شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
دست لرزان مادربزرگی توی دستمه و داریم از پیاده روی شلوغ و پراز سروصدایی که لبریز از حس و حال شب عیده رد میشیم.به یه قسمت که میرسیم از شدت ازدحام جمعیت حتی بیست سانت جا هم برای رد شدن نیست احتمالا دست فروشی چیزی باشه که همه رو دور خودش جمع کرده اما نه صدای گیتار و ویلون و دف و چی و چی بلند میشه مادربزرگی میگه مطربه مادر؟ سر تکون می دم و میگم بله به سبک امروزیش...با تاسف سر تکون میده و میگه ببین به کجا رسیدیم که مردممون برای گدایی هم از فرهنگ لت و پار اروپا تقلید میکنن!
جا میخورم از حرفش ولی وقتی از بین ازدحام شلوغی یه نگاه به سرتاپای نوازنده ها میاندازم میفهمم قضیه شاید عمیق تر از این حرفها باشه! لباس تن هرکدومشون مارک و گرون قیمته، قیمت سازهایی که دارن پنج نفری می نوازن شاید قیمت قابل توجهی باشه که حتی بشه باهاش یه کسب و کار کوچیک و آبرومند رو شروع کرد! به نظر نمیرسه نیازمند باشن ...پس برای چی این جا هستن؟
آهنگ که تموم میشه و جمعیت سوت و کف و هلهله راه میاندازن از جاشون بلند میشن و تعظیم میکنن طرح روی صندلی هاشون چشممو میگیره! یکی از طرحهای خیلی معروف شیطان پرستیه!!!!
نمی دونم چرا یهو بی ربط صحبت یکی از اساتید جریان شناسی سیاسی سر یکی از کلاسهاش یادم مییاد که می گفت: اگر خواستید فرهنگ و شعور مردمی رو به انحطاط بکشید از نقاط ضعف و احساسات نوع دوستانه شون وارد بشید... دست بذارید روی نقاط جهل شون ... با یه حرکت نرم و بیصدا و بدون جنجال طی یکی دو دهه می تونید کاری کنید که خودشون از درون فکر خودشونو مثل موریانه تخریب کنن! زمانی که مسیحیها به اندلس حمله کردن با انبوهی از جوان های غیور مسلمان و ناموس پرست مواجه شدن که از شهرشون دفاع میکردن... دیدن اینطوری حریف شون نمیشن...از راه فرهنگی دراومدن از طریق ثروتمندان و تجار شهر دوچیز رو به صورت مجانی وارد شهرشون کردن و بین جوان ها گسترش دادن: شراب و زن های بدکاره! و بعد از یکسال دوباره به شهر حمله کردن...این بار جوان غیور و ناموس پرستی نبود که لزوم دفاع رو درک کنه و از سقوط شهر جلوگیری کنه...
چند قدم از هیاهو و کنسرت خیابانی دور میشم...یه دختر بچه ی شش هفت ساله روی چراغ های کنار پله ی مجتمع سون سنتر کارتن انداخته و نشسته و دستمال کاغذی میفروشه گرمای چراغ ها کمک میکنه بتونه مدت بیشتری روی زمین سرد و ناهموار بشینه...کنارش زانو می زنم با چشمای درشت و معصومش بهم زل میزنه با ناباوری میگه میخوای ازم بخری؟ میگم آره میگه انقدر حواس همه به این پسر خوشگلا که ساز میزنن پرت شده که کسی منو نمی بینه به نظرت برم پایین تر بشینم؟ میگم فایده نداره صد متر پایین ترم یه گروه دیگه از همینا هستن...و صدمتر پایین ترش...
با غصه نگاهشون میکنه و هیچی نمیگه...ناخودآگاه میگم ایراد از جایی که تو نشستی نیست ایراد از چشمای این مردمه...
مادربزرگی با چشم گرد به کوه دستمالای تو دستم نگاه می کنه و میگه این همه دستماااال می خوای چه کار مادر؟ میگم احتمالا فقط تا اذان صبح کفاف اشکامو بده ...
چند متر اون طرف تر درست کنار گروه موسیقی پیرمرد جانبازی که دو دست نداره توقف میکنه مشخصه که از صداها موجی شده شروع می کنه به داد و بیداد کردن و اعتراض کردن به نوازنده ها جمعیت همه علیه ش موضع میگیرن چند نفر بهش فحش میدن چند نفرم میرن که باهاش درگیر بشن ... پیرمرد بلند بلند اسم چندتا از فرمانده های جنگو میگه و به اعتراضش ادامه میده...مادربزرگی کنارم مثل بید میلرزه و با استرس میگه نزنن پیرمردو؟؟؟!!! اولین بسته ی دستمالو باز می کنم گمانم خیلی زودتر از اذان صبح تموم بشن...
#نی زن شهر هاملین