پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷
اولین خاطرهی کودکیم از ماه رمضان انقدر دوره که حتی نمیدونم مال چند سالگیمه
خیلی کوچیک بودم و دلم پر میکشید که مثل آدم بزرگا روزه بگیرم اما مادری میگفت هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدی که روزه بگیری... آخر سر انقدر اصرار کردم تا راضی شدن بلند بشم باهاشون سحری بخورم...تمام شب از هیجان و فکر اینکه "یعنی سحری چی میتونه باشه که میخورن و بعدش انقدر قوی میشن که میتونن روزه بگیرن؟" خوابم نمیبرد...
همش فکر میکردم همه دور هم سر سفره ی خالی میشینن و سر ساعت خاصی(همون اوقات شرعی که مادری شب اول ماه رمضان از همه میپرسید تا مطمئن بشه خواب نمیمونن) یهو سقف خونه باز میشه و خدا از آسمون سحری میفرسته!!!
وقتی پدری اومد برای سحری صدام کرد سریع بلند شدم نشستم و پریدم توی پذیرایی به عشق سحری...اما برخلاف تصورم با یه سفره پر از غذا رو به رو شدم و کاخ آرزوهام خراب شد😐
سحری رو خورده بودن و من بهش نرسیده بودم و حالا مجبور بودم به جای سحری غذا بخورم !!!
پدری و مادری از خنگ بودن دخترشون در این سطح هم جا خورده بودن هم خندهشون گرفته بود... کلی تلاش کردن تا من بفهمم سحری یه معجزهی آسمانی یا خوردنی خاص نیست بلکه همون چیزیه که توی سفره ی ماست...
تازه فرداش هم که با لجاجت بیدار شدم تا دوباره سحری بخورم کلی مکافات دیگه داشتن که بهم بفهمونن بابا جان سحری فقط همون غذایی که دیروز خوردیم نیست و هر غذایی میتونه باشه!!!
بعد از گذروندن این دوتا بحران راجع به سحری و تحمل دو روز طاقت فرسا در قالب روزه کله گنجشکی یا کله گنجیشکی یا همون کله گنگیگشی خودم، راضی شدم که هنوز انقدر بزرگ نشدم که بتونم روزه بگیرم مخصوصا حالا که خبری از منبع آسمونی و دوپینگی به اسم سحری نبود که مثل اسفناج ملوان زبل من رو قوی کنه تا بتونم روزه بگیرم. پس قرار شد تا نه سالگی صبر کنم و دقیقا همین کارو کردم و تا اون موقع فقط از سحری و افطاری و حال و هوای قشنگ ماه رمضون و شبهای قدر نهایت استفاده رو کردم...😁😁😁
رمضان مبارک ❤