چند کلوم حرف برای کنکوری های بی نوا

 فصل تب کنکوره، یعنی الان هر نوجوون هیجده نوزده ساله ای که ببینی تو تب کنکور داره میییی سوزه ، شده به اندازه ی یه خورده تو کف کنکور هست ... که اگر نباشه همه فک میکنن یه تخته ش کمه...
بعد از ظهرا کنترل تلویزیون رو که دست بگیری از یه ساعتی اکثر کانالا پر از برنامه های گزینه ی فلان و فرصت فلان و انتخاب فلانه؛
برای چند دقیقه که پای یکی از این برنامه ها نشستم تمام دوران کنکور کارشناسیم اومد از جلوی چشمم رد شد...
با خودم گفتم داریم با نوجوونا چی کار میکنیم؟ انقدر تب مزخرف کنکور و بخون بخون و حفظ کن واسه چند ساعت حتی اگر بعدش همه شو یادت رفت راه انداختیم براشون که از اصل ماجرای درس خوندن جاموندن! کدوم از این بچه ها واقعا می دونن چرا باید برن دانشگاه؟یا اصلا لازمه برن دانشگاه یا نه؟ یا اگر میخوان برن چه رشته ای باید برن؟ رشته ای که انتخاب کردن واقعا بروز و ظهور شخصیت و استعدادشونه یا اینکه چون اسمش رشته ی تاپ و غول ریاضی یا انسانیه و همه رتبه برترا میرن اون رشته یا بازار کار داره یا همراه با جو بقیه ست، انتخابش کردن؟

من به خاطر بزرگ شدن زیر دست یه مادر پرستار عشق پزشکی بودم. دوره ی راهنمایی زنگای علوم یه معلم داشتیم که هر هفته یه موجودی می آورد سر کلاس تشریح میکرد و من پای ثابتش بودم و همیشه به عنوان دستیار کنار دستش بودم.دوران دبیرستان سال اول معلمای زیست و شیمی ورقه ی منو تصحیح نمی کردن نمره مو پیش پیش کامل میدادن. حتی معلم ریاضی انقدر برای حل مساله های عجق وجقی که از کتابای تیز هوشان می آورد بهم مثبت داده بود که عاجزانه میگفت میشه بذاری بقیه حل کنن؟ دیگه دفترم جا نداره باید برات صفحه ی جدید باز کنم …
ولی ترس از غول کنکور و عدم خودباوری باعث شد قید رشته ی تجربی و پزشکی رو بزنم.یادمه معلم زیستم وقتی فهمید خعلی دعوام کرد و تا دوهفته باهام حرف نمیزد :/
یه معلم ادبیات داشتم که عاشق دلنوشته های من بود همیشه میگفت تو یه روزی نویسنده میشی. داستان کوتاهای منو می گرفت میبرد سر کلاسای دیگه میخوند و بی خبر از خودم میفرستاد منطقه تو مسابقه ها شرکتم میداد وبعدا که رتبه میاوردم بهم میگفت.به تشویق اون رفتم انسانی...به عشق ادبیات و نویسنده شدن ...
اما سال کنکور افتادم تو همین جو مسخره و رقابت و مشاوره های مسخره ی مدرسه و فشار خانواده و... از همه بدتر رتبه ی کنکوری که دیگه هیچ راه فراری برام نذاشت تا از توقعات عجیب غریب اطرافیان دربرم و این شد که رشته ی حقوق رو انتخاب کردم ...
زمانی که وارد دانشگاه شدم و چند وقتی گذشت و  این تب مسخره فروکش کرد تازه به خودم اومدم و واقعیت رو دیدم... ولی چه فایده؟ دیگه نمیشد کاریش کرد... شایدم میشد ولی یه اراده ی قوی میخواست که هزاران کیلومتر خلاف مسیر شنا کنی وبرگردی و من این اراده رو نداشتم ...
الان هفت سال میگذره و من یه جوری گیر کردم تو این رشته که حتی نتونستم برای مقطع ارشد تغییرش بدم(علی رغم همه ی تلاشهایی که کردم و یکسالی که پشت کنکور این پا و اون پا کردم بلکه یه راهی برای فرار پیدا بشه)
یادمه سال کنکور چندتا از دوستام بودن که درگیر این جو نشدن ... خودکشی نکردن و رتبه های آنچنانی هم نیاوردن ولی همه شون رفتن رشته هایی که بهش عشق داشتن یکی شون ادبیات خوند یکی شون فلسفه یکی شونم یکی از زیر شاخه های تاریخ ... چند وقت پیش که اتفاقی توی یه محفل دوستانه دیدمشون به نظر خعلی راضی و خوشبخت بودن با رشته ی تحصیلی و البته کار مرتبط با رشته شون...
برای یک لحظه تصور کردم که اگر رتبه ی منم یه جوری میشد که مثلا حقوق قبول نمیشدم و بدون فشار اطرافیان رفته بودم ادبیات خونده بودم الان چقدر خوشبخت بودم؟؟؟ شاید الان تونسته بودم نوشته هامم چاپ کنم...نوشته هایی که الان فقط گوشه ی کمد خاک میخورن تا بپوسن و گاها نصفه نیمه و هنوز متولد نشده بمیرن...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan