يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷
توی بالکن کوچیک خونهی فتح خدا و بانو، روی قفسهی فلزی نصب شده به دیوار یه کبوتر تپلی لونه کرده و دوتا تخم کوچولو گذاشته؛ هر دفعه میرم سرش میزنم سرشو کج میکنه و برام از ته گلوش صدا در میاره، یکی دوبار حتی چهارپایه گذاشتیم و رفتیم از نزدیک نگاهش کردیم ولی تکون نخورد...مادر بزرگی میگه اینجا فضله هم ننداخته تا حالا!
گمانم جَلد شده... مثل من که جلد چایی تازه دم سماور همیشه روشن مادربزرگی و بوی تنباکو خوانساری که پنجشنبه ها فتح خدا به یاد مادر خدابیامرزش توی خونه راه میاندازه و همیشه رایحهش روی در و دیوار خونهشون هست و خاطرات ریز و درشت و نصیحتای آب دیدهای که وقتی کنارشون مینشینی دوتایی شروع میکنن با زبون گرمشون مثل بافتنی رنگی رنگی و دلچسب به قامت لحظههات میبافن، شدم...
جلد شدن چیز عجیبیه، خونه ی فتح خدا و بانو قلمرو افسانهای غریبیه... وقتی فکر میکنم میبینم دقیقا خونه یعنی همین. یعنی جایی که خاکش پاگیرت کنه، هواش هواییت کنه، آدماش وابستهت کنن...یه کلام خونه یعنی جایی که جَلدت کنه...وگرنه که شهر پر از چهاردیواریای آهنی و بتونی خالی و سوت و کوره...
روباه گفت: من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر...ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
شازده کوچولو 📚