به درک نوشت


از یک سن به‌بعد مخصوصا بعد از برخی

ناملایمات، آدم یک چیز بیشتر

نمی‌خواهد این‌که ولش کنند راحت باشد

حتی از این هم بهتر! 

جوری رفتار کنند که انگار مرده‌ای...

از یک جایی به بعد آدم عطای همه چیز را به لقایش می بخشد

عطای خوشحالی را

خوشبختی را

عشق را 

دوست داشته شدن را...




روی جعبه ی دلم بنویسید...آرام حمل شود شکسته است...

خودت را به خواب بزن

پیش از آنکه ناچار شوی 

برای خودت قصه های تازه ببافی 

از اتفاق هایی که هر طور می افتند 

باید بشکنی...

(لیلا کردبچه)



پ.ن:دلم ویران تر از آنست که بتوان با جمله آرامش کرد...

خدایا بس نیست این همه دوزخ؟ راضی نشده ای هنوز از این روح؟


بغض تو گریه ترین جای صدای من شد

ولی آهنگ عاخر ماه عسلو دوس می دارم زیاد

یه جورایی به جونم می چسبه :)


دوست داشتن یا دوست داشته شدن...مساله این ست

در واقع آدمیزاد همین جوریشم مراقب خودش هست 

ولی وقتی یکی بهش میگه مراقب خودت باش...

دیگه ماجرا فرق میکنه ؛ ) 




حکمت های سه رک طور

بعضی چیزا از دور قشنگن ولی وقتی میان نزدیک واقعیتشون توی ذوق میزنه... مثل حوض آبی که از دور با تلالو نور خورشید روی سطح آیینه ایش و برگای پهن نیلوفری که سطحشو پوشوندن صدات میزنه و وقتی جلو میری و دستتو فرو میکنی توی آب برخورد لجنا و کثافتای زیرش حالتو به هم میزنه

بعضی چیزام از دور زشتن،گاهی حال به هم زن و گاهی ترسناک شایدم نچسب باشن...ولی وقتی جلو میری میبینی چقدرررررر قشنگ و جذابن...چقدر فرق دارن با چیزی که تو تصور میکردی...سر کوچه مون یه قصابی بود که هر وقت از جلوش رد میشدیم یه مرد سیبیلوی هیکلی اخمووووو با ساطورش میدیدم که داره با بی رحمی تاراق تاراق استخوون شقه های گوشتو میشکنه و میندازتشون روی کوه گوشتای خرد شده کنار دستش ...

انقدر من از این انرژی منفی میگرفتم که نمی ذاشتم پدری بره ازش گوشت بخره،به جاش می رفتیم مغازه ی چند تا محله بالاتر و از اونا گوشت میخریدیم...یه بار که مغازه همیشگی بسته بود وپدری خونه نبود و ما مهمون داشتیم و مجبور به خرید گوشت(یعنی یه شرایط آمپاس درست و درمون ) ، با مادری و خواهر زداه م رفتیم مغازه ی همون قصابه...تمام تصوراتم از اون فرد در عرض بیست دقیقه ای که توی مغازه ش بودیم فروریخت... مرد با اون هیکل و ابهت همچییییین برای نیم متر خواهرزاده ی من ذووووق میکرد و باهاش دوست شده بود که من که خاله شم نتونسته بودم تا اون روز باهاش این جوری گرم بگیرم ...بعدم فهمیدیم یه کشو پر از شوکولات و پاستیل داره که به بچه هایی که میان مغازه ش جایزه میده و منم از اون جایزه ها بی نصیب نموندم :))) ... یه پرنده ی سیاه زشتم داشت که هنوزم نمی دونم اسمش چیه! از دور خعلی پرنده ی نچسبی بود ولی وارد مغازه که میشدی همچین آواااازی میخوند که عاشقش میشدی...آقا سیبیلوئه میگفت آدمی زاد اگر صدای چهچهه توی گوشش نباشه وسط این همه لاشه و کارد و تبر دلش سنگ میشه ....

خلاصه که مهر داش قصاب سیبیلو بدجوری افتاد به دل خانواده مون و دیگه مغازه ش شد پاتوق مون :)))) 

یه روزم یهو ناگهانی مغازه ش چند روز باز نشد...چند روز بعدش پارچه سیاه زدن رو شیشه هاش و اعلامیه شو چسبوندن:|

بعدشم ورثه ش که قصاب نبودن مغازه رو فروختن و رفتن ...

هیچ وقت فکرشم نمیکردم که برای فوت اون مرد سیبیلوی ساطور به دست انقدر گریه کنم که چشمام ورم کنه و حالم بد بشه... اما وقتی بعضی چیزا از دور زشتن و با نزدیک شدن بهشون زیبایی محض میبینی تمام مکانیزم مغزت به هم میریزه و گریه کمترین کاریه که می تونی برای از دست دادن فرصت بیشتر دوست داشتنشون بکنی...


گمان میکنم دوست داشتن را از یاد برده باشم

سرتو پایین انداختی تا جهت نگاهت جای مژه ای رو که زیر چشمم افتاده بود لو نده  ...

با یه صدای امیدواری گفتی :یه آرزو کن و برش دار...

فکرم تا عمق خاطرات پر کشید...حتی تا دورترین روزایی که پشت ویترین حافظه م خاک می خورن و دارن کم کم فراموش میشن...

یه اسم روی ناخودآگاه فکرم سُر خورد ...یه اسم ممنوعه...

دلم لرزید ...مژه سر خورد و افتاد، قبل از اینکه دستم بهش برسه...

با بغض گفتم :می دونی! همه ی آرزوها برآورده شدنی نیستن...بعضیاشونو باید توی پستوی دلت زنده به گور کنی...حتی اگر قد کشیده باشن به بلندای تولد احساست...


اندر مزایای خواهر داشتن ۱

یکی از خوبیای خواهر داشتن اونم از نوع کوچیکترش اینه که وقتایی که یه چیزی میخوای از پدری بگیری و زورت بهش نمیرسه ، یهویی با جیغ و داد از راه می رسه و پشتت درمیاد بعد تو بازی رو دو_یک از پدری می بری و با یه خنده ی شیطانی صحنه رو ترک میکنی تا نبرد بعدی :)))


استرس های شب قبل از خواستگاری یا خاستگاری

در اعماق پوست عادم یکسری موجودات موذی به اسم جوش مجلسی زیست میکنن که مدام در حال طرح ریزی عملیات و تصویب برنامه های بلند مدت هستن برای خراب کردن مهمترین اوقات زندگی همون عادم...

بعد درست زمانی که شما یه رویداد مهم در پیش داری مثل عروسی اقوام درجه یک یا یه مهمونی زنونه ی مهم یا از هممممممه مهمتر قراره یه خاستگار درست و حسابی برات بیاد اینا ضربتی میریزن بیرونو صورتتو تصرف میکنن... به هیچ صراطی هم مستقیم نیستن و هیچ ماسک و صابونو کرم و کوفت و زهرماری هم جواب نمیده بهشون !

در همین راستا اگر اهل تدلیس و نیرنگ و آرایش غلیظ نباشی مجبوری با یکسری جوش به اندازه ی گوجه سبز در مجلس حضور به هم برسونی و در موارد خاستگاری قید پسندیده شدنو بزنی کلا...اصولا هم مکان جلوس این جوش های عزیز تو چشم ترین جای صورته...به عنوان مثال نوک بینی یا برآمده ترین قسمت گونه یا قله ی چونه و الخ از جاهایی که بیشترین هیثیت رو از عادم ببره ...نقطه ی اووووج ماجرا اونجاست که درست یک ساعت بعد از مراسم یه جوری محو میشن که انگار اصلا جوشی در کار نبوده عز اول  :|

خلاصه که به فنا رفتی تمام...


پ.ن:کلا موجود برعکسی می باشم...تو سنین نوجوونی که هم سن و سالام جوش میزدن اندازه ی آووکادو پوستم عینهون آینه صاف صاف بود حالا که هم سن و سالام پوست دارن عینهون آینه من جوش میزنم این هوا(دست هایش را به عرض شانه باز میکند و به فاصله ی بین شان خیره می شود)...

خدایا چرا الان؟حالا من فردا شب چه کنم؟!!! :/


درد کهنه

بعد از تو چشم آرزویم بی تماشا ماند

تنهایی ام در گوشه ای کز کرد و تنها ماند


رفتی و گفتی صبح فردا باز میگردی

یک عمر تقویمم به شوق صبح فردا ماند


افتاد صد گل بین دستانم ولی رد شد

مثل ارس بودم، همه رفتند سارا ماند


قسمت نشد تا سهم عشقی مشترک باشیم 

این واقعیت بود اما توی رویا ماند


من صخره تو دریا، یکی بایست جا میزد

هرگز نفهمیدی که ردت برتنم جاماند


پرونده ی یوسف اگرچه بایگانی شد

پیراهنش در موزه ی درد زلیخا ماند ...


مجموعه شعر(جنگ میان ما دو نفر کشته می دهد)

امید صباغ نو                                      


سحرانه

سر سفره ی سحری دارم با آب و تاب صحنه ی اوج یه فیلم ترسناکو برای خواهری ترسیم میکنم و در این راستا از تمام ابزار ونعمات الهی از جمله دست و پا و تُن صدا و فنر درون(برای بالا پایین پریدن)و... استفاده میکنم ، پدری یهو میاد با یه سر و وضع ژولیده و زابه راه و کلافه بالای سرم وایمیسته یه نگاه خواب زده و خمار تحویل مادری میده میگه:سر شبی چی دادی این خورده؟نیم ساعته یه ریییییز داره حرف میزنه!!! مغز ما هیچی تارای صوتی خودش آسیب ندید؟

مادری لقمه ی غذاشو قورت میده میگه تقصیر حمیدآقاست رفته براش افطاری کله پاچه خریده انرژیش زده بالا ...والا منم مخم باد کرد...

هیچی دیگه رسما از برق کشیدنمون ...بقیه ی سحری رو لال خوردم مبادا از کلپچ های بعدی محروم بشم :))))))

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan