روزمرگی جات

تندیس خرشانس هفته تعلق میگیره به سه رک جان در حالی که از یه خرید حسااااابی برگشته خونه و پدری همزمان با یک بغل پر از نوبرونه های بهاری می رسه و همه شو میریزه تو بغلش... 

پ.ن ۱:مکالمه ی یک روز عادی منو مادری :
_خرت و پرتاتو از وسط پذیرایی جمع کردی؟
_بعلللللله
_لابد همه شو ریختی وسط اتاقت؟
سوت ممتد سه رک شلخته
_برو اتاقتو جمع کن لااقل
_نه دیگه داری پر توقع میشی مادری جان…
مادری :/ 

پ ن۲:خدایی برای مراسم خواستگاری فاجعه تر از چی بپرسم اینه که چی بپوشم ؟ 
بعد از nتا تجربه هنوز این روند مسخره ی حواشی قبل و بعد از این مراسم برام عادی سازی نشده :/

کتک خوردگان (قسمت اول)

از اتاق فرمان اشاره میکنن واسه ما چس ناله نکن هی هی هی 

حوصله مون سر رفت دلمون پوسید


پاسخ: چشم... :)))




درد و دل نوشت

قدر چیزایی که دارید رو همین الان بدونید چون بعدا مجبور میشید حسرتشونو بخورید  ...

یادمه دوران کارشناسی هر کی اسم دانشگاهمو میشنید چشماش برق میزد و میگفت خوووووووش به حاااالت خعلی خوبه اونجا؟

منم نه از روی چس کلاس و اینا بلکه از روی یه به درک درونی میگفتم نه بااااو خعلیم شاخ نیسد حالا اسمش قشنگه ماها که اندرونش هستیم هیچ تیکه ای نیسدیم واقعا...

الان دلم لک زده که دوباره بهم بگن دانشجوی فلان دانشگاه...

دلم برای کوچیکترین چیزاش تنگ شده ... برای سلف و بوفه ش،برای مزار شهداش، برای درختای سرو بلندش ، زمینای یخ زده ش توی روزای برفی ،سربالایی نفس گیرش، استادای سخت گیرش ،بچه های چپر چلاغش...شاید کسی باورش نشه ولی حتی دلم برای همکلاسیایی که اون دوران انقدر ازشون حالم به هم میخورد که حتی رغبت نمیکردم جواب سلامشونو بدم تنگ شده ...دلم تنگ شده واسه سه رکی که اگر چادری بود خودش بود نه از روی اجبار دانشگاه اگر تیریپ بچه مذهبی داشت خودش بود نه به خاطر نمایش و موقعیت و...دلم تنگ شده واسه سه رک که رااااحت واسه خودش تو دانشگاه شلنگ تخته مینداخت و هییییییچ حاشیه ای هم از صد فرسخیش رد نشد ... .

.

مثلا همین وبلاگ ....برای من که موجودی نویسنده به دنیا اومدم و این روزا حتی دلم نمیخواد با مادر خودم دردو دل کنم و نوشتن برام حیاتیه و به هیچ دفترچه خاطراتی اعتماد ندارم داشتن جایی که دنج و خلوت باشه و بدون ترس و بی دغدغه توش غرغرامو بنویسم و نگران خونده شدن نباشم نعمت بزرگیه که البته قدر این یکی رو خعلی میدونم...خدا کنه مثل وبلاگ قبلیم از دستش ندم ... 

خلاصه قدر داشته هامونو بدونیم و برای نگه داشتنشون حسابی دست و پا بزنیم که بعدا مدیون دلمون نشیم که شاید می تونستم الان تو فلان موقعیت باشم هنوز ...


سرنوشت غمگین ماهی گلی ها

ماهی گلی عیدمون حالش خعلی بده...

دمش که اول زخم شده بود حالا کاملا کنده شده

پولکای تنشم ریخته

در واقع میشه گفت نیمه جونه

ظهری پدری رفت بالای سرش ، صدام کرد که بیا یکی شون مرده روی آب اومده...

تا اومد از تنگ در ش بیاره تکون خورد و دهنش یواشی باز و بسته شد 

دلم هرررری ریخت ...گفتم پدری دستش نزن زنده ست

ماهی یکم نفس نفس زد و وول خورد دوباره شکمش اومد روی آب و چشماش بی حرکت خیره شد و دهنش از نفس کشیدن ایستاد...

دوباره پدری اومد دربیارتش دوباره تکون خورد و نفس کشید...

دوباره 

و دوباره

ودوباره

پدری گفت این جون داره من دستم نمیره از آب بیرون بندازمش

 و رفت...

من موندم و ماهی گلی نیمه جونو یه بغض لعنتی...

چه حال آشنایی داره ... گمونم منم یه ماهی گلی وسط قفس استخونی سینه م داشته باشم که عین همین در حال احتضاره...

چقدر سرنوشت ماهی گلیا غمگینه...

چقدر عیدی به مادری گفتم ماهی گلی نخر... :(


از صبر ویرانم ولی...

یک روز می آیی که من،

دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی

چشم انتظارت نیستم... 





میشه ذوق کنی لطفا؟

مهم نیست که من از فوتبال متنفرم...

مهم نیست که از بارسلونا متنفرترم...

و بلاخره مهم نیست که برخلاف تو ترجیح میدم رئال مادرید ببره...

مهم اینه که وقتی مسی گل میزنه تو از جا میپری و تمام وجودت پر از کیف و خوشحالی میشه ...

همین کافیه که دلم بخواد بارسلونا دوباره گل بزنه :)


همزاد

تلویزیون داره سریال نشون میده 
دختره اسمش ساراست خعلیم بدقلقه هرچی خواستگار براش میاد رد میکنه و روی هر کی یه ایرادی میذاره طوری که مامانشو دیوونه کرده ... 
مادری نشسته غرق سریال چایی هورت می کشه و هرهر میخنده 
میگه این عین خودته هااااا فقط مونده توم عین این یه خواستگار همکلاسی پیدا کنی پاچه شو بگیری دیگه مو نمیزنی با این دختره :) 
من :|

گل دووووووس

تا امروز فکر میکردم گل نرگس دیگه عاخر گلای دنیاست...

تا اینکه با شقایق وحشی آشنا شدم...








پ.ن:ولی هنوزم نرگس رتبه ی اوله : ) 
در کل گل میبینم دست و پام شل میشه اصلا ... هرچی که باشه؛
مثلا اگر یه روزی یه نفر بخواد بهم رشوه بده اگر یه چمدون دلار جلوم بذاره پرتش میکنم از پنجره بیرون ولی اگر یه سبد گل خوجل برام بیاره ... ؛ )
بعله خودمم میدونم، درجات غلیظی از حماریت قاطیمه... ولی زنی که با گل حمار نشود زن است عایا؟


تکراریجات

میگه این یکی فرق داره

میگم هیچ فرقی نداره 

میگه چرا داره

میگم همه شون سر و ته یه کرباسن ...

میگه این خعلی شبیه خودته...

هیچی نمیگم... به چروکای زیر چشمش زل میزنم و 

فکر میکنم این مکالمه ی تکراری چند هزار بار دیگه باید تکرار بشه؟

خسته ام به زبون تکراری چی میشه؟


دم کرده ی ریشه ی عشق پنجاه ساله

پدر بزرگ و مادر بزرگ من پنجاه و اندی سال پیش ازدواج کردن 

زمانی که مادربزرگم دوازده ساله بوده و انقدر کوچیک بوده که موقع نشستن روی صندلی پاهاش به زمین نمی رسیده (چند وقت پیش چادر عقدشو از توی چمدون درآورد اولش فکر کردم از این مقنعه بلنداست بعدش دیدم گل گلی و توری و ایناست و مادری با ذوووق گفت چادر عقد مادربزرگیه و من کلی شگفت زده شدم)برخلاف دخترای امروزی که تا قبل سی سالگی اسم شوهر میاد اه و پیف میکنن و از محدود شدن آزادیا میگن...

و پدر بزرگم هفده_هجده ساله بوده و هنوز ریش و سیبیلاش کامل درنیومده بوده ... برخلاف پسرای الان که تا قبل از سی سالگی اسم ازدواجو جلوشون میاری از تعجب شاخ درمیارن و فقط با شنیدن واژه مسوولیت کمرشون میشکنه...

پدربزرگ و مادربزرگم پنجاه و اندی سال پیش ازدواج کردن با یه شروع کاملا عادی که اصلا شبیه آشنایی های امروزی نبوده شبیه هیچ قصه ی فیلم هندی و رمان عاشقونه هایی که الان تو بازار پره هم نبوده در واقع از دیدگاه امروزی یکمم نقض حقوق بشر و حقوق کودک درباره ی سن ازدواجم قاطیش بوده... 

پدر بزرگ و مادربزرگم زمانی ازدواج کردن که تمام سرمایه شون فقط یه پتو سربازی بوده و مجبور شدن تا پنج شیش سال توی یه زیر زمین ده متری توی خونه ی پدر مادربزرگی زندگی کنن ...برخلاف جوونای امروزی که تا خونه و ماشین و حساب بانکی و عروسی شونصد میلیونی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه نباشه راضی نمیشن ازدواج کنن...

پدربزرگ و مادربزرگم هر کدومشون اخلاقای مزخرف خاص خودشونو داشتن که شاید از نظر جوونای امروزی هر کدومش برای طلاق دلیل قانع کننده ای باشه 

اما پدر بزرگ و مادربزرگ من سر دو سه سال طلاق نگرفتن و حتی یک لحظه هم حتی توی فکرشون به هم خیانت نکردن...اونا پنجاه ساااااال عاشقونه زندگی کردن ... شاید اگر خیلی از اتفاقایی که توی زندگی شون افتاده مکتوب کنم دست هزارتا رمان میم مودب پورو از پشت می بنده ...

اینکه امروز که پدر بزرگم توی بیمارستانه مادربزرگم میگه اگر پدر بزرگت بره منم تموم میشم همه میدونن که یه جمله ی عاشقونه ی خالی مثل همه ی جمله هایی که توی کانالای تلگرام الان پر شده نیست ... اون بدون پدربزرگم واقعا تموم میشه... به معنای واقعی...

باید بگردیم و ریشه ی این عشقای واقعی رو پیدا کنیم...

حس میکنم حال زندگیای جوونای پر ادعای نسل من خوب نیست ، شاید یه معجونی دم کرده ای چیزی از ریشه ی زندگی مادربزرگا و پدر بزرگا بتونه حال زندگیامونو خوبتر کنه...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan