آشوبم آرامش تویی...

یکی باید باشه که وقتی از شدت فکر و خیال و استرس پوست بدنت مورمور میشه بیاد و با حضورش از قعر جهنم فکری بیرون بکشتت...

اون یه نفر برای من خواهرزاده هامن...وقتی ضحی بانو میاد سرشو میذاره روی پام تا موهاشو ببافم تمام غم های دنیا هم که به دلم باشه بین موهای قهوه ای و لختش گم میشه و حداقل برای چند دقیقه آروم میگیرم ...




پ.ن:این شعارای عشقولی و این حرفای این شکلی همش حرفه...هیچ مردی نمی تونه هیچ زنی رو انقدر دوست داشته باشه که آرامش وجود اون زن بشه یا برعکس ... چون بنای دنیای همه ی ما خودخواهیه... با واقعیت زندگی کنیم بهتره تا یک عمر رویای بی حاصل درون قلبمون بپرورونیم که عاخرش در اثر با سر افتادن توی واقعیت همین رویاها بشن قاتل جونمون...


اندر حکایات کاکل به سران باب چهل و چندم

برخی از این مادرانی که پسر بدارندی همی بر این تصورند که آسمان همی پاره شدندی و کاکل به سر ایشان تالاپی به وسط عرصه ی هستی افتادی و جمله جنبندگان و جانداران علی الخصوص مونثات عالم باید همگی چاکران و دست بوسان وی همی باشندی و اگر به خواستگاری دخترکی رفتند حتی اگر تمام کمالات هفت عالم و هشت بهشت را داشتی و حورالعینی مجسم بودندی باز هم در برابر کاکل زری مذکور کنیزکی بی ارزش بیش نیست که اولیا مخدره مادر حضرت کاکل حق دارند به دون ترین مرتبه ی ممکن در کائنات بر آن مونث کم مایه نگریسته و به هر گونه که تبع همایونی کشید با وی برخورد کنندی  و بر فرضی که گووووووشه ی چشم ملوک السلطنه کنیزک را بهر کلفتی و چاکری مناسب دیدی با پرداخت مبلغی آنرا بخریدندی و به مطبخ خانه شان ببردندی و زبان مبارک هم بر سر وی و هفت جد و آبادش دراز کردندی و همه جا نشستی و برخاستی و بگفتندی که حیییییییف از این قلمان پسری که در هستی بی بدیل بودی و به تور این ایکبیری خانم همی بیفتادی...



داداچ جنبه کیلویی چند؟

خب هر چیزی یه فرهنگی داره دیگه مگه نه؟

سینما رفتنم فرهنگ خودشو داره

زوج عزیزی که تازه دیروز نومزد کردین و حسابی جوگیر تشریف دارید فک نمیکنم سینما جای درستی برای عشقولانه درکردن باشه...

خب من تمام مدت به جای نصف پرده ی سینما کله ی مبارک شما دوتارو که تو هم چفت شده بود نظاره کردم دیگه :/

پسره بیچاره بغل دستی من که دیگه اوووووج معذبی و این حرفا بود بنده خدا کلا فک کنم چیزی از فیلم نفهمید انقد تو نخ شما بود!!!

حالا کل فیلمو واسه ما صحنه دار فرمودی هیچی، دیگه خواهر من شوهر کردن که در حد دریافت کردن اسکار جهانی نیست که با تندیسش چشم مردمو دربیاری :/ خود اصغر فرهادیم انقدر فیس نیومد با تندیس اسکارش که شما با اون دوتا شاخه گلی که حضرت عشقت برات آورده بود مارو زخم کردی...

ناموسا قصد ازدواج دارید قبلش یه چند جلسه کلاسای جنبه افزایی بگذرونید چیه عین این ندید بدیدا همش تو حلق همید رعایت حریم خصوصی و غیر خصوصیم ندارید!

تو دانشگاه ما دو نفر ازدواج کردن تا زمانی که اینا برن سر خونه زندگیشون که حدودا دوماهی شد هر جا پسره رویت میشد دختره هم در نقش سنجاق قفلی آویزونش بود حتی وقتی پسره داشت با اساتید حرف میزد :| یعنی فک کنم بازوش تاول زده بود عاخریا دیگه … وقتیم میخواستن به هم کلمات عاشقونه بگن عصلن رعایت وجود هیچ تنابنده ای رو نمیکردن :( دو سه بار ما عوق زنان از صحنه فرار کردیم

خب چه کاریه عاخه؟ نکنید دوستان نکنید...سوء هاضمه گرفتیم ...مرسی اه


اعترافات ذهن خطرناک من

وقتی نگاهت دیگر دنبال مسیر قدم هایم نمی دود

وقتی چشمهایت دیگر برق نمیزند 

وقتی دیگر اسمم را صدا نخواهی کرد 

وقتی دیگر موقع صدا زدنم صدایت نمی لرزد 

وقتی با آمدنم دست و پایت را گم نمی کنی 

وقتی بوی گل نرگس مرا به یادت نمی آورد

باید این معنا را داشته باشد که مرا از یاد برده ای...

یا شاید هم این معنا را دارد که اصلا در خاطرت نبوده ام که بیرونم کنی...

بیا و به این دل لعنتی بگو که دوستش نداری...

اصلا بیا و اعتراف کن از اول هم علاقه ای درکار نبوده...

بیا و خیلی ساده بگو سوءتفاهم بود...

فقط خیلی سرد بگو تا دلم از بیخ ناامید شود...

اگر چیزی نگویی خودم تکلیف این دل سرگردان را مشخص خواهم کرد...

می گذارمش به حراجی و به اولین رهگذری که تمنایش کرد به کمترین قیمت ممکن می فروشمش ...

یا می اندازمش در یک کیسه مشکی و ساعت نه شب میگذارمش دم در و از این به بعد فرمان روایی همه ی امور را می سپارم به این عقل لعنتی که همه اش ساز مخالف می زند...

قول می دهم که این کار را بکنم...

میدانی یک جایی خواندم که مردها خیلی منطقی حرف میزنند اما بسیار احساساتی عمل میکنند ولی زنها خیلی احساساتی حرف میزنند اما وقتی موقعش برسد مانند یک مامور اعدام بی رحم عمل میکنند...

اگر تا آخرین نفس های بهار از این کوچ طولانی باز نگشتی قول میدهم که مامور اعدام این دل بیمارم بشوم و با بی رحمی تمام در لحظه های سوزان تنهایی تابستانه با دستان خودم نفسش را بگیرم و مرده و بی جان به استقبال خزان بفرستمش...


کوه ...

پدرا خعلی مظلومن...
یواشکی غصه میخورن...
یواشکی فکر و خیال میکنن...
یواشکی بار زندگی رو به دوش میکشن...
یواشکی زیر بار سختیا خم میشن...
یواشکی تحملشون تموم میشه...
یواشکی درد می کشن...
حتی یواشکی گریه میکنن...
و یه روزی میرسه که یهویی از پا می افتن 
و تو تا وقتی از پشت شیشه ی سی سی یو چهره ی رنگ پریده شو ندیدی باورت نمی شه که کوه خونه فروریخته باشه...
به قول خواهری کوچیکه:
 وقتی مهم بودن نقش این کوه یواشکی رو میفهمی که نه تنها دشمنا بلکه دوستا و حتی همسرت با فرو ریختن این کوه رفتارشون عوض میشه و بهت زور میگن!!!

پ.ن:برای پدری دعا کنید...فروریختم عصلن:(

ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی

دلتنگی بد کوفتیه

دلتنگی بد کوفتیه

دلتنگی بد کوفتیه...

دلتنگتم لعنتی...

حتی لحظه هایی که پیشم هستی...


فیلسوفانه های سه رک


کاش میشد

برای ساعتی مُرد!

آن وقت است که میفهمی

چه کسی از نبودنت دق می‌کند ،

و چه کسی ذوق !

دلم ؛

ساعتی مُردن می‌خواهد ...!

  


راضیم به این بی تفاوتی

دل بستن آسونه 

دل بریدنه که سخته...

ماه ها و هفته ها درد می کشی

با خودت کلنجار می ری 

با تمام وجود به رگ و ریشه ی قلبت چنگ میزنی

که جریان احساسو توش متوقف کنی 

خودتو به در و دیوار میزنی 

بغض میکنی...یواشکی گریه میکنی...

فایده ای نداره...

اما هر تبی هر چقدرم تند یه روزی سرد میشه...

عقلت با یه سطل آب یخ سر یه بزنگاه میرسه و 

آتیش این تب تند رو خاموش میکنه...

با دیدن یه رفتار...شنیدن یه حرف ... یه نقل قول 

یه نگاه نا به جا... یه مسافرت طولانی یا یه دوری اجباری...

یا حتی یه عکس پروفایل... یا پست اینستاگرام

یا حتی دلخوری هایی که تمام این مدت ذره ذره و بی صدا گوشه قلبت جمع شده و یهو با یه جرقه مثل آتش فشان فعال میشه...

عقلت دست میندازه تو گریبان احساست و یقه شو جرواجر میکنه و تا جایی که می خوره میزنتش

بعد احساست له و داغون میره یه گوشه میشینه و حسااااابی گریه میکنه ...

و فرداش که از خواب بیدار میشی دیگه عاشق نیستی ...

به جاش به طرز عجیبی بی تفاوتی ... واین پایان ماجراست...

یه پایان راست راستکی...

فقط این دفعه لطفا پشت دست دلتو یه جوری داغ کن که جاش بمونه و همیشه جلوی چشمش باشه که اگر یه روزی دوباره خواست زودتر از عقل دست به کار بشه چشمش به این داغ بیفته و دست و پاشو اساسی جمع کنه...



ما سیاسی متولد می شویم

خواهر زاده م صبح علی الطلوع بالای سرم وایساده بود 

چشم باز کردم دیدم با چشمای قهوه ایش زل زده بهم که خاله پاشو بریم رای بدیم ...

بهش میگم خاله هنوز ستادای انتخاباتی باز نشده

میگه خب با خودمون از خونه ستاد میبریم!!!

میگم خاله شما کوچولویی نمیذارن رای بدی...

دستشو زده به کمرش میگه نخیرم من خعلیم بزرگ شدم

خودم میرم دشویی خودم جورابامو پام میکنم خودم اتاقمو مرتب میکنم  >:(

خلاصه دیگه حریفش نشدیم بردمش حوزه که رای بده کل حوزه رو به هم ریخت ...عین این خاله ریزه ها با چادر مشکیش میدوید تو حیات حوزه و به همه امر و نهی می کرد به کی رای بدید، مام دنبالش می دویدیم که بچه جان بیا این طرف چی کار مردم داری :/

شانس آوردیم از قدیمیای محلیم و ناظرای حوزه میشناختنمون  وگرنه به جرم تخلف انتخاباتی می گرفتنمون :))) 

عاخرشم رفت انگشتشو زد تو استامپ و تو مسیر برگشت چشم ما رو درآورد انقدر گفت خاله ببیییییین رای دادم :) 


پ.ن

 از جوابیه ها ببخشید فحش هایی که در واکنش به پست قبلیم برام ارسال شد مطمئن شدم که ادب ذاتیه... در واقع با مرور نوشتارم دیدم به کسی فحش ندادم ولی وقتی فقط در جواب ابراز عقیده م فحش می شنوم به قضاوتی که توی پست داششتم مطمئن تر میشم... در واقع میگن چوبو که برداری گربه دزده خودش فرار میکنه

کسانی که از حرفم انقدر برافروخته شدن شاید درخودشون این رفتارو دیدن دیگه نه؟ ؛ )

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan