلاً جوگیری نداره!!! ولی دلم یه جوری بود...عین حال حس کسی که داره می‌ره برگ اعزام به خط مقدم جبهه رو بگیره...عین حال کسی که داره می‌ره محضر عقد کنه و بار تعهد یک عمر زندگی رو بپذیره... عین حال دختر نوجوانی که تصمیم گرفته تارک دنیا بشه و داره می‌ره که سوگند راهبه‌ شدن بخوره... عین یه حال عجیب که شاید خیلیا درکش نکنن اما برای تو مهم و ارزشمنده. 
ده دقیقه دیر رسیدم.بین یه دوجین پسر تنها دختری بودم که اومده بود برای مراسم تحلیف اونم به خاطر اینکه بی خیال دنیا بلند شدم خوش خوشان رفتم کربلا و از تحلیف دوره‌ی خودمون جا موندم. همین یکه و تنها بودن باعث شد حال دلم یه جوری‌تر بشه... وقتی همه بلند شدن تا متن سوگند رو تکرار کنن خدا روشکر کردم که‌ پسر نیستم و قرار نیست از یه جایی جلوتر برم و لبه‌ی تیغم از یه حدی برّنده‌تر نمی‌شه وگرنه توی اون لحظه‌ یه شک و ترس غریبی به دلم افتاد که امکان داشت با در نظر گرفتن مسئولیت‌های بعدش و هلاکت آخرش از جلسه بزنم بیرون و با تمام توان‌ فرار کنم و از همه چیز انصراف بدم...
اما خب این‌کار رو نکردم چون دلم می‌تپید که بمونم و در همون حدی که می‌تونم تلاش کنم مرهم باشم برای زخم دل مردم...محرم باشم برای راز‌هاشون...هرچند کم...هر چند محدود...
مفاد سوگند رو که تکرار کردم انگار یک‌سطل آب جوش روی سرم خالی کردن...مثل همون لحظه‌ای که روبه‌روی ضریح شاه عدالت ایستاده بودم و با دست و دل لرزون برای امیرالمومنین همین کلمات رو تکرار می‌کردم و توی دلم بهش التماس می‌کردم دستمو بگیره و توی این راه تنهام نذاره... 
تمام شد. حالا دیگه متعهد شدم به این شغل...به همه ی دردها و رنج‌های مردم...به اشکها و ناله‌هاشون...به دلهره‌ها و اضطراب‌هاشون...به گره‌های کوچیک و بزرگ‌شون... به خدا... به خودم...به خودم... 
خدایا شکرت....

پیشونی

مادربزرگم همیشه می‌گفت خیلی مهم نیست چقدر دوست داشتنی هستی. می‌گفت اینکه چقدر دوست داشتن بلد هستی مهم‌تر است... اینکه چقدر می‌توانی دلتنگ شوی. مادربزرگم همیشه می‌گفت آن‌هایی که از دوست داشتن و دلتنگی چیزی نمی‌دانند خیلی از کارها را آنطور که باید به سرانجام نمی‌رسانند. می‌گفت طعم قرمه‌سبزیِ کسی که دوست داشتن را بلد است کجا و طعم غذاهای کسی که هیچ از دوست داشتن و دلتنگی نمی‌داند کجا! 

👤مرتضی قدیمی 


من نوشت:

خواهری نشسته قربون صدقه‌ی خوشگلیای دخترش می‌ره. مادری از بالای مبل به من که زیر پاش نشستم نگاه می‌کنه و خطاب به خواهری می‌گه:

دختر یا باید خوشگل باشه یا باید پیشونی داشته باشه...

خواهری یه نگاه به من می‌اندازه می‌گه: البته زشتا شانس‌شون بهتره، خوشگلا طرفدار زیاد دارن ولی شانس‌شون خوب نیست...

خواهری کوچبکه نه گذاشته نه برداشته می‌گه: البته بعضیام نه خوشگلن نه شانس دارن...

همه به اتفاق برمی‌گردن منو نگاه می‌کنن😐😑

اصلا هلاک دریای محبت‌شونم 😁😂


عشقم عشقای قدیم...

تفاوت نسلها فقط اونجایی که نسل جدید با تماااام تحصیل کردگی و ادعای پیشرفت فکری و فرهنگی که داره نمی تونه حتی یکسال یه زندگی مشترک رو اداره کنه و با هر بهانه‌ی کوچیکی طناب زندگی‌شو با تبر قطع می‌کنه ؛ اون وقت نسل قدیم با همه ی بی سوادی و ادعاهایی که نداره همچییییین خوشگل زندگی می‌کنه که چهارشاخ گاردان نسل جدید بیاد پایین. 

 توی دادگاه پرونده داریم که طرف قیافه‌ی زنش یا شوهرش دل‌شو زده زندگی رو با دوتا بچه کوچیک ول کرده رفته اون وقت فتح خدا و بانو(پدربزرگ و مادربزرگ من) با هم دعواشون می‌شه در حد بنز ، ولی به محض اینکه مادربزرگی لب برمی‌چینه و قهر می‌کنه فتح خدا با یه پلاستیک چیپس و پفک میاد منّت‌کشی و بعدشم مادربزرگی براش چایی می‌ریزه و انگاااااار نه انگار😍😍😍 انصافا کدوم‌شون نسل سوخته‌ست؟  


دیالوگ های ماندگار

 ایران: بیژن! یه قولی بهم میدی؟

 بیژن: تا چی باشه!

 ایران: اینکه هیچوقت منو فراموش نکنی، حتی اگه تَرکم کردی... 

بیژن: قول لازم نداره، وقتی یکی وارد ِ زندگی آدم بشه، آدم بخواد نخواد اون جزئی از خاطراتشه!

 ایران: حتی اگه بره؟

 بیژن: حتی اگه بره... 

📽 در چشم باد


بیچاره تر اون که دید کربلا رو...


گفتی: شتاب رفتن من از برای توست  / آهسته تر برو که دلم زیر پای توست


با قهر می‌گریزی و گویا که غافلی  / سرگشته سایه ای همه جا در قفای توست


سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم  / در این سری که از کف ما شد هوای توست


خوش می‌روی به‌ خشم و به ما رو نمیکنی  / این دیده از قفا به امید وفای توست


ای دل، نگفتمت مرو از راه عاشقی؟  / رفتی؟ بسوز کاین همه آتش سزای توست


مارا مگو حکایت شادی که تا به حشر  / ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست


بیگانه ام ز عالم و بیگانه ای ز ما  / بیچاره آنکسی که دلش آشنای توست


بگذشت و گفت: این به قفس اوفتاده کیست؟ / گفتم که: این پرنده ی محزون "همای" توست


#هما_گرامی

#دلتنگ_حرم

#مجنونِ ارباب😭




بر مشامم می‌رسد ...

 نذر کرده بودم که اگر بشه اون چیزی که باید بشه مادری و پدری رو بفرستم کربلا، 
شد...
وقت ادای نذر پدری حال قلبش مثل همیشه ناسازگاری کرد و دکتر وقت شارژ کردن باتری قلبش گفت مسافرت با هواپیما اصلا ، زمینی هم براش سنگینه... 
ولی نذر باید ادا می‌شد، مادری گفت من تنها نمی‌رم. پدری گفت سه‌رک بیاد نایب الزیاره‌ی پدرش ؛ مادری بلند شد پاسپورتم رو آورد و تاریخ‌شو چک کردن و ... این شد که روز تولد عباس من هاج و واج نگاه ایستادم و کنار مزار شهدای گمنام کربلاییِ مداح کاروان پاسپورتم رو گرفت و اسمم رفت توی لیست کاروان کربلا...
و حالا، امشب ، کنار چمدونی که با دهن باز به قامت بی تابی لحظه های اتاقم خیره شده ایستاده‌ام و دونه دونه خاطرات سفرهای پیاده‌ی قبلی رو برای تبرک مجدد روی هم می‌چینم و صورت تمام کسانی که با بغض التماس دعا گفتن رو مرور می‌کنم در حالی خودم هنوز باورم نمی‌شه ارباب راهم داده باشه. عکس عباس نازنینم از بالای آیینه بهم لبخند می‌زنه و دلم موج برمی‌داره از بی تابی هر لحظه که نگاهش می‌کنم...

پ.ن: همه‌ی خواننده‌های صامت و غیر صامت حلال کنید اگر حرفی، نوشته ای چیزی از من دل شما رو اذیت کرد... 
ان‌شاالله به زودی قسمت همه ی مشتاقان بشه...

_من همان خسته‌ی بی حوصله‌ی غم زده ام 
آدم بد قلقلی که رگ خوابش حرم ست...

پلی لیست‌های شبانه

 وقتی دلش گرفته و با اینکه کنارت نشسته تایپ می‌کنه و آهنگی که زمزمه‌ی هر لحظه‌شه برات می‌فرسته و تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی جز اینکه توی سکوت همراهش بغض کنی و هزار بار اون آهنگو گوش بدی تا بفهمی حال دل‌شو...


همه گوشمو پر میکنن که دیگه گریه واسه تو بسه


 دستایی که جدا بوده این همه سال محاله بهم برسه


 اونی که همه چیزتو دادی براش واسه یکی دیگه دلواپسه 


همه میدونن عمریه رفتی و من همون جوری دوست دارمت 


نمیای و میمیرم کاش خبرش برسه یه روزی بهت 


دل دیوونه راضی نمیشه تو رو به یکی دیگه بسپرمت



دریافت




شاعرانه‌های سرد...

🌸🍃


دست از خودم کشیده ام از جستجوت نه

دل از جهان بریده ام از آرزوت نه


من چشم باز به باغ اهورا نمیکنم

در غیبتِ نگاه تو و رنگ و بوت نه


پرهیزکاریم به تو هرگز نمیرسد

در رشته های وسوسه‌ انگیز موت نه


من در برابرت زبان به گله باز نمی کنم

هرچند دارم از تو گله روبروت نه


ای همنشین خلوت و خاموشی ام بمان

کز هرچه سیر میشوم از گفتگوت نه


من زنده ام به زمزمه های شبانه مان

بر ما هرآنچه میرود آری، سکوت نه ...


رامین_سلیمانی 

پ.ن: دوران کارشناسی که بودم بیشتر شعر می‌خوندم حتی یه وقتایی خطاب به خودم شعرای عاشقانه زمزمه می‌کردم و ذوق می‌کردم. عاشقانه‌ی خون آدمی مثل من که پایین میاد یعنی...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan