مشام دلم پر از عطر حضور تو ست ...

نسیم عطر تو را 

با خودش آورد و گفت :

روزیِ عشّاق، با خداست...


serek جان کرم دار

دستامو شستم داره ازشون چیک چیک آب میچکه 

از کنار پدری رد میشم 

یهو کرم درونم یقه مو میگیره که حیفه قطره ها بریزه زمین 

بذار بریزه رو صورت یکی ؛ )

پدری که تو عالمه خودشه یهو از جا میپره و میگه مگه عازار داری بچه؟ چرا آب می پاشی؟

بعدم که لبخند موذیانه ی منو میبینه اخم می کنه 

مادری میاد ازش دفاع کنه میگه الان زیگیل درمیاری بچه 

پدری با لب و لوچه ی آویزون میگه اونی که بهش آب بریزی زیگیل میزنی گربه ست :| 

مادری مثلا اومده جمع کنه جریانو :عه؟خب توم کم از گربه نداری که! یه سره بالا سر تنگ این ماهیا وایسادی:/

پدری :دست شما درد نکنه:/

مادری :عصلن تقصیر این دختره ست عازار داری مگه خب نکن دیگه!

کرم درونم منفجر شد عصلن...



معجزه

بعضی اتفاقا یه جوری یهویی توی زندگی مون وارد میشن و هُرّرررییی می ریزن رو سرمون که از شوک ناگهانی اومدنشون گیج و منگ میشیم و مثل کسی که ضربه خورده تو سرش تا مدتها تلو تلو میخوریم...فرقی نداره که خوب باشن یا بد چیزی که خشکمون میکنه یه دفعه ای بودنشونه!!!

اگر بخوام یه تشبیه مناسب برای این اتفاقا بنویسم میگم درست مثل همون موقع که با لباس میری تو حموم که یه پارچه ای چیزی رو بشوری بعد نفر عاخر در اوج بیشوعوری شیر رو در حالت دوش بسته و ناغافل دوش بالای سرت با عاخرین فشار باز میشه و آب یییییخخخخخ میریزه رو سرت و روح از بدنت جدا میشه...

دقیقا به همین کیفیت...


پ.ن:دعا میکنم زندگی تون پر از این اتفاقای یهویی از نوع خوووووووبش باشه... چون درست مثل این می مونه که ناغافل تو رو هل بدن توی یه استخر پر از شکلات فندقی خوشمزه :)))

و دعاتر میکنم که زندگی تون خالی از این اتفاقای یهویی از نوع بدش باشه، چون یه دونه از این بداش کافیه تا یک عمممررررر یه تیکه زغال داغ ته قلبتون روشن بمونه و...


هوای چشمات...

_ داره بارون میاد

_ اوهوم 

_هوا خعلی دو نفره ستااااا

_اوهوم 

_توی هوای بارونی باید قدم زد

_اوهوم

_پس با اجازه ت میخوام دست احساستو بگیرم و توی هوای بارونی چشمات قدم بزنم...

_…


دوران بین متباینین

معجزه ی بهار یعنی اینکه داره شر شر بارون میاد 

و هوا آفتابیه :)

اردیبهشت ماه عجیبیه...


شاعرانه ها


پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم 

داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم 


ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ 

از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم! 


زل زدی در آینه اما مرا نشناختی 

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم 


رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند 

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم 


بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق 

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" : 


یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان 

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:


"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست 

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم" 


شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست 

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم 


موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز: 

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم" 


گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند 

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم


کاظم_بهمنى 


به بهانه ی روز معلم

از اون دسته عادمام که تو هر مقطعی از زندگی یه گره کور یا بدشانسی یا نکبت عظما توی کارم می افته...
اول ابتدایی دقیقا روز اول مدرسه مریض شدم
از اون مریضیا که چهل روز بیمارستان بستری شدم و تا دم مرگ رفتم و برگشتم...
روزی که از بیمارستان مرخص شدم انقدر به دستم سرم زده بودن که جون نداشتم مدادو دستم بگیرم بنابراین تا اواخر ترم اول عملا از مدرسه رفتن افتادم...وقتیم که وارد مدرسه شدم مدیر و ناظممون بعد از کلی این پا و اون پا کردن سر راه دادن من به  کلاس گفتن تقریبا محاله که به بقیه برسم چون بچه ها نصف الفبا رو خوندن و من هنوز شروع هم نکرده بودم و بهتره که صبر کنم از سال بعد شروع کنم.
اما معلم کلاس اول گفت اگر بچه رو یکسال نگه دارید عقب میفته بذارید شروع کنه من کمکش میکنم...یواش یواش میریم جلو اگر دیدیم نمی تونه اون وقت یه فکری میکنیم :)
انصافا مثل فرشته بود انقدررررر با من کم توان و ضعیف و عقب از کلاس راه اومد و صبوری کرد تا راه افتادم... منم پر از انگیزه و امید شروع کردم؛ کل لوگوها رو یک هفته ای تمرین کردم و در عرض بیست روز خودمو به کلاس رسوندم...یادمه انقدر مشق می نوشتم که دستم درد می گرفت و سر گیجه میگرفتم اما به عشق تشویق و مهربونی معلممون دست از تلاش برنمیداشتم هر چقدرم معلم و خانواده م بهم می گفتن به خودت فشار نیار و عجله نکن به خرجم نمی رفت انقدر معلمم خوندن کتابو برام لذت بخش و بزرگ جلوه داده بود از ذوق یاد گرفتن خوندن و نوشتن نمی تونستم صبر کنم...عاخر سال از همه ی هم کلاسیام بهتر الفبا رو بلد بودم و بهتر از همه شون کتاب داستان میخوندم معدلمم بیست شد :)
هر کسی توی زندگیش نقاط عطفی داره ...نقطه ی عطف من یه شروع خوب بود؛ اگر بنای اون شروع عجیب غریب و معجزه وار نبود امروز انقدر توی تحصیلاتم موفق نبودم...به خاطر همین علی رغم سپاس گذاری از همه ی معلمایی که توی مقاطع مختلف به زندگی من جهت دادن هر سال روز معلم تنها کسی که توی ذهنم زنده میشه معلم کلاس اولمه و وقتی اسم معلم میاد اولین کسی که به ذهنم متبادر میشه ایشونه...
خانم تاج الدین که سال هفتادو هشت معلم کلاس اول دبستان شهید دهقان بودی نمیدونم سارا کوچولوی مریض رو از بین اون همه دانش آموزای زیادی که در طول سالهای معلمی داشتی به یاد میاری یا نه نمیدونم کجای دنیا هستی یا در قید حیات هستی یا خیر (که ان شاالله هستی)
اما از راه دور دستتو میبوسم و میگم ممنونتم... آرزو میکنم خدا در نقطه ی عطف همه ی آدمای دنیا یه فرشته ای مثل شما جلوی پاشون قرار بده...روزت مبارک معلم عزیزم...


دیوونگی های دو عدد رفیق

وقتی دوتاتون خل باشید شلنگ تخته اندازان تشریف میبرید 

ویتامینه آب طالبی بستنی میزنید بعد در حالی که هنوز هورت عاخر آب طالبیه از گلوتون پایین نرفته دوباره شلنگ تخته اندازان تشریف می برید از زیر گذر آلوچه جنگلی میخرید و نیم کیلو آلوچه رو ده دقیقه ای ترتیبشو میدید بعدشم بدو بدو برمیگردید تا به کلاس برسید ... اون وخته که معده ای که با جوراب زنونه اشتباهش گرفتید یقه تونو می گیره و عین زنای حامله تشریف میبرید تو دشوری و ماوقع رو بالا میارید...

حالا اینا به کنار اون که از تو تخس تره دلش نمیاد چیزایی که خورده بریزه تو چاه دشوری، تازه بعدشم تو راه برگشت به منزل از ایستگاه صلواتی شربت آبلیمو و شیرینیم میگیره میزنه تنگش... دیگه نگم شبش براش چه اتفاقاتی افتاد... :)))

اینا همه عوارض خُلیت غلیظه... بعله ؛ )


پسا مکالمه...

همیشه براى"ماندن"دلیل هست و براى"رفتن" بهانه ؛براى"خواستن"نیازهست وبراى "ردکردن" مصلحت؛

براى"داشتن"فضاهست و براى "نداشتن"تقصیر؛

اینکه سواربرکدام کوپه این قطارشوى به پاى "ماندن"و"خواستن"و "عشق داشتنت" برمیگردد

وگرنه جهان پراست از"بهانه"و"مصلحت"

 

پ.ن:بعد از مدتها بی خبری به یه دوست قدیمی زنگ زدم...بهم خبر دادن ازدواج کرده برای تبریک زنگ زده بودم...صداش غمگین بود و ته حرفاش بغض...

گفتم با همون پسری ازدواج کردی که چهار سال با هم دوست بودید؟

گفت نه ... گفتم شما که لیلی و مجنون بودید؟

گفت نشد دیگه...

سکوت متعجبمو که دید گفت یکسال پیش به زوووور خانواده شو آورد خواستگاری مادرش از اولین جدم تا آیندگانمو شست پهن کرد رو بند رخت و رفت... پسره اولش یکم ایستادگی کرد ولی بعدش دیدم خدا رو خوش نمیاد به خاطر من توی روی پدر و مادرش بایسته بهش گفتم برو...

گفتم خب؟ گفت هیچی دیگه رفت...

گفتم به همین راحتی!!! گفتی برو اونم رفت؟اصراری،پافشاری،سماجتی؟

گفت نه هیچی ...فقط ازم عذرخواهی کرد...

گفتم همین؟ گفت عاره...ولی من یه سال صبر کردم بعد ازدواج کردم...

گفتم حالا از ازدواجت راضی؟

سکوت کرد....چه سکوت دردناکی!!!

بعد از مکالمه مون سردرد گرفتم حسابی...همش توی سرم میچرخه مردا چه جور موجوداتین؟ چی توی دلشون میگذره؟چه جوری انقدر سریع عاشق میشن انقدرررر سریع فارغ؟ما دخترا پای کسی که دوستش نداریم می ایستیم، اون وقت...

چند وقت پیش ناغافل خبر ازدواج یکی از هم دانشگاهیامو شنیدم، یکی از هم دوره ای های قضاوتش ازش خواستگاری کرده بود ...از شروع دوره تا مورد پسند واقع شدن دوستم تا مراسم عقدش یک ماه بیشتر طول نکشید ...

اوایل فکر میکردم آدم سنگدلیم که پسرایی که بهم ابراز علاقه میکنن انقدر قاطع رد میکنم...امروز فهمیدم کارم عصلن بد نیست... علاقه ای که بخواد یه سال دو سال سه سال چهار سال با احساس من بازی کنه و بعدش با یه معذرت خواهی تموم بشه همون بهتر که با بی رحمی پس زده بشه... اگر یکی واقعا قصد ازدواج داشته باشه وقتی موردشو پیدا کرد مثل مرررررد سریع اقدام میکنه و تمام؛ اگرم شرایطشو نداره یا قصدش ازدواج نیست غلط میکنه کسی رو تو آب نمک بخوابونه... 

می دونید تقصیر ما دخترام هست یکم ،البته بعضیامون ؛

ولی همین بعضیا انقدر ارزش خودشونو پایین آوردن که بقیه ی دخترا رو هم ارزون کردن و خب جنسی که ارزون و فیکش تو خیابون ریخته کسی برای به دست آوردنش خودشو به زحمت نمی ندازه... 

بیچاره دوستم... بیچاره همه ی دخترایی که میخوان باارزش باشن...


عشق یعنی... چیزی که افسانه شد

به نظرم واژه ی عشق واسه احساسات برخاسته از غلیان های هورمونی امروزی یکم سنگینه... شان عشقو میاریم پایین وقتی به هوس هامون میگیم عشق...

پس وقتی هورموناتون غلیان کرد به جای ادای عشق درآوردن و درگیر کردن فکر یه دختر یا پسر بدبخت دیگه یه مدت صبر کنید یکم به روی خودتون نیارید ...قول میدم سر دو ماه فروکش میکنید دیگه نهایتش درگیری تا انتهای فصل بهاره بعدش که اثرات هورمونی خوابید و واقعیتا رو دیدید و پشیمون شدید از غلیانات هورمونی تون به حرف من میرسید ... 


پ.ن:از نشونه های هورمونی بودن احساستون میتونه این باشه که طرفو میخواید اما یه چیزی ته وجودتون می ترسه پا پیش بذاره (به هزار بهانه ای که شاید منطقیم به نظر خودتون باشه) امروز و فردا و یک ماه و یک سال دیگه یا بعد از این کار و بعد از اون کاریه که هی می تراشید واسه خودتون … یا اینکه پا پیش میذارید ولی برای خالی کردن و ارضاء احساسات ناشی از هورموناتون در یک رابطه ی حداقل مکالمه ای و حداکثر دوستی ،نه برای موندن تا ابد...

حتی اگرم این مدل احساساتو دوست دارید تو رو خدا اسم عشق روش نذارید نسل ما عشق رو لجن مال کرد با این اشتباه... مدعای حرفمم اینه که دویست سیصد سال بعد از ما هیچ اثر ادبی همپایه ی لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد که حکایت یه عشق واقعی باشه از دوران ما به جا نخواهد موند و اگر،اگر،اگر نسل اون موقع رغبت کنه رمان های سخیف عشقی رایج زمان ما رو بخونه چیزی جز دروغ نخونده وفهمیدن این براش سخت نیست وقتی به زندگی اجدادش نگاه کنه...


پ.ن۲:حرفم همه ی افرادو دربرمیگیره نه یه قشر خاص... حتی چه زیاد بچه مذهبیایی دیدم که ادعای عند بودن تو مذهب داشتن و نفهمیدن راه دادن حس نسبت به نامحرم توی دل وقتی قصد ازواج نداری حرامه! 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan