serek
يكشنبه ۹ ارديبهشت ۹۷
نشسته بودم توی اتوبوس و برای اینکه حرص نخورم که چرا این رانندهی بیخیال یک ربعه نشسته توی کیوسک ایستگاه و نمیاد حرکت کنه، داشتم واسه خودم فکر و خیالای لواشکی ترش میکردم که یهو پرید توی اتوبوس...حساااابی گریه کرده بود تمام آرایشش ریخته بود پای چشمش، موهاش پریشون و چشماش همین جوری توی حدقه میچرخید. یکم بالا و پایین صندلیا رو نگاه کرد از شانس قشنگ توی قسمت زنونه کسی جز من و یه پیرزن ناتوان که چند تا صندلی عقبتر نشسته بود، نبود(حالا توی قسمت مردونه سیبیل به سیبیل مرد نشسته بود)
انگار یه پناه می خواست پرید چنگ زد به چادرم... با وحشت گفت نذار منو ببره...
یک لحظه بادامهی مغزم فعال شد و آلارم خطر داد و از اونجایی که در لحظات استرس من کاملا فلج میشم و هیچ واکنشی نمیتونم نشون بدم از جمله پردازش اتفاقی که داره میافته فقط با چشمای از وحشت ترکیده نگاهش کردم...حتی زبونم نمیچرخید بپرسم چی شده؟ به زحمت دست یخشو گرفتم داشتم تلاش میکردم یه چیزی بگم که یه پسر جوون لاغر مردنی پرید توی اتوبوس شاید به زور هجده سالش میشد. یه لحظه مغزم یه پردازش سریع کرد، داره از این فرار میکنه...از این؟ این نی قلیون؟ اینو که یه فوتش بکنی میافته اون طرف پایانه؟!
پسره تا طعمهشو دید از پله های اتوبوس بالا پرید و دست انداخت از پشت یقه ی مانتوی دختره رو گرفت و کشید منم در یک واکنش سریع که از همون بادامهی مغزم ناشی میشد دست دختره رو محکمتر گرفتم و کشیدم و گفتم چی کارش داری؟
دقیقا همینجا بود که دست چپشو بالا آورد و برق چیزی که توی دستش بود باعث شد بفهمم چی دخترک رو انقدر ترسونده؛ یه چاقوی ضامندار دستش بود اینهوا(البته شما منو نمیبینید تا متوجه بشید دقیقا کدومهوا رو نشون میدم) اعتراف میکنم که منم در یک لحظه خودمم در حدی ترسیدم که نزدیک بود خودمو خیس کنم چون نوک چاقوش خونی بود و معلوم بود قبلش یکم دختره رو خط خطی کرده( بعد که اتوبوس راه افتاد دیدم چند قطره خونش ریخته روی صندلی کناریم)... علیرغم این یه چیزی درونم گفت دستشو ول نکن. داد زدم مگه اینجا تگزاسه که چاقو کشیدی؟ نعره زد: خانوادگیه دخالت نکن فاطی کماندو(اینجا دیگه دو نقطه خط شده بودم که چه ربطی داره آخه؟)
جالبتر واکنش مردای ساکن قسمت مردونه بود که تنها واکنششون به این قضیه این بود که صد و هشتاد درجه گردنشونو سمت ما چرخونده بودن یا اینکه لطف کرده بودن از جاشون بلند شده بودن -__-
من داد زدم یه مرد اینجا نیست به داد این دختر بدبخت برسه؟
همون لحظه یه مرد دیگه هراسان پرید تو اتوبوس گفتم خداروشکر کمک رسید نگو کمک رسیده بود اما نه برای من، برای اون پسره...بعد این یکی برخلاف اون یکی میان سال و گنده بود و من اینجا دیگه ترسیدم واقعا و با اولین چشم غرهی تازه وارد از ترس دست دختره رو ول کردم...دوتایی کشون کشون دختره رو از اتوبوس کشیدن بیرون و جلوی سکو گرفتنش به باد مشت و لگد... ناخودآگاه پریدم بیرون اومدم برم سمت شون یکی از پیرزنا دستمو گرفت گفت کجا میری میزنن میکشنت...
گفتم دارن همین کارو دقیقا با اون دختره بدبخت میکنن گفت معلومه خانوادگیه دخترهم که سرو وضع خوبی نداره دخالت نکن...
یکی دو نفر از مردا رفتن نزدیک و خواستن پادرمیونی کنن اما اون دوتا مرد خیلی عصبانی و وحشی بودن هیچکس حریف شون نبود دیدم که رئیس پایانه زنگ زد به پلیس...راننده اتوبوس ما پرید پشت فرمون پیرزنه دستمو کشید دیرم شده بود مادری تو خیابون منتظرم بود، سوار شدم.اما تا وقتی اتوبوس از پایانه خارج شد چشمم به دختر بدبخت بود که کنار یکی از ستونهای ایستگاه مچاله شده بود و زجه میزد و کتک میخورد... حالم از خودم به هم خورد که نتونستم کمکش کنم حالم از مردم ترسویی که به بهانهی خانوادگیه یه گوشه میایستن له شدن یه نفر زیر دست و پا رو نگاه میکنن به هم خورد. حالم از پلیسی که اصلا معلوم نیست بیاد یا نه یا در فرض اومدن به موقع برسن یا نه به هم خورد، حالم کلا به هم خورد...
جالب اینجاست که رسیدیم خونه برای مامانم تعریف کردم کلی دعوام کرده که تو چرا همش باید یه شری برای خودت درست کنی؟ خوبه یکی دستتو گرفته وگرنه یه بلایی به سرت می اومد. دیگه نبینم تو خیابون دنبال شر بری و ...
الان نشستم پشت پنجره به غرش آسمون نگاه میکنم و فکر می کنم کار درست چیه واقعا؟ هرچی هست فکر نمیکنم حالا حالاها وحشت چشماش از جلوی چشمم دور بشه...