شنبه ۱۶ فروردين ۹۹
از وقتی خودم رو شناختم دنبال پیدا کردن معنای واقعی عشق بودم.
وقتی دوازده ساله بودم فکر میکردم عشق یعنی جاذبه؛ یعنی وقتی بهش فکر میکنی تپش قلبت هزار برابر بشه و یه نخ نامرئی با سرعت تمام تو رو به سمت اون آدم بکشه...
بیست ساله که شدم فکر کردم عشق یعنی سوختن؛ یعنی یک بار یک شعله توی دلت بیفته و تا آخر عمر بسوزونتت...
بیست و سه ساله بودم که فکر میکردم عشق یعنی شبیه بودن و همراه بودن؛ یعنی یه نفر انقدر بهت شبیه باشه که وقتی بهش نگاه میکنی انگار خودتو توی آینه دیدی انقدر که حیرت کنی...
بیست و هفت ساله که شدم فکر کردم عشق یعنی موندن؛ یعنی مثلا اگر یک نفر بعد از هفت سال برگشت و گفت تمام این سالها فقط به تو فکر کردم و نشد هیچ کسی جای تو رو برام بگیره یعنی عشق...
چند روز پیش از یه عاشق پرسیدم عشق برای چیه؟ گفت برای اینکه یه نفر غیر از خودت باشه که توی زندگی همراهت باشه.
رفتم روی پشت بوم نشستم حسابی فکر کردم. تصویر عشق کامل اون عاشق و معشوقش رو گذاشتم روبهروم و فکر کردم.
حالا دیگه تردید دارم که بدونم عشق واقعی چیه؟! اصلا عشق وجود داره؟ یا اینکه ما اسم یه چیزای دیگهای رو عشق گذاشتیم که خودمونو گول بزنیم؟!
بیست و هفت سال بدون همراه تنهایی شاد شدم، تنهایی خندیدم ، تنهایی غمگین شدم و تنهایی گریه کردم، تنهایی نرسیدم و تنهایی درد کشیدم، تنهایی به دست آوردم و تنهایی از دست دادم؛ شاید به نیمهی راه عمرم رسیده باشم شایدم یک سوم و در بدترین حالت یک چهارم این عمر کوفتی رو گذروندم . هر چی که هست دوران اولیه ی زندگی رو تنها گذروندم و چیزایی که باید برای ادامهی راه داشته باشم به دست آوردم. حالا دیگه قلبم همراه نمیخواد اما عقلم میگه باید همراه داشته باشی. اما هر چی فکر میکنم این اسمش عشق نیست!!!
گمانم از این به بعد باید بدون عشق تصمیم بگیرم. به قول فتح خدا یه شیرینی تَر بردارم و بگم سخت نگیر بابا همه که نباید لیلی و مجنون باشن! (البته اگر لیلی و مجنون واقعی یه روزی وجود داشته بودن)