خستگی های یک روح سوخته

گاهی به نقطه ای از زندگی می رسی که توی تاریکی مطلق گیر میفتی...ظلماتی که حتی دستای خودتم نمی تونی ببینی.

این نقطه دقیقا همون جاست که بهش میگن ته دنیا، همون جایی که نه با صبر کردن نور معجزه طلوع میکنه نه با حرکت کردن به جایی میرسی، تازه اگر حرکت کنی ممکنه یه جوری تو تاریکی زمین بخوری که هیچ وقت نتونی بلند بشی...

این جور وقتا تنها راه نجات اینه که خودتو آتیش بزنی و با نور آتیش خودت راهو پیدا کنی... شایدم راهو به بقیه نشون بدی...

می دونی دردناک ترین قسمت این ماجرا کجاست؟ نه اتفاقا وقتی که داری می سوزی نیست ... چون اون موقع انقدر داغ گذشتن از تاریکی هستی که درد سوختنو متوجه نمیشی... دردناک بعدشه... وقتی که از تاریکی گذشتی و به روشنایی روز رسیدی ، جایی که توی نور آفتاب جای سوختگیای روی تن روحتو دیدی و متوجه شدی تا عمق وجودت سوخته و چیزی باقی نمونده؛

اون وقته که اگر دوباره بیفتی توی تاریکی چیزی ازت نمونده که آتیش بزنی تا راهو روشن کنی ...

اما فکر میکنم دردناکتر از اینم هست، زندگی با خاطره ی لحظه ی آتیش زدن خودت... زندگی با خاطره ی لحظات سوختن...لحظات بی توجه سوختن... اینجا اوج دردناک بودن ماجراست و شاید بیشتر از خود سوختن خاطره ی سوختن دردناک باشه :/

و دردناک تر تر دیگرانی هستن که به جای مرحم بودن برای سوختگیات انتظار دارن دوباره بسوزی تا راهشون روشن بشه...

بارها توی زندگی خودمو آتیش زدم... برای اینکه به دیگران ضرر نزنم، برای اینکه به دیگران لطف کنم، برای اینکه از به وجود اومدن موقعیتای ظلمانی جلوگیری کنم، که دیگرانو نجات بدم ...حالا ... خاطره سوختنا خعلی دردناکه...خعلی...

دلم میخواد یکم خودخواه باشم... کاش بتونم برای چند وقتم که شده برای خودم باشم ، فقط به خودم فکر کنم ... کاش بتونم...

خسته م خسته...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan