پاییز آمده است، به احترامش برخیزید

وقتی اولین بارون زد

 دیگه نباید توی قفس تاریک چهاردیواری نشست...

باید بدون شال و کلاه به خیابون زد...

باید مجنون شد و به خیابون زد و بی هوا خندید...

بارون که زد با عشق و بدون عشق باید عاشقی کرد...

من میگم پاییز فصل عاشق هاست نه فصل دو نفره ها...

برو توی خیابون عاشق برگ های مرده ی چنار شو... 

عاشق خیسی کاشی های بارون خورده شو...

عاشق گنجشک های بال و پر خیس ِ کز کرده روی شاخه ی درخت شو...

عاشق بوی نم خاک و چمن های نم زده شو...

عاشق رهگذرای بدون چتر شو...

عاشق رنگ خاکستری ابرای بی قرار شو...

یا هر چیز دیگه ای...

فقط بزن بیرون و عاشق شو...

پاییز فصل عاشقیه...

مبادا بارون بزنه و تو پشت شیشه حبس باشی... 


گذشته ها نگذشته...

از دفتر بیرون اومدم...

هوا تاریک شده

انگاری جلسه زیادتر از تصورم طول کشیده بود

فکرم پر از حرفا و ایده ها و برنامه هایی شده که ساعتها راجع بهشون حرف زدیم

بعد از مدتها خودمو غرق فکرای فرهنگی کرده بودم 

حس عجیبی داشتم...شبیه یه خلاء عظیم...شبیه یادآوری خاطرات دوران خوشبختی و شادی وسط روزای سیاه و شوربختی...شبیه حس آدمی که یهو یادش می افته یه عزیز گم کرده یا از دست داده...

بارون نم نم شروع به باریدن کرده...

قدم زنان به سمت خونه راه می افتم...

خنکای پاییز رو نفس می کشم و به چیزایی فکر میکنم که مدتها بود فراموشم شده بودن...حس و حالای خوب...فکرای خوب...

چی فکر می کردم چی شد؟

کجای کارم؟

به کجا دارم می رم؟

چه رویاهایی داشتم!

از اون رویاها چی مونده واقعا؟

دلم بالا و پایین میشه...

هی بالا و پایین میشه...

هی...

می رسم جلوی در خونه ، بارون شدید شده 

فکرامو می ذارم جلوی در روی پله ی خونه بغلی ،یه نیم نگاهی بهشون میکنم و بر میگردم به دنیای ماشینی اتاقم...


شال سبزی میان رویاهای یک دختربچه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روضه های خواهرانه

خواهری بچه شیرخوارشو گذاشته خونه پیش مادری با هم رفتیم بیرون خرید کنیم مثلا...

بیشتر از یک ساعت طول کشید 

یهو دیدم بغض کرد

بهش میگم چی شده؟

میگه بچه م گشنه شه

میگم از کجا فهمیدی؟

میگه یهو شیر اومد تو سینه م...

میگم آیا لازمه روضه بخونم یا خودت رفتی تا کف کربلا؟

بغض میکنه...بغض میکنم...

امان از دل رباب...امان...


بغض گلو بریده ام...

مکن ای صبح طلوع...


لال نوشت

گاهی واژه کم میاره ...


پاییز من...

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!

پاییز  نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»


بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!


باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...

وقتی که در میان خودم می فشارمت


پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من

حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت


اصرار می کنی که مرا زودتر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!


پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!

یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!



 سید_مهدی_موسوی



محرم

أحب الله من أحب حسین...


حتی یک قطره اشکی که این روزا توی دستگاه امام حسین (ع)ریخته می شه قابل توصیف نیست...

فقط

اگر

 جایی دلتون شکست و حال دعا داشتید منو خیلی دعا کنید...


از روی این جمله سیصد و شصت و پنج بار بنویسید

هیییییچ سالی به بدی امسال نبود...

هیچ سااااالی به بدی امسال نبود...

هیچ سالی به بدددددددی امسال نبود...

هیچ سالی به بدی امسسسسسااااال نبود...

هیچ سالی به بدی امسال نبوووووووود...



مهر

مهر ماه یعنی بوی مداد و پاک کن و کاغذ کتابای نو...

یعنی رنگ و لعاب لباسای پاییزی و بافتنیای کار دست مادربزرگی...

یعنی گرگ و میش هوای اول صبحای بارونی که برای بعضیا عند دلگرفتگی بود برای بعضیا اوج شاعرانگی و حس خوب...

یعنی عطر نارنگیای سبز اول فصل که زنگ تفریحا می خوردیم...

یعنی ذوق دیدن رفقا بعد از یه تعطیلات سه ماهه و استرس هم کلاسی شدن با بعضیایی که سال قبل حسابی بین تون شکراب شده بود ...

یعنی خندیدن به سرود مسخره ی باز آمد بوی ماه مدرسه و از این حرفا ...

چه خوب بودن روزایی که نهایت بدبختی مون صبح زود مدرسه رفتن و مشق نوشتن بود... 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan