تعبیر وارونه یک رویا

زمانی که همه‌ی بروبچز هم دوره‌ای‌ برای ادای سوگند قضاوت دایره‌ای ایستاده بودن و از روی لوح تایپی متن قسم رو می‌خوندن عراق بودم. 

به دوستم سپرده بودم که بهم خبر بده. اونم از روی لوح عکس گرفت و برام فرستاد. اون موقع نجف بودم. رفتم حرم حضرت علی"ع"و متن سوگند رو خوندم. همون شب یه انگشتر نقره با سنگ عقیق به دستم رسید. البته مردونه بود و به کارم نمی‌اومد! 

دلم طاقت نیاورد فرداش حرکت کردم به سمت کربلا. وقتی رسیدم به بین الحرمین کاغذی که قسم رو روش نوشته بودم توی کیفم بود اما زبونم بند اومده بود. چفیه‌ی سبزم یه دستم بود کتاب دعای ورقه ورقه شده پر از خاطره هم توی یه دست دیگه‌م. هوا سرد بود و مثل درخت بید وسط بین الحرمین می‌لرزیدم و گریه می‌کردم. 

روزای بدی رو گذرونده بودم. از یه طوفان سهمگین گذشته بودم و زندگیم به شدت به هم ریخته بود. ترسیده و تنها بودم و کم آورده بودم. به معنای واقعی کلمه بیچاره بودم. حتی نتونستم حرف دلمو بزنم و بگم چه مرگمه!

فقط گفتم به دادم برس ارباب اومدم دخیل ببندم. 

ساعت یک شب بود و بین‌الحرمین تقریبا خالی بود! من که اهل ‌پیاده روی اربعین بودم دیدن حرم خالی برام مثل یه خواب بود. یادم نبود که بهم گفته بودن اول برو پیش برادر اذن بگیر بعد برو پیش ارباب. 

کفشمو درآوردم و به همراهم سپردم و سرمو انداختم پایین مثل خواب زده‌‌ها راه افتادم سمت ضریح ارباب. 

گفتن دارن قبه رو تعمیر می‌کنن توی صحن بمون. گفتم یه لحظه! حالمو دیدن گفتن برو. 

دستمو چسبوندم به ضریح یخ کرده‌ی ارباب و سوختم. گمانم صدای التماس‌هامو تمام فرشته‌های آسمون شنیدن یعنی ارباب... ؟! 

نزدیک اذان صبح بود. بیرون نرم نرم بارون می‌زد و بوی نم توی صحن پیچیده بود. روی فرش لاکی صحن نشسته بودم و محو قبه‌ی طلایی از پشت پنجره شده بودم. یه گروه صد نفری پاکستانی وارد شدن. دو دسته شده بودن. زن‌ها و مردها. 

زن‌ها سفره ی حضرت قاسم چیدن و مردها دور گهواره‌ی حضرت علی اصغر حلقه زدن. هر دو گروه جانانه سینه می‌زدن و صدای همخوانی بی‌نظیرشون دیوارهای صحن رو می‌لرزوند. من اون وسط مبهوت نشسته بودم و می لرزیدم. یکی از زن‌ها با یه ظرف میوه اومد سمت من و به زبان محلی گفت حاجت داری؟ خیره نگاهش کردم. همراهم گفت بهت می‌گه حاجت داری؟ سر تکون دادم که آره. دستمو گرفت و یکم از میوه‌های ظرف کف دستم گذاشت و خندید. 

قبل از اذان صبح بساط‌شون رو داخل ضریح بردن و تبرک کردن و رفتن. هنوز همونجا نشسته بودم و به قبه زل زده بودم. هزار و یک التماس از ذهنم می‌گذشت و زبونم قفل بود...

ارباب چند وقت گذشته از اون سفر؟ هنوزم شبا خواب اون ثانیه‌ها رو می‌بینم. هنوزم هر مناسبتی که که به اسم شما باشه هوایی می‌شم. هنوزم منتظرم یه روز صبح از خواب بیدار بشم و بفهمم جواب نامه‌م رسیده. من لال بودم اما شما شنیدی که؟! 


و نعم الامیر

🌸فطرس برسان خبر به طوفان زدگان

کشتی نجات را به آب انداختند🌸

ارباب جان تولدت مبارک❤️❤️❤️ 

عیدتون مبارک🌹🥰 

 


Growing up

 لبخند بزن، 
هوای بارانی را تنفس کن،
زیبایی ها را در آغوش بکش،
روی لبه ی جدول های خیابان راه برو 
و روی کاشی های پیاده رو 
لی لی کن 
برای خودت گل بخر،
زیبا حرف بزن و از زیبایی هایی که می بینی با همه سخن بگو ،
در حرف های نیش دار متوقف نباش؛
همیشه یک عده هستند 
که بدون دانستن دردها و تیرگی های زندگی ات 
تو را قضاوت کنند،
بگذار بگویند 
"خوش به حالت غم نداری"
"خوش به حالت شکم سیری و فقط لذت می بری"
"چه خبره عکس گل گذاشتی! شوهر کردی؟"
"عکس نی نی گذاشتی حامله ای؟"
"چقدر بیکاری همش داری خوش می گذرونی"
"مشکل نداری دیگه منم جای تو بودم"... 
رها کن این فکر های سطحی و پوچ را، 
همچنان راه خودت را برو ،
آنهایی که نمی بینند
که تو از هر کدام از غم های زندگی ات پله ای برای بالا رفتن می سازی،
کارشان این است که از پایین بالا رفتن تو را نگاه کنند و ناتوانی خودشان را علیه تو به واژه تبدیل کنند و جار بزنند
اگر به حرف شان گوش بدهی می شوی مثل خودشان 
یک موجود منفعل و غرغرو و حسود...
بالا برو آنقدر که دیگر آنها را نبینی و حرف شان را نشنوی،
جایی که فقط خودت باشی و خدا
و همه ی تلخی ها و شیرینی های زندگی
که فقط او لایق شنیدن شان هست...

 

پ.ن: نظر دادن اجباری نیست پس اگر برای کسی سخت است که ادب را رعایت کند سکوت سازنده‌تر است. 😊


رویاهای بافتنی

قلم روی بافت مقوا می‌رقصد و با هر چرخش بازتاب عکس لرزان ماه روی آب جان بیشتری می‌گیرد. 

تارهای قلم قصه‌ای جذاب از رویای شب‌های بی پایان را می‌بافند، گویا دیگر از دست من فرمان نمی‌برند. 

این شورش همگانی ست! 

این چشم‌ها دیشب شهرزاد قصه‌گو را پنهانی و بی خبر در رویای ابرهای صورتی ملاقات کرده‌اند و عاشق شده‌اند.

هرچند دیر زمانی‌ست که عقل می‌گوید عشق افسانه‌ای خیالیست و چشم‌ها دروغ می‌گویند. 

و مدام بهانه می‌گیرد که مگر عشق بی معشوق می‌شود؟! 

اما دل سر سازش ندارد با عقل، طبق معمول؛

نشان به آن نشان که زبان سرکش به تبعیت از دل قیام کرده و مدام زیر گوش لب غزل می‌خواند؛

گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد، گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون، همنشینی جز باران ندارد
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد...


حیات نباتی

جدیداً وقت گذروندن با گل و گیاه رو بیشتر از مصاحبت با آدما دوست دارم. 

یه بیلچه‌ی آبی کوچیک با بیست-سی تا گل دون رنگارنگ مینیاتوری و چند تا کیسه خاک و اقسام کاکتوس و ساکولنت و انواع محلول آفت‌کش و تقویت ریشه و گل، تمام چیزیه که توی قرنطینه من رو سرپا نگه داشته؛ 

گاهی که لب تاب رو کنار می دارم و از دنیای ابر و بادی داستانم بیرون میام یکراست می‌رم سراغ گلدونام و قربون صدقه‌ برگا و غنچه‌های گل شون می رم و بهشون رسیدگی می کنم و زنده می‌شم. 

گرچه این روزا زیاد شک می‌کنم که هنوز زنده هستم یا مُرده‌‌م ! اصطلاحاً چی می‌گن؟! آها حیات نباتی... یعنی زندگی گیاهی؛ 

آره فکر می‌کنم که به یه نوع زندگی گیاهی اختیاری رسیدم که نبضش توی گلدونای روی شلف دیوار می‌زنه. 


خوشبختی را تحویل دلت بده

انسان مدرنیته بین هیاهوی امکانات سرمایه‌داری معنای حقیقی خوشبختی رو گم کرده. 

همه به دنبال به دست آوردن امکانات مادی بیشتر و قرار گرفتن توی موقعیت‌های عجیب و غریب برای شاد بودن هستیم، 

در نهایت حتی وقتی به این چیزا می‌رسیم باز هم احساس خوشبختی نمی‌کنیم.

مثل یه عده آدم خواب زده به صف راه افتادیم و از یه سری کدهای تعریف شده‌ی مادی پیروی می‌کنیم تا به خوشبختی برسیم...

مثل چیز درس می‌خونیم که کنکور قبول بشیم... بعدش مثل چیز درس می‌خونیم که دکتری بگیریم...

بعدش از روی جنازه‌ی هم رد می‌شیم تا به موقعیت‌های شغلی بالاتر برسیم... 

بعدش سعی می‌کنیم هر چی پول از این شغل به دست آوردیم خرج خونه خریدن و ماشین مدل بالاتر و اثاثیه‌ی لوکس کنیم... 

بعد که سطح رفاه‌مون بالاتر رفت احساس می‌کنیم بازم خوشحال نیستیم... در نتیجه شروع می‌کنیم به این‌ در و اون در زدن برای جمع کردن پول واسه تامین مخارج تفریحیات لاکچری و گرون قیمت مثل سفرای خارجی و ...

اما بازم خوشحال نیستیم...

مادری تعریف می‌کنه که قدیما آدما زیاد پولدار نبودن. اگه خیلی سواد داشتن تا دیپلم درس خونده بودن. خونه ها نهایتا دو طبقه بوده؛ نهایت اسباب خونه فرش دستباف و پشتی و یه تلویزیون سیاه و سفید بوده؛ کسی مسافرت خارجی و رستوران لاکچری هم نمی رفته؛ اما در عوض غروب هر روز پشت بوم رو جارو می‌کردن و فرش لاکی پهن می‌کردن و سماور زغالی شونو می‌بردن بالا و سر تا ته محله یکی می‌شدن و توی آش رشته و کله جوش و اشکنه‌ی هم شریک می‌شدن . آخر شب هم بین پشت بوما چادر می‌کشیدن و پشه بند می‌زدن و همه زیر ستاره ها می‌خوابیدن . 

زندگیا خیلی پیچیده نبوده اما صدای خنده‌ها بلند بوده . با همین چیزای ساده انقدر خوشحال و راضی بودن که انگار کل دنیا رو دارن. دلاشون پر از محبت و سادگی بوده. وقتی عاشق می‌شدن مثل قصه‌ی سید عباس (عزیز دلم) و فریده (دختر همسایه) یه داستان افسانه‌ای درست می‌شد که می‌شد ازش کتاب نوشت. داستانی که به گلزار شهدای تهران ختم شد.  

حالا ما به اندازه‌ی کل دنیا امکانات داریم اما انگار هیچی نداریم... دلامون خالیه و سرامون پر از فکر و خیال.

منم یکی از انسان‌های رفاه زده‌ی همین عصرم. که دنبال نی زن شهر هاملین برای جمع کردن  امکانات لاکچری  راه افتادم و گم شدم . اما این روزا خیلی به معنای حقیقی خوشبختی فکر می‌کنم. 

چیزای ساده و کوچیک که ازش غافلیم اما می‌تونه حالمونو خیلی خوب کنه🤔

به خاطر همین امروز با خواهری کوچیکه وسایل یه پیک نیک جمع و جور رو برداشتیم و بعد از ظهر رفتیم و روی پشت بوم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و از ته دل احساس خوشحالی کردیم. وقتی هم ستاره ها روی دامن سیاه آسمون نشستن ما زیر اندازمونو جمع کردیم و اومدیم پایین. همین قدر ساده همین قدر شیرین. 

خوشبختی خیلی نزدیکه فقط کافیه چشمامونو باز کنیم.🤗

سال نو مبارک 🌹❤️


گیج کوهی پلاستیکی

حالا من چه جوری برسم این همه ستاره ی روشن رو برم بخونم سر بزنم؟ 

آیکون چه خاکی بخورم حالا 😂🤪


شانس

نفسم پشت ماسک پارچه ای تنگ شده و دستم توی دستکش لاتکس عرق کرده. 

پنج تا زن جیغ جیغو روبه روم نشستن و با هم مشاجره می کنن. سعی میکنم نظم جلسه رو دستم بگیرم، اما مثل همیشه نیستم. 

زود ساکت شون می کنم و آخرین خط صورتجلسه رو می بندم و می گم دیگه سوالی ندارم امضا کنید و به سلامت. 

چشمم به کاغذای جلوی رومه اما حواسم به عطر گل شدیدی که از سمت بازار گل همراه با نسیم ملایم آخر اسفند از پنجره به صورتم می خوره پرته.

آقای -ه- از دفتر زنگ می زنه و می گه ارباب رجوع تموم شده بگم کیفرخواست شفاهی ارجاع بدن که آمارمون بره بالا؟

یه نگاه به حیاط خالی مدرسه ی همسایه می ندازم و میگم نه دارم می رم بیرون یه کاری دارم. 

هندزفری رو توی گوشم می پیچونم و از ساختمون سفید غول پیکر بی نمک بیرون می زنم. 

پاهام بی اختیار می ره سمت در ورودی بازار گل. از جلوی در ورودی پارکینگ رد می شم. پیرمرد نگهبان با خنده سر تکون می ده و جواب سلامم رو یه جوری می ده که یعنی بازم طاقت نیاوردی و داری می ری همونجا؟!

می خندم و سرتکون می دم که یعنی آره...

 اما لبخندمو از پشت ماسک نمی بینه. وارد بازار می شم. مثل هر سال غلغله نیست اما مردم بدون توجه به توصیه های بهداشتی در حال خرید هستن.

همین طوری می گردم و برای مغازه دارهای آشنا سر تکون می دم . محو گلای گلدونی رنگارنگ شدم و حسرت بو کشیدن عطرشون بدون ماسک و لمس گلبرگاشون بدون دستکش تمام دلمو پر می کنه. 

مثلا می خوام خرید نکنم. دوتا گلدون سنبل و یک گلدون لیلیوم بر میدارم. پیرمرد میگه دخترم بیا لاله هم بخر این لاله قرمزا هیچ جایی پیدا نمیشه. می خندم ولی اون خنده مو از پشت ماسک نمی بینه. میگم ولی اینا تا عید پژمرده می شن. 

میگه: خب از این غنچه ها ببر تا عید باز می شن تازه هم می مونن.

میگم آخه می ترسم رنگش قرمز نباشه.

میگه من فقط لاله قرمز میارم. خیالت تخت. مثل خون حاج قاسم قرمزه.

و به گلدونای لاله های یک دست قرمزش اشاره می کنه...

یکی از گلدونای سه غنچه ای بر میدارم و حساب میکنم. به خودم میام می بینم دستم جا نداره این همه گلدون ببرم. پسربچه ی چرخی که طبق معمول منو می شناسه و می دونه آخرش کارم گیر خودشه جلو میاد و میگه. خانم چرخی میخوای؟ میخندم. اون خنده مو از پشت ماسک می بینه. چرخشو هل می ده جلو و گلدونامو با دقت می ذاره روی چرخ و میگه حواسم هست یواش می رم. 

                                                                                    *****

غنچه های بنفش سنبل و  گلای صورتی لیلیوم امروز صبح باز شدن. 

ظهر که از سرکار برگشتم مادری گفت لاله هاتم دارن باز می شن. رفتم بالای سرشون. چشمم که به سر برگاشون افتاد لبخندم خشک شد. 

نه سرخ بودن نه صورتی نه سفید... زرد بودن...زردِ زرد...

زیر لب گفتم: سرخی من از تو، زردی تو از من...

 


سلام

 

یک‌سال پیش تصمیم گرفتم دیگه اینجا ننویسم 

چون فکر می‌کردم نوشتن من باید برای بقیه مفید باشه

حالا بعد از یکسال می‌دونم

حتی اگر اینجا یه بیابون متروک باشه که فقط انعکاس صدای خودمو خودم بشنوم

و تاثیری به حال هیچ کسی نداشته باشه  

وقتی نوشتن اینجا حالمو خوب می‌کنه پس مفیده 

گاهی هم آدم باید برای خودش مفید باشه نه بقیه 

 

پس سلامی دوباره به خودم و هر رهگذری که اتفاقی خونه ی قشنگ مجازی‌مو می‌بینه 😊🌹


وقتی بودن بی اثر و غیرمفیده نباید زمان رو بیهوده تلف کرد باید سراغ دریاچه ای جدید رفت برای رشد کردن

بی مقدمه، بی نتیجه گیری 

بی حرف پس و پیش 

بدون صغری و کبری 

خدانگهدار 

حلال کنید...

 

 

 

‌پ.ن: به نوشتن ادامه نخواهم داد. 

و عیدتون پیشاپیش مبارک...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan