بهشت کوچکی برای سه رک

بعضی خاطره ها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشن ...حتی اگر متعلق به ساااااالها قبل باشن، زمانی که خیلی کوچیک بودیم مثلا سه یا چهار ساله...
بعضی خاطره های من از اون سالها توی هاله ای از ابر بین خاطرات دیگه م می درخشن.یکی از این خاطره ها درخت بید بزرگ و پیری بود که وسط محوطه ی بیمارستانی که مامان کار می کرد با وقار و متانت نشسته بود و موهای بلند سبزشو دورش ریخته بود. منظره ی رقص گیسوی سبز این بید مجنون همراه با موسیقی باد خنک اواخر شهریور با چاشنی عطر چمن های تازه کوتاه شد منو به عمق رویاهای کودکانه فرو می برد و باعث می شد از ته دل شاد بشم... مادری می دونست این درختو چقدر دوست دارم ، به خاطر همین هر دفعه که منو می برد بیمارستان چند دقیقه کنار این آشفته ی سبز می ایستاد تا من خوب نگاهش کنم و به برگای آویزونش دست بکشم و عشق کنم. همین شد که من عاشق درخت بید شدم و هنوزم که هنوزه اگر یه جا درخت بید مجنون ببینم کلی هیجان زده میشم و غررررق رویا ... یکی دیگه از خاطراتم ردیف باغچه ی گل رز بیمارستان بود که چند قدم اون طرف تر از درخت بید بود و من عاشقش بودم،چون توی اون دروان بچگی به نظرم بزرگترین و خوشرنگ ترین گل رزهایی که خدا آفریده بود توی این باغچه بودن ؛ باغبون این باغچه ی رویایی هم منو خعلی دوست داشت و هر دفعه از پشت گیسوی بید منو می دید که دارم نزدیک میشم سریع با قیچی گنده ی باغبونیش یه گل برام می چید و بهم میداد و اگرم خودمو نمی دید هر چند روز یه بار سهمیه ی گل منو میچید و می داد به مادری که برام بیاره...
صحنه ی این بهشت کوچیک انقدر توی ذهن من زنده و درخشانه که همیشه با خودم فکر میکنم اگر بمیرم و قررراااارررر بشه (بر فرض محال) برم بهشت حتما بهشت من باید یه چیزی به همین شکل باشه...
یه درخت بید مجنون پیر با یه باغچه ی نقلی گل رز که پر از گلای رز پیوندی باشه با عطر چمنای تازه کوتاه شده ی اول صبح...همین

شُستش میفهمی؟؟؟؟شُست!!!

پدری:سه ررررک!!!

من:جان

پدری:سه ررررررک!!!

من:جان

پدری:گشنمه...

من:سیب زمینی تخم مرغ بدرست بمیل ...

پدری:… (مظلومانه صحنه را ترک کرده به آشپزخانه می رود)

بعد از پنج دقیقه...صدای پدری از آشپزخونه:ای وااااای افسی ماماااااان... 

مادری:چیه چه خاکی به سر آشپزخونه م ریختی؟

پدری با بغض:چرا توی قوطی زردچوبه فلفل قرمز ریختی عاخه؟

مادری:از بس که شما زردچوبه می ریزی جابه جاشون کردم بلکه تنبیه بشی... 

پدری:چرا درشو محکم نبستی حالا؟ 

مادری:ای داد چقدر ریختی؟

پدری:پنج شیش تا قاشق غذا خوری شد فکر کنم... 

مادری:   :|

یک ربع بعد پدری ماهیتابه به دست تشریف فرما می شوند...

_به به سه رک بیا ببین چی پختمممم...

من:نه ممنون فلفلی که روش سیب زمینی تخم مرغ ریخته باشن میل ندارم 

پدری:نههههه تند نیست دیگه شستمش...

من و مادری با جیغ:شستیییییش؟

پدری :عاره...خشکشم کردم :) دوباره گذاشتم رو گاز 

من و مادری بازم باجیغ:خشکشم کردددددیییی؟ 

پدری با اشتها لقمه می گیرد و با نیش باز میگوید:اوهوووووم 

ما :/

پدری ؛ )

سیب زمینی تخم مرغ شسته شده :@


از سری خاطرات حضرت شانس

مقطع کارشناسی که بودم یه بار یه کنفرانس حقوقی توی دانشگاه برگزار شد که موضوعش بررسی وضعیت حقوقی ترنس ها و افراد دوجنسیتی بود؛

یه عالمه از این افراد هم حضور داشتن و حتی بعضیاشون اومدن پشت تریبون از مشکلات و تجربیات و زندگیاشون صحبت کردن ...

بین اون جمعیت سه تا پسر که معلوم بود اولش دختر بودن بعدا پسر شدن و سه ردیف جلوتر از من و دوست جان نشسته بودن توجه منو به خودشون جلب کردن... خعلیییی جالب بودن؛ صورت دخترووونه چشمای ناز و دماغای کوچولو و هیکلای ریزه میزه...بعد لباسا و ادا و اطوارای پسرونه که تضاد دیدنی ایجاد کرده بودن... همین جوری تو نخشون بودم و جالبیت شون منو گرفته بود که یهو یکی شون برگشت زل زده تو چشمام و یه لبخند معناداری زد :/ 

خلاصه دیگه کلید کرد روی ما...حالا هی من حرص می خوردم دوست جان کنارم از خنده ریسه می رفت. مراسم که تموم شد مثل فشنگ از جا بلند شدیم که زودتر بپیچیم از فضا دربریم ولی طرف سیریش تر از اونی بود که تصور می کردم زودی بلند شد و دوید دنبال ما ... ما بدو اون بدو ... جلوی در دانشکده بهمون رسید. خنده دارترین و کمدی ترین صحنه ی زندگیم اونجا اتفاق افتاد. بچه ی بدبخت بدو بدو جلومون دراومد بعد یهو عین این فیلما که قهرمان فیلم با یه گودزیلا مواجه میشه به خودش اومد دید سایه ی من افتاده رو سرش؛ همین جوری از زانوهام نگاهش صدو شصت هشتاد درجه چرخیییید اومد بالااااااااااا تا رسید به صورتم، یعنی می خوام بگم من در برابرش انقدر گولاخ بودم که اگر به روبه رو نگاه میکرد افق دیدش کمر من بود ... بعد همین جوری که از پایین به بالا منو نگاه می کرد یه بغض ناجوری کرد و بدون حتی یک کلمه حرف در رفت... دیگه مگه میشد دوست جانو از سرامیکای کف دانشکده جمع کرد؟انقدر خندید خندید خندید که فشارش افتاد مجبور شدیم بعدش بریم آب هویج بخرم براش :))))

یعنی می خوام بگم کراش شدنم به ما نیومده همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی...


شدیم تِم عروسی مردم :)

به مادری میگم بی زحمت اون کت و دامن منو از کمد بیرون میاری لطفا؟

میگه توی این ماه این چهارمین عروسیه که می ری خسته نشدی؟

میگم چه کنم اگه نرم کله مو از بیخ می کنن ... در مواردی تهدید به قتل شدم حتی... 

می خنده می گه آره والا خداییشم اگه تو نری کی مجلسشونو شلوغ کنه؟

 می خندم...

نگام میکنه... چیزی نمیگه اما یه "کی نوبت خودت میشه پس" خاصی توی نگاهشه...

خودمو می زنم به اون راه و میرم توی اتاق آماده بشم...


دیو و دلبر

یکی از فانتزیای بچه گی من تماشای انیمیشن دیو و دلبر بود.

با اینکه زبان اصلی بود و چیزی سر در نمی آوردم از حرفایی که رد و بدل می شد ولی سرنخ اصلی فیلم برام یه حرف بزرگ داشت دختری که با هم سن و سالاش فرق داره...

بزرگتر که شدم و زبانم به حدی رسید که بفهمم شخصیتای کارتون چی میگن فهمیدم اون دختری که ازش خعلی خوشم میاد انگاری بیشتر ازش خوشم میاد...یه دختر متفاوت...کسی که دنبال نگاه مردای زشت و چندشی مثل گستون(یکی از شخصیتای فیلم) نیست.عاشق کتاب خوندنه و همین وجه مشترکش با دیو باعث یه علاقه ی عجیب غریب میشه. دختری که با رویاهاش زندگی می کنه و منتظره که یه چیزی بیشتر از روزمرگی های زندگی فقیرانه ی توی دهکده سر راهش قرار بگیره و با همین شخصیت رویایی و عجیب و غریب می ره عاشق یه دیو می شه!!! 

تازگیا که فیلم سینمایی دیو و دلبر ساخته شد یک بار دیگه نشستم پای تمام نوستالژی های کودکی و نوجوونیم و یک دفعه احساس کردم که چقدر از پیش زمینه های ذهنی من به صورت ناخودآگاه از یه کارتونی که توی بچگی دیدم تاثیر گرفته!

علی رغم علاقه ای که به این کارتون دارم ولی متاسفم که یه شرکت صهیونیستی انیمیشن سازی می تونه انقدرررر حساب شده روی ساختن تفکر بچه ها و شکل دادن شخصیت بزرگ سالی شون برنامه ریزی کنه و با یه انیمیشن در این سطح فرهنگ سازی کنه و الگوهای اخلاقی جهان شرقی رو با سبک خودشون به خورد ما بده و در حدی اثر گذار بشه (مثل سیندرلا ) که تبدیل به یه شخصیت ماندگار بشه و حتی با گذشتن دهه ها و ساخت انواع انیمیشن های با کیفیت تر و به روز تر هیچ چیزی جاشو نگیره ...و در برابر این سطح از تاثیر گذاری ما همچنان نشستیم وفقط نظاره می کنیم و هیچ کار خوبی تولید نمی کنیم.

و این تازه از نمونه کارتوناییه که خیلی سال پیش ساخته شده... تاثیر انیمیشن هایی که الان ساخته می شن مثل frozen که بماند...


پاییزانه

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند


او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند...


علیرضا_بدیع



سفارش دادم براش

منتظر نشستم توی لابی مطب دکتر ، زل زدم به ال سی دی تلویزیون که داره تبلیغ کرم دست و صورت مردونه نیوآ پخش می کنه

منشی مطب که همزمان با من زل زده به تلویزیون یهو می گه: مردی که کرم بزنه به دستش که مرد نیست! مرد باید بوی خرس گریزلی بده...

یه ابرومو می دم بالا نگاش میکنم. هر دو می خندیم.

میگم : اتفاقا اکثر اینایی که باچگاه می رن و سیکس پک دارن هم از این کرما میزننااااا

میگه :نه من از اونام دوس ندارم...

میگم:از کدوما دوس داری پس؟

میگه:نه که ظاهرش مهم نیست...ولی چشم پاک باشه...

یه نگاه به روسری نیم بند و آرایش تمام و کمالش میکنم و میگم: راست میگی چشم پاکی خیلی مهمه...

ذات پاکی دوست داشتنیه...حتی اگر توی زمانه ای زندگی کنیم که بدی ارزش شده باشه...


وجدان جان ساکت لطفا...

یکی از تکنیک های وجدان در مواقعی که می خوای کل روز درس خوندن رو بپیچونی و با خواهرات وقت بگذرونی اینه که کتابو به حالت افقی دستت بگیری و انگشت اشاره رو هم بین آخرین صفحه ی مطالعه شده در دیروز حایل کنی و در تمام لحظات این بی نوا رو همراه خودت حمل کنی ... این جوری هم درس نمی خونی هم احساس می کنی داری درس می خونی یا قراره به زودی بخونی؛ وجدانتم کمتر درد میگیره…


پ.ن:گفتم وجدان یاد میانمار افتادم... حیوان با حیوان این طوری رفتار نمی کنه که انسان با انسان... برم گریه کنم...


همونی که از "زگهواره تا گور دانش جوییدن"خسته شده است

_قرار بود این تعطیلیا برام وقت بذاری :(

_می دونم اما خونه شلوغه... الان تمرکز ندارم

_گفتی آخر شب که خلوت شد میای :(

_عاره اما سردرد گرفتم

_سردردتو که با قرص حل کردی:/

_نه هنوز یکم درد میکنه

_داری بهونه میاری؟جا زدی؟

_دیگه دارید پررو میشید...

نگاهش را از جزوه ها و کتابهای شاکی از تنبلی صاحب شان برمیدارد و چراغ را خاموش میکند...


بارونیم طوفانیم ویرونه تم

تابستون نیمه جون شده...

صدای پای پاییز میاد...

از شوق دیدار با فصل عاشقانه ی بارونی بی تاب شدم...

بی تاب...


خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan