يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶
بزرگترین بدی این زندگی اینه که
هیچ وقت اون چیزی رو که میخوای همون لحظه نداریش
یه زمانی بهش میرسی که دیگه برات هیچ ارزشی نداره...
📚دختری که می شناختم
جروم دیوید سلینجر
بزرگترین بدی این زندگی اینه که
هیچ وقت اون چیزی رو که میخوای همون لحظه نداریش
یه زمانی بهش میرسی که دیگه برات هیچ ارزشی نداره...
📚دختری که می شناختم
جروم دیوید سلینجر
هممممم
از دیشب کلی ذوق و لحظه شماری کردم برای این پست،
اما از بعد از ظهر که قصد نوشتنشو کردم تا همین لحظه همچین لال مونی گرفتم انگار عصلن لال مادرزاد به دنیا اومدم ...
اعتراف میکنم قدرت توصیف مقام و بزرگی تو رو ندارم مادری ...
اگر آدرس اینجا رو هم یواشکی مثل وبلاگ قبلی پیدا کردی و به روم نمیاری که راحت بنویسم... باید بگم که برای من فراتر از یک مادر هستی...درست مثل یه فرشتهی منحصر به فرد که خدا از آسمون برای رسوندن سه تا دخترک معمولی به زمین نازل کرد... یا پیامبری با معجزههایی فراتر از ید بیضاء و دم مسیحایی برای تبدیل کردن کویر بی آب و علف خونهی کوچیک ما به بهشت بیپایان الهی...
دقیقا نمیتونم بگم چه جور نعمتی هستی...فقط میدونم که مثل علت تامه تنها دلیل زنده بودن زندگی ما هستی...ببخش که اونطور که شایسته باشه شاکرت نیستیم...امیدوارم خدا این بی دست و پایی ما رو پای کفران نعمت نذاره و تو رو هیچ وقت از ما دریغ نکنه...
روزت مبارک بزرگترین موهبت الهی...
نصفه شبی ایستاده جلوی آینه در حال رسیدگی به خویشتنه
صورتی که با facewashو صابون نمی دونم چی چی شسته خشک میکنه
بعد با پنبه آعشته به clindamycin پاک می کنه
بعد لوسیون نرم کننده زده و در آخر آبرسان پوست را می افزاید
با پوستی برااااق و شاینی می رود که بخوابد
در همین حین با یک عدد serek با دهان باز مانده مواجه می شود
یک لبخندکجی میگذارد کنج لبش و خاطرنشان میکند:
انقدرررررر به خودم می رسم تا بمیرم ، یعنی در واقع از شدت امکانات و رسیدگی بترکم و بمیرم ^__^
نه که فکر کنید در همین یه مورد این شکلیه ...نخیر در همه ی امور خویشتن اینگونه عست. از موی سر تا ناخن پا لوسیون و کرم و سرُم و ماسک وشوینده و چی و چی مخصوص داره اونم از نوع خارجکی و گروووون...
اون وقت من بینوا یه صابون بابونه و آلوئهورا خریده بودم واسه جوش های زیرپوستی صورتم تا یک ماه عذاب وجدان پونزده تومنی که بالاش داده بودمو داشتم عاخرشم درست درمون استفادهش نکردم مادری برداشت باهاش لباسای بچهی خواهری رو شست -__-
شمام بوی بهارو استشمام می کنید یا سیستم بویایی من اتصالی کرده؟
هوا یه جوری خوبه که آدم دلش می خواد بغلش کنه ^__^
هرگز به یک مقام قضایی (در هر درجه ای که باشه...دادیار، بازپرس، دادستان، دادرس و الخ از درجات قاضی جماعت) روز وکیل رو تبریک نگید.
این کار مثل اینه که به یه دکتر روز پرستارو تبریک بگید...البته دکترا چون شاَن خودشونو توی جامعه تثبیت کردن در صورتی که همچین حرکتی در برابرشون زده بشه جوری با نعل دست می کوبن تو صورتتون که هیچ وقت یادتون نره ولی یه قاضی بی نوا چون بلا گردون نظام محسوب میشه و محبوبیتی هم نداره شاَنش هم اصولا رعایت نمی شه مجبوره یه لبخند مسخره ی مصنوعی بزنه و ازتون تشکر کنه ولی حتما توی دلش به بی سوادی شما که فرق قاضی و وکیل رو نمیفهمی می خنده شایدم دو سه تا فحش بوق توی دلش نثارتون کنه...
مخلص کلوم اینکه انسون باشید و شان مشاغل مختلفو درست رعایت کنید ^__^
حالم یه جوریه که نه می تونم بگم داغونم نه می تونم بگم روبهراهم :(
انگار یه سیاهچاله ی سرد و تاریکم...
پر از سکوت و سکون ...
تهی از غم وشادی...
پر از خالی...
...
اینجا که ما دلمون لک زده برای بارون و برف، آسمون در بهترین حالت یکم لب برمیچینه و ابر بارون تندی از بالای سر شهر رد میشه و چهار تا قطره بارون به صورت تف میاندازه روی آسفالت خیابونا و تمام...
اونجا(قله های دنا که پیکر عزیزای مردم زیر برفا دفن شده) چندین روزه کولاک و برف و مِه و یخ بندان گروه تخصصی امدادرسانی رو فلج کرده -___-
هیچی سر جاش نیست...
به گمانم دچار یه جور ناهنجاری حنجره ای شدم
اوایل(یعنی در واقع از دوره ی کودکی تا حالا) تن صدام بسیااار زیر و نازک و پایین بود...الان چند وقتیه که یه تغییراتی ایجاد شده
صدام هنوز زیر و نازکه اما تن صدام رفته بالا!!!
به این معنا که مثلا دارم حرف می زنم خیلی هم شرایط عادیه با کسی هم دعوا ندارم هیجان خاصی هم ندارم اما یهو اوج می گیرم و صدام میره بالا طوری که مثلا خواهری اگر کنارم نشسته باشه پلکش شروع می کنه به پر پر زدن و ترمز دستی مو می کشه که چه خبرته !!!؟
دیروز که رفته بودم موبایل فروشی سر کوچه گلس گوشیمو عوض کنم موقع توضیح دادن ایراد گلس قبلی یهو صدام رفت بالا، مادری یه چشم غره ی غلیظی بهم رفت که تا خونه خفه خون گرفته بودم :|
احساس می کنم به خاطر شدت فشار امتحان و پودمان و کوفت و زهرمار استرس خونم خعلی بالا زده تاثیرش روی تارای صوتی بدبختم پیاده شده :/
البته سایر اعضا و جوارح هم بی نصیب نموندن از پودمان بیست و پنجم به بعد یک هفته ی تماااام پلک راستم دقیقه ای سی بار می پرید! هی من می رفتم به مادری می گفتم پلکم چرا این طوری می پره هی اون می گفت خبر خوش می خواد بهت برسه
-___-
می ترسم عاخرش از استرس بترکم به آخر دوره و تقسیم نرسم...چه وضعشه عاخه ملت هم سن ما دارن واسه خودشون عشق و حال جوانی می کنن ما اینجا از شدت فشار درسی و اضطرابش کج و کوله میشیم...والا