برای شاد بودن خیلی دیره

کاش

درد آنقدر کوچک میشد

که پشت میز یک کافه می نشست

چای می خورد

ساعتش را نگاه می کرد..

و با عجله می گفت :

خداحافظ...


عیدانه


«کجاست اهل دلی که نگاه ما بکند

برای حال خراب دلم دعا بکند


کجاست خبره طبیبی که کیمیا داند

مس وجود مرا بهتر از طلا بکند


به ذره گر نظر لطف بوتراب کند

به یک نگاه مرا بنده خدا بکند


همین که داد و فغانم بلندشد دیدم

جناب خواجه شیراز این ندا بکند:


"طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند"


مرا بگیر و در خانه ات مقیمم کن

چقدر عبد فراری بروبیا بکند...


... به کارمن گره کور خورده است اما

گشایش از گره ام ذکر یارضا بکند


چه می شود شب جمعه یکی ز کرب و بلا

حواله ای بفرستد مرا صدا بکند


چه می شود که در آن جمعه عبد بی سر و پا

نماز صبح به موعود اقتدا بکند...»


اللهم عجل لولیک الفرج...


زمزمه هایی برای تسکین


گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،

نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...


گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،

تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!


گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،

تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...


گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،

باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...


گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،

"آخرقصه هم آغوش زلیخا بشوی"

           




پ.ن:عیدتون مبارک...


غزلانه

خسته ام از صبر 

اما برنمی آید ز من

 در نبودت هیچ کاری

جز مدارا در قفس


پ.ن:اگر این روزا گذرتون به نمایشگاه کتاب افتاد یه سری به غرفه ی فصل پنجم بزنید ... مجموعه شعرای خوبی داره...

اعتراف میکنم گاهی هیچ شناختی از شخصیت و اعتقاد یه شاعر ندارم اما تصادفی یه مجموعه شعرش دلمو میبره... مجموعه ی غزل مدارا از محمد شیخی دقیقا همین حالتو داشت...

پ.ن۲:جدیدا چقد پ.ن میذارم!!!


غریق

رمان بلندی های بادگیر عجیب ترین روایت عاشقانه ای بود که خوندم... مگه میشه؟

پ.ن:یه دوست داشتم سال کنکور کارشناسی می رفت کتابخونه اما درس نمیخوند می نشست رمان می خوند...من خعلی دعواش میکردم اون موقع ها ...اما حالا میفهمم که چرا اینکارو میکرده...یه وقتایی سِر میشی از شدت هجوم نکبت به زندگیت و توان دست و پا زدن نداری ، بعد با خودت میگی حالا که قراره غرق بشم بذار تو دنیای کتابام غرق بشم...حداقل از مرگم لذت ببرم ؛ )


با توکل به اسم اعظمت

بار روی دوشم

شونه ی داغونم...



پ.ن: حال بد یعنی دقیقا ندونی چه مرگته

پ.ن۲:چقدر تصمیم گرفتن سخته؟

با یه بله تمام آینده ت عوض میشه و با چند تا جمله بقیه ی عمرت گره میخوره به یه نفر دیگه که هنوز نمی دونی چقدر دوستش داری؟!

خدایا من می ترسم... 

خدایا اگر کسی بهت توکل کرده باشه گریه کنه اشکالی داره؟


کابوس

نفسم تنگه...

کاش امشب بتونم گریه کنم...

کاش این برزخ تموم بشه...

کاش از خواب بیدار بشم و 

بفهمم هر چی گذشته فقط یه خواب بوده...

دلم در حال انفجاره...

خدایا نمی خوای بهم رحم کنی؟

تموم نمیشه این جهنم تکراری؟


فیسلوفانه های سه رک کوچولو

دقیقا همون چیزایی که بهمون گفتن بزرگ میشی یادت میره همیشه مثل روز جلوی چشمامونه ... حتی اگر بقیه ی چیزا رو فراموش کنیم... حتی اگر خعلی بزرگ بشیم...


و تمام عمر منتظریم تا به اون اندازه ای بزرگ بشیم که یادمون بره 


و هیچ وقت اون روز نمیرسه ...


چند کلوم حرف برای کنکوری های بی نوا

 فصل تب کنکوره، یعنی الان هر نوجوون هیجده نوزده ساله ای که ببینی تو تب کنکور داره میییی سوزه ، شده به اندازه ی یه خورده تو کف کنکور هست ... که اگر نباشه همه فک میکنن یه تخته ش کمه...
بعد از ظهرا کنترل تلویزیون رو که دست بگیری از یه ساعتی اکثر کانالا پر از برنامه های گزینه ی فلان و فرصت فلان و انتخاب فلانه؛
برای چند دقیقه که پای یکی از این برنامه ها نشستم تمام دوران کنکور کارشناسیم اومد از جلوی چشمم رد شد...
با خودم گفتم داریم با نوجوونا چی کار میکنیم؟ انقدر تب مزخرف کنکور و بخون بخون و حفظ کن واسه چند ساعت حتی اگر بعدش همه شو یادت رفت راه انداختیم براشون که از اصل ماجرای درس خوندن جاموندن! کدوم از این بچه ها واقعا می دونن چرا باید برن دانشگاه؟یا اصلا لازمه برن دانشگاه یا نه؟ یا اگر میخوان برن چه رشته ای باید برن؟ رشته ای که انتخاب کردن واقعا بروز و ظهور شخصیت و استعدادشونه یا اینکه چون اسمش رشته ی تاپ و غول ریاضی یا انسانیه و همه رتبه برترا میرن اون رشته یا بازار کار داره یا همراه با جو بقیه ست، انتخابش کردن؟

من به خاطر بزرگ شدن زیر دست یه مادر پرستار عشق پزشکی بودم. دوره ی راهنمایی زنگای علوم یه معلم داشتیم که هر هفته یه موجودی می آورد سر کلاس تشریح میکرد و من پای ثابتش بودم و همیشه به عنوان دستیار کنار دستش بودم.دوران دبیرستان سال اول معلمای زیست و شیمی ورقه ی منو تصحیح نمی کردن نمره مو پیش پیش کامل میدادن. حتی معلم ریاضی انقدر برای حل مساله های عجق وجقی که از کتابای تیز هوشان می آورد بهم مثبت داده بود که عاجزانه میگفت میشه بذاری بقیه حل کنن؟ دیگه دفترم جا نداره باید برات صفحه ی جدید باز کنم …
ولی ترس از غول کنکور و عدم خودباوری باعث شد قید رشته ی تجربی و پزشکی رو بزنم.یادمه معلم زیستم وقتی فهمید خعلی دعوام کرد و تا دوهفته باهام حرف نمیزد :/
یه معلم ادبیات داشتم که عاشق دلنوشته های من بود همیشه میگفت تو یه روزی نویسنده میشی. داستان کوتاهای منو می گرفت میبرد سر کلاسای دیگه میخوند و بی خبر از خودم میفرستاد منطقه تو مسابقه ها شرکتم میداد وبعدا که رتبه میاوردم بهم میگفت.به تشویق اون رفتم انسانی...به عشق ادبیات و نویسنده شدن ...
اما سال کنکور افتادم تو همین جو مسخره و رقابت و مشاوره های مسخره ی مدرسه و فشار خانواده و... از همه بدتر رتبه ی کنکوری که دیگه هیچ راه فراری برام نذاشت تا از توقعات عجیب غریب اطرافیان دربرم و این شد که رشته ی حقوق رو انتخاب کردم ...
زمانی که وارد دانشگاه شدم و چند وقتی گذشت و  این تب مسخره فروکش کرد تازه به خودم اومدم و واقعیت رو دیدم... ولی چه فایده؟ دیگه نمیشد کاریش کرد... شایدم میشد ولی یه اراده ی قوی میخواست که هزاران کیلومتر خلاف مسیر شنا کنی وبرگردی و من این اراده رو نداشتم ...
الان هفت سال میگذره و من یه جوری گیر کردم تو این رشته که حتی نتونستم برای مقطع ارشد تغییرش بدم(علی رغم همه ی تلاشهایی که کردم و یکسالی که پشت کنکور این پا و اون پا کردم بلکه یه راهی برای فرار پیدا بشه)
یادمه سال کنکور چندتا از دوستام بودن که درگیر این جو نشدن ... خودکشی نکردن و رتبه های آنچنانی هم نیاوردن ولی همه شون رفتن رشته هایی که بهش عشق داشتن یکی شون ادبیات خوند یکی شون فلسفه یکی شونم یکی از زیر شاخه های تاریخ ... چند وقت پیش که اتفاقی توی یه محفل دوستانه دیدمشون به نظر خعلی راضی و خوشبخت بودن با رشته ی تحصیلی و البته کار مرتبط با رشته شون...
برای یک لحظه تصور کردم که اگر رتبه ی منم یه جوری میشد که مثلا حقوق قبول نمیشدم و بدون فشار اطرافیان رفته بودم ادبیات خونده بودم الان چقدر خوشبخت بودم؟؟؟ شاید الان تونسته بودم نوشته هامم چاپ کنم...نوشته هایی که الان فقط گوشه ی کمد خاک میخورن تا بپوسن و گاها نصفه نیمه و هنوز متولد نشده بمیرن...


خستگی های یک روح سوخته

گاهی به نقطه ای از زندگی می رسی که توی تاریکی مطلق گیر میفتی...ظلماتی که حتی دستای خودتم نمی تونی ببینی.

این نقطه دقیقا همون جاست که بهش میگن ته دنیا، همون جایی که نه با صبر کردن نور معجزه طلوع میکنه نه با حرکت کردن به جایی میرسی، تازه اگر حرکت کنی ممکنه یه جوری تو تاریکی زمین بخوری که هیچ وقت نتونی بلند بشی...

این جور وقتا تنها راه نجات اینه که خودتو آتیش بزنی و با نور آتیش خودت راهو پیدا کنی... شایدم راهو به بقیه نشون بدی...

می دونی دردناک ترین قسمت این ماجرا کجاست؟ نه اتفاقا وقتی که داری می سوزی نیست ... چون اون موقع انقدر داغ گذشتن از تاریکی هستی که درد سوختنو متوجه نمیشی... دردناک بعدشه... وقتی که از تاریکی گذشتی و به روشنایی روز رسیدی ، جایی که توی نور آفتاب جای سوختگیای روی تن روحتو دیدی و متوجه شدی تا عمق وجودت سوخته و چیزی باقی نمونده؛

اون وقته که اگر دوباره بیفتی توی تاریکی چیزی ازت نمونده که آتیش بزنی تا راهو روشن کنی ...

اما فکر میکنم دردناکتر از اینم هست، زندگی با خاطره ی لحظه ی آتیش زدن خودت... زندگی با خاطره ی لحظات سوختن...لحظات بی توجه سوختن... اینجا اوج دردناک بودن ماجراست و شاید بیشتر از خود سوختن خاطره ی سوختن دردناک باشه :/

و دردناک تر تر دیگرانی هستن که به جای مرحم بودن برای سوختگیات انتظار دارن دوباره بسوزی تا راهشون روشن بشه...

بارها توی زندگی خودمو آتیش زدم... برای اینکه به دیگران ضرر نزنم، برای اینکه به دیگران لطف کنم، برای اینکه از به وجود اومدن موقعیتای ظلمانی جلوگیری کنم، که دیگرانو نجات بدم ...حالا ... خاطره سوختنا خعلی دردناکه...خعلی...

دلم میخواد یکم خودخواه باشم... کاش بتونم برای چند وقتم که شده برای خودم باشم ، فقط به خودم فکر کنم ... کاش بتونم...

خسته م خسته...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan