نخبه گی های سه رک کوچولو

جدید ترین اکتشافم چند لحظه پیش اتفاق افتاد 
پفک (مخصوصا از نوع نمکی) وقتی بمونه و بیات بشه خعلیییی خوشمزه تر میشه ...
از این به بعد اگر پفک بخرم بسته شو باز میکنم میذارم چند ساعت در معرض هوا بمونه و بیات بشه بعد به استعمال می رسونمش:)))
بعله

راپونزل

اول صدای سر خوردن روی سرامیک و دوم گروووومپ زمین خوردن یکی از سمت جزایر لانگرهاوس و سوم صدای غر و ناله ی پدری که کی اینجا وسط آشپزخونه کف ریخته؟

بعدش مادری وارد صحنه میشه برای کمک و خودشم سر میخوره و تالاپ ولو میشه ور دل پدری بعد از اتمام غر غر و ناله ، کارشناسی شروع میشه : این که کف نیست کف خیسه این خشکه!

:شاید چسب ریختن! 

:نه بابا این که به دست و پا نمی چسبه!

خواهری می ره تو آشپزخونه که ببینه چه خبره شالاااااپ میخوره زمین و جیغغغغ و داد... 

گوشم تیز شده ولی جرات نمیکنم برم وارد صحنه ی جرم بشم.

بدی خواهر داشتن اونم از نوع کوچیکتر اینه که اگر از خودت بیشتر در جریان خرابکاریات نباشه کمتر نیست...

یکم که زمینو وارسی میکنه با یه لحن تیز و بزی می گه اینجا سرم مو ریخته!!! 

:کدوم فاقد قوه ی تمییزی اومده تو آشپزخونه موهاشو سرم زده شونه کرده؟ 

صدای جیغ بنفش مادری: سه ررررررررررررررک !!!

و سه رک لحظاتی پیش از در ورودی گریخته بود...


اردیبهشت های بی تو...

اردیبهشت تمام میشود

و رو سیاهی می ماند

به تمام پیاده روهایی که

 بی تو قدم زدم …


موازی های طفلکی

ما در میان رویاهای دیگران متولد می شویم 

و در میان رویاهای خودمان یک عمر زندگی میکنیم 

ولی وقتی می میریم هیچ رویایی را نمی توانیم با خود ببریم...

چقدر رویاها طفلکی هستند که در چهارچوب زندگی ما گیر افتاده اند...

شاید هم ما طفلکی باشیم که همیشه در حسرت رویاها می مانیم :/

عجب حکایتی!!!


یاد یار خوشبو

حیاط خونه قدیمی پدربزرگم خعلی کوچیک و نقلی بود 

یه باغچه ی یک متر در یک مترم گوشه ش بود که فقط یه بوته ی یاس سفید توش کاشته بودیم 

در ظاهر مثل خعلی از خونه ها فضای سبز محسوب نمیشد برامون 

اما همین بوته ی یاس اقاقی کل دیوار حیاط رو بغل کرده بود و تا ایوون طبقه ی اول بالا اومده بود و حتی تو خونه ی همسایه ها هم سرک کشیده بود ...

بوی گلای یاس سفید کوچولو موچولوش نه تنها خونه ی ما بلکه تمام محله رو پر میکرد ...

هر روز صبح بعد از نماز صبح با مادر بزرگی می رفتیم تو حیاط دامن مونو پر میکردیم از یاس و جانمازا و قندونا طاقچه های چوبی قدیمی خونه رو پر از عطر یاس می کردیم ...

انقدر بوش مست کننده بود که زن دایی به عشقش رفت یه عطر یاس خرید که همیشه بوی یاس بده ،منم با اندکی اقتباس تو همون عالم بچه گی و بی سوادی چند بار تلاش کردم با خیس کردن گلا توی یه استکان آب عطر یاس تولید کنم و مثل زن دایی همیشه بوی عطر یاس بدم حتی وقتی خونه ی فتح خدا(پدربزرگم) نیستم. که البته مشخصه که هر بار بدجوری ضایع میشدم و مادربزرگی بعد از پیدا کردن استکان پر از گل کپک زده از گوشه کنارای خونه کلی غرغر میکرد سرم :)

بعد از اینکه خونه ی فتح خدا رو کوبیدیم تا آپارتمان بشه مهندس ناظر بدجنس و بی احساس داد یاس مونو از ریشه کندن و انداختن دور :/ و این طوری داغش به دل ما موند.

بعد از ده دوازده سال پدری دیشب یه گلدون آورد خونه که توش یه بوته ی کوچولو موچولوی یاس سفید بود. اشک تو چشم همه مون جمع شد و دلمون هوایی خاطرات شد.پدری گفت خب اینو کجا بکاریم؟ مادربزرگی به گوشه ی باغچه ی جدید زیر دیوار اشاره کرده و گفت جای همون یار قدیمی :)



شیک و مجلسی

کار به جایی رسیده که دیگه از خودمم نظر خواهی نمیشه 

فقط عین این رئیس جمهورا تو سفرای خارجی تخت و تبارک می شینم مادری قرار مدارا رو تنظیم کنه، ولی خب لطف میکنه منم در جریان میذاره ...

به این صورت که مثلا نشستم پای تلویزیون دارم خرت خرت گوجه سبز میخورم یهو میاد میگه واسه فردا ساعت سه تا شیش خونه باش مهمون داریم یا مثلا عاخر هفته برنامه نذار خانم فلانی واسه پسرش میخواد بیاد  

:/ 

عایا من چغندر قندم؟ 

این جور که اینا دارن پیش میرن تا نیمه شعبان منو فرستادن رفتم، اونم بدون اینکه خودم خبردار بشم خعلیم شیک و مجلسی:)))


دل نوشته های بارانی

راستش را بگو

 در گوش این آسمان چه خواندی که اشکش بند نمی آید؟

نکند از من شکایت کرده باشی؟

بدجور قطره های باران با دست هایم غریبی میکنند...

راستش را بگو چه در گوش این آسمان زمزمه کردی

که با دلخوری سر من داد می کشد؟

هوای بهاری با من سر صحبت ندارد دیگر ...

مثل تو...که این روزها مرا از حافظه ی دلت خط زده ای انگار...


عجیبا غریباااااا

عجایب جهان به نظرم هفت تا نیست هشت تاست هشتمیش هم همین رئیس جمهوریه که با وقاحت تو لنز دوربین زل می زنه و یه جوری دروغ میگه انگار مردم واقعا گوشاشون درازه و متوجه وضع موجود نیستن یا اینکه چهار سالی که ایشون ریاست دولتو تو دستش داشته اینا اندرون غارهای کوهستانی داشتن گردو می شکستن...


خاله بودن یا خاله نبودن مساله این ست...

خاله بودن خعلی خوبه 

مخصوصا وقتی پسرک کپلی رو بغل کردی و لثه شو فرو میکنه تو کتفت و یهو انگار سوزن میکنن تو پوستت؛ بعد دهنشو باز میکنی و دو تا برنج سفییییید و ریز می بینی که از لثه هاش زده بیرون و ضععععف میکنی :)))

یا مثلا وقتی تو کمای خواب افتادی رو تختت و دخترک نیم وجبیِ مو قهوه ای با ادا و اطوار میاد بالا سرتو با یه صدای نازکِ زیر میگه:

خااااله؟ خاله پاشو برات کله پاچه خریدیم 

بعدم که میبینه هنوز تو کمایی میاد کنارت دراز میکشه و یهو دستای یخ شو می ذاره رو صورتت که روح از بدنت جدا بشه :)))

زندگی ینی همینا دیگه!؟

کجاها داریم دنبال خوشبختی میگردیم؟


شاعرانه ۲

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ ...

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ

ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ

ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭﺑﺎﺩ

ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !

ﺁﺭﯼ

ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !

ﯾﺎﺑﻘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺟﻪ، 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !

ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ...

ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ …

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،

ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ !


ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ…


فروغ فروخزاد


خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan