بدخوابی جات

خب برادر من! آقای محترم! داداچ! ...هرچی که هستی

شونصد میلیون دادی باند بستی هیولا که از ماشینت با در بسته صدای دیسکو درمیاد و وقتی از خیابون رد میشی تا شیش دقیقه بعد ساختمونای مردم رعشه میگیرن اون هیچی...

 ساعت دو نصف شب تو کوچه های فرعی دور دور میکنی مهستی و هایده می ذاری واسه ما یاهاهاهاهاهای چهچهه بزنن اونم هیچی...

حداقل با این کنسرت سیار زیر پنجره ی مردم اتراق نکن با دوس دختر بی صاحابت دعوا کنی...

مردم خوابن...لامصب...میفهمی؟ خواب


نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید ...

گاهی باید یه گوشه ی خالی پیدا کنی

بشینی یه دل سیییییییر با صدای بلند گریه کنی

و به همه ی واژه ها بگی گورتونو گم کنید 

توصیف این غم اندازه ی دهن شما نیست...

وبعد همه ی دفترچه ها رو پاره کنی و همه ی قلم و خودکارها رو بشکنی و همه ی مجازی ها رو دیلیت کنی و دوباره گریه کنی...

منتظر هیچ معجزه ای هم نباشی...

هیچی...


عیدانه های یک عدد سه رک تنها

صبح جمعه...روز عید...مریضم باشی حسابی... صبح زودم بلند شده باشی برای درس خوندن... این همه خال داغونو چی می تونه خوب کنه؟

شاید هیچی...

شایدم اینکه بری بشینی توی بالکن خونه ی پدربزرگی و کتاب و دفتراتو ولو کنی بعد مادربزرگی برات یه لیوان چایی تازه دم بیاره و در حالی که چایی تو مزه مزه می کنی نسیم خنک اول صبح صورتتو نوازش کنه و بوی نم باغچه ی تازه آب داده شده بپیچه توی مشامت و سرتو که رو به آسمون بگیری یهو با کبوتری که چند ماهه بالای طاق ایوون لونه کرده چشم تو چشم بشی و هر دوتون یه لبخند خوشحال بزنید بعد تو سر فرصت بشینی و نگاه کنی که چه جوری جوجه هاشو پرواز میده تا از لونه ی قدیمی بکوچه و بره...بتونه حالتو انقدررررر خوب بکنه که تا تنگ غروب دلگیر جمعه هم لبخند از روی لبت نیفته...

زندگی خالی نیست...


مناسبتی جات

روز عرفه ست ...

لطفا...

اگر مراسم دعای عرفه رفتید...

یا...

اگر حس دعا کردن داشتید...

منو دعا کنید...

طاعاتتون قبول حاجاتتون روا...

عیدتونم پیشاپیش مبارک


یک کلوم والسلوم

نه طاقت خاموشی

نه تاب سخن داریم...


سمفونی جیر جیر در کنسرت کولر آبی ها

جیرک را دوست می دارم بسیییییی

به عللی:

۱_صدایش نازک و جیر جیر عست مثل خودمان

۲_یک ریز جیر می زند و در واقع کار خودش را میکند بدون اینکه برایش مهم باشد بقیه خوششان می آید یا نه

۳_ هم جاذبه دارد هم دافعه ... یعنی به خاطر همان صدای جیر بعضی ها نمی دوستندش بعضی ها برایش می غشند.

۴_درست است که شبیه سوکس عست ولی دوست داشتنی می باشد و یک تنه  آبروی هر چی سوکس را خریده است.

۵_شب زنده دار عست.

۶_نوستالژی خاطره ی شبهای بی نظیری ست که در زندگی هر کسی حتما وجود دارند. مخصوصا هارمونی بی نظیر سمفونی جیر جیرش با ریتم سوسوی ستاره ها در شبهای تابستانی در کنار کولر های آبی روی پشت بام خانه ی پدربزرگ.

و الخ از محاسن و جمالات و کمالات ظاهری و باطنی که این بزرگوار دارند...


یعنی...


شکوه رفته به خاشاک و خار یعنی مرگ

نظر به چوبه ی بی جان دار یعنی مرگ


چه می شود اگر از باغ بوی گل نرسد

وقوع کوچ هِزاران هَزار یعنی مرگ


تو را میانه ی شعری که مال مردم بود...

میان شعر کسی نام یار یعنی مرگ


اگر نمانم و با او نبینمت چه کنم

که در میانه ی میدان فرار یعنی مرگ


دلم گرفته و آهی نمی کشم هرگز

برای آینه تصویر تار یعنی مرگ...


برای مخزن اشکی که شیشه ی عمر است

شروع گریه ی بی اختیار یعنی مرگ


به دل امید وصالی که بود را بردی

و نا امیدی ی چشم انتظار یعنی مرگ


خراب تیشه ی صبرم ولی قرارم نیست

قرار این منِ دل بی قرار یعنی مرگ


و مرگ! این شب روشن چقدر شیرین است

سکون امن در آغوش یار یعنی مرگ


مهدی آسترکی


باید که از این دردها مرد شاید ...

 خسته و کوفته فرمون رو می چرخوند 
همزمان سعی می کرد تعادل دختر کوچولویی که توی بغلش خواب بود رو حفظ کنه...
بچه خوووووااااب بود از هفت دولت آزاد
اما اون چشماشو به روبه رو دوخته بود و غرق همون هفت دولتی بود که بچه ازش آزاد بود...
کیف صورتی گل گلی بچه از کنار صندلی آویزون بود و با هر ترمزی تاب تاب می خورد ،درست مثل قاب وان یکادی که به آینه آویزون بود.
اتوبوس شلوغ بود اما برخلاف همیشه توی قسمت زنونه صدا از هیچ کسی درنمی اومد همه حواسشون به صندلی راننده بود.
چند نفری چندتا نگاه معنی دار پر از غم و سوال ردو بدل کردن...یه پیرزن طاقتش تموم شد و یواشی به بغل دستیش گفت:بمیرم، مادرش کجاست؟
گویا یه عابر پرید وسط خط ویژه، راننده محکم زد روی ترمز...
همه به هم ریختن اما هیچ کس غر نزد ، در عوض با نگرانی به دستای راننده نگاه کردن 
دخترک هنوز غرق دنیای رویا بود و دستای کوچیکش دور بازوی راننده گره خورده بود ...خیال همه راحت شد، بیخیال راننده و عابری که بود یا نبود و احتمال تصادف و لگد شدن پای بغل دستیا...

ایستگاه آیت...
پیاده شدم...
هیکل گنده و قرمز اتوبوس تکون خورد و با تنبلی از ایستگاه خارج شد...
تا چند دقیقه مات و مبهوت وسط اتاقک شیشه ای ایستگاه ایستادم و به جای خالی اتوبوس نگاه کردم...
باید که همون جا می نشستم روی زمین و زار زار گریه می کردم
نتونستم ، چون مامور زردپوش ایستگاه زل زده بود بهم...
عوضش تا خونه قدم زدم و هی بغض کردم... هی بغض کردم...هی...

بی بهانه

چشم که باز کنی 
پرده را که کنار بزنی 
به آفتاب که لبخند بزنی
بر سر گلهای گلدان لب ایوان که دست نوازش بکشی
یک استکان کمر باریک چای هل دار که برایم بریزی 
و روبه رویم بنشینی 
و چشمان قهوه ایت را به من بدوزی
آرام خواهم گرفت
و آن وقت سفره ی غم هایم را برایت پهن می کنم
و یک سبد درد و دل می آورم که با لبخندهای آرامبخش خودت آنها را بشویی و لقمه لقمه دلداری در دهانم بگذاری
و برایت جرعه جرعه اشک می ریزم تا دلت برایم بگیرد و هوای چشمانت ابری شود 
و بعد دستت را میگیرم و با هم به سفری دور می رویم
جایی که از همه ی همه ی همه ی دنیا و بالا و پایین هایش دور شویم و چشمهایمان را ببندیم و از ته دل بی بهانه بخندیم...


مادری همونی که دست به طلا میزنه خاکستر میشه

چند شبه مادری نشسته پای تلویزیون قرعه کشی چندین دستگاه اتومبیل از جشنواره ی فلان فروشگاه رو نگاه می کنه، هی برای اینایی که برنده شدن ذوق می کنه...

امشب برگشته به پدری که سرش توی روزنامه ست می گه بیا فردا بریم از این فروشگاهه خرید کنیم بلکه اسممون تو قرعه کشی دربیاد و دیگه مجبور نشیم بریم لیزینگی این ماشینه رو عوض کنیم...

درجا مجری برنامه ی قرعه کشی اعلام کرد:خانمها آقایان امشب عاخرین شب قرعه کشی بود و عاخرین برنده ی خوش شانس ما عاخرین خودروی ارزشمند رو برد... تا جشنواره ای دیگر خدا یار و نگهدار شما...

:|

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan