با توکل به اسم اعظمت

بار روی دوشم

شونه ی داغونم...



پ.ن: حال بد یعنی دقیقا ندونی چه مرگته

پ.ن۲:چقدر تصمیم گرفتن سخته؟

با یه بله تمام آینده ت عوض میشه و با چند تا جمله بقیه ی عمرت گره میخوره به یه نفر دیگه که هنوز نمی دونی چقدر دوستش داری؟!

خدایا من می ترسم... 

خدایا اگر کسی بهت توکل کرده باشه گریه کنه اشکالی داره؟


کابوس

نفسم تنگه...

کاش امشب بتونم گریه کنم...

کاش این برزخ تموم بشه...

کاش از خواب بیدار بشم و 

بفهمم هر چی گذشته فقط یه خواب بوده...

دلم در حال انفجاره...

خدایا نمی خوای بهم رحم کنی؟

تموم نمیشه این جهنم تکراری؟


فیسلوفانه های سه رک کوچولو

دقیقا همون چیزایی که بهمون گفتن بزرگ میشی یادت میره همیشه مثل روز جلوی چشمامونه ... حتی اگر بقیه ی چیزا رو فراموش کنیم... حتی اگر خعلی بزرگ بشیم...


و تمام عمر منتظریم تا به اون اندازه ای بزرگ بشیم که یادمون بره 


و هیچ وقت اون روز نمیرسه ...


چند کلوم حرف برای کنکوری های بی نوا

 فصل تب کنکوره، یعنی الان هر نوجوون هیجده نوزده ساله ای که ببینی تو تب کنکور داره میییی سوزه ، شده به اندازه ی یه خورده تو کف کنکور هست ... که اگر نباشه همه فک میکنن یه تخته ش کمه...
بعد از ظهرا کنترل تلویزیون رو که دست بگیری از یه ساعتی اکثر کانالا پر از برنامه های گزینه ی فلان و فرصت فلان و انتخاب فلانه؛
برای چند دقیقه که پای یکی از این برنامه ها نشستم تمام دوران کنکور کارشناسیم اومد از جلوی چشمم رد شد...
با خودم گفتم داریم با نوجوونا چی کار میکنیم؟ انقدر تب مزخرف کنکور و بخون بخون و حفظ کن واسه چند ساعت حتی اگر بعدش همه شو یادت رفت راه انداختیم براشون که از اصل ماجرای درس خوندن جاموندن! کدوم از این بچه ها واقعا می دونن چرا باید برن دانشگاه؟یا اصلا لازمه برن دانشگاه یا نه؟ یا اگر میخوان برن چه رشته ای باید برن؟ رشته ای که انتخاب کردن واقعا بروز و ظهور شخصیت و استعدادشونه یا اینکه چون اسمش رشته ی تاپ و غول ریاضی یا انسانیه و همه رتبه برترا میرن اون رشته یا بازار کار داره یا همراه با جو بقیه ست، انتخابش کردن؟

من به خاطر بزرگ شدن زیر دست یه مادر پرستار عشق پزشکی بودم. دوره ی راهنمایی زنگای علوم یه معلم داشتیم که هر هفته یه موجودی می آورد سر کلاس تشریح میکرد و من پای ثابتش بودم و همیشه به عنوان دستیار کنار دستش بودم.دوران دبیرستان سال اول معلمای زیست و شیمی ورقه ی منو تصحیح نمی کردن نمره مو پیش پیش کامل میدادن. حتی معلم ریاضی انقدر برای حل مساله های عجق وجقی که از کتابای تیز هوشان می آورد بهم مثبت داده بود که عاجزانه میگفت میشه بذاری بقیه حل کنن؟ دیگه دفترم جا نداره باید برات صفحه ی جدید باز کنم …
ولی ترس از غول کنکور و عدم خودباوری باعث شد قید رشته ی تجربی و پزشکی رو بزنم.یادمه معلم زیستم وقتی فهمید خعلی دعوام کرد و تا دوهفته باهام حرف نمیزد :/
یه معلم ادبیات داشتم که عاشق دلنوشته های من بود همیشه میگفت تو یه روزی نویسنده میشی. داستان کوتاهای منو می گرفت میبرد سر کلاسای دیگه میخوند و بی خبر از خودم میفرستاد منطقه تو مسابقه ها شرکتم میداد وبعدا که رتبه میاوردم بهم میگفت.به تشویق اون رفتم انسانی...به عشق ادبیات و نویسنده شدن ...
اما سال کنکور افتادم تو همین جو مسخره و رقابت و مشاوره های مسخره ی مدرسه و فشار خانواده و... از همه بدتر رتبه ی کنکوری که دیگه هیچ راه فراری برام نذاشت تا از توقعات عجیب غریب اطرافیان دربرم و این شد که رشته ی حقوق رو انتخاب کردم ...
زمانی که وارد دانشگاه شدم و چند وقتی گذشت و  این تب مسخره فروکش کرد تازه به خودم اومدم و واقعیت رو دیدم... ولی چه فایده؟ دیگه نمیشد کاریش کرد... شایدم میشد ولی یه اراده ی قوی میخواست که هزاران کیلومتر خلاف مسیر شنا کنی وبرگردی و من این اراده رو نداشتم ...
الان هفت سال میگذره و من یه جوری گیر کردم تو این رشته که حتی نتونستم برای مقطع ارشد تغییرش بدم(علی رغم همه ی تلاشهایی که کردم و یکسالی که پشت کنکور این پا و اون پا کردم بلکه یه راهی برای فرار پیدا بشه)
یادمه سال کنکور چندتا از دوستام بودن که درگیر این جو نشدن ... خودکشی نکردن و رتبه های آنچنانی هم نیاوردن ولی همه شون رفتن رشته هایی که بهش عشق داشتن یکی شون ادبیات خوند یکی شون فلسفه یکی شونم یکی از زیر شاخه های تاریخ ... چند وقت پیش که اتفاقی توی یه محفل دوستانه دیدمشون به نظر خعلی راضی و خوشبخت بودن با رشته ی تحصیلی و البته کار مرتبط با رشته شون...
برای یک لحظه تصور کردم که اگر رتبه ی منم یه جوری میشد که مثلا حقوق قبول نمیشدم و بدون فشار اطرافیان رفته بودم ادبیات خونده بودم الان چقدر خوشبخت بودم؟؟؟ شاید الان تونسته بودم نوشته هامم چاپ کنم...نوشته هایی که الان فقط گوشه ی کمد خاک میخورن تا بپوسن و گاها نصفه نیمه و هنوز متولد نشده بمیرن...


خستگی های یک روح سوخته

گاهی به نقطه ای از زندگی می رسی که توی تاریکی مطلق گیر میفتی...ظلماتی که حتی دستای خودتم نمی تونی ببینی.

این نقطه دقیقا همون جاست که بهش میگن ته دنیا، همون جایی که نه با صبر کردن نور معجزه طلوع میکنه نه با حرکت کردن به جایی میرسی، تازه اگر حرکت کنی ممکنه یه جوری تو تاریکی زمین بخوری که هیچ وقت نتونی بلند بشی...

این جور وقتا تنها راه نجات اینه که خودتو آتیش بزنی و با نور آتیش خودت راهو پیدا کنی... شایدم راهو به بقیه نشون بدی...

می دونی دردناک ترین قسمت این ماجرا کجاست؟ نه اتفاقا وقتی که داری می سوزی نیست ... چون اون موقع انقدر داغ گذشتن از تاریکی هستی که درد سوختنو متوجه نمیشی... دردناک بعدشه... وقتی که از تاریکی گذشتی و به روشنایی روز رسیدی ، جایی که توی نور آفتاب جای سوختگیای روی تن روحتو دیدی و متوجه شدی تا عمق وجودت سوخته و چیزی باقی نمونده؛

اون وقته که اگر دوباره بیفتی توی تاریکی چیزی ازت نمونده که آتیش بزنی تا راهو روشن کنی ...

اما فکر میکنم دردناکتر از اینم هست، زندگی با خاطره ی لحظه ی آتیش زدن خودت... زندگی با خاطره ی لحظات سوختن...لحظات بی توجه سوختن... اینجا اوج دردناک بودن ماجراست و شاید بیشتر از خود سوختن خاطره ی سوختن دردناک باشه :/

و دردناک تر تر دیگرانی هستن که به جای مرحم بودن برای سوختگیات انتظار دارن دوباره بسوزی تا راهشون روشن بشه...

بارها توی زندگی خودمو آتیش زدم... برای اینکه به دیگران ضرر نزنم، برای اینکه به دیگران لطف کنم، برای اینکه از به وجود اومدن موقعیتای ظلمانی جلوگیری کنم، که دیگرانو نجات بدم ...حالا ... خاطره سوختنا خعلی دردناکه...خعلی...

دلم میخواد یکم خودخواه باشم... کاش بتونم برای چند وقتم که شده برای خودم باشم ، فقط به خودم فکر کنم ... کاش بتونم...

خسته م خسته...


نخبه گی های سه رک کوچولو

جدید ترین اکتشافم چند لحظه پیش اتفاق افتاد 
پفک (مخصوصا از نوع نمکی) وقتی بمونه و بیات بشه خعلیییی خوشمزه تر میشه ...
از این به بعد اگر پفک بخرم بسته شو باز میکنم میذارم چند ساعت در معرض هوا بمونه و بیات بشه بعد به استعمال می رسونمش:)))
بعله

راپونزل

اول صدای سر خوردن روی سرامیک و دوم گروووومپ زمین خوردن یکی از سمت جزایر لانگرهاوس و سوم صدای غر و ناله ی پدری که کی اینجا وسط آشپزخونه کف ریخته؟

بعدش مادری وارد صحنه میشه برای کمک و خودشم سر میخوره و تالاپ ولو میشه ور دل پدری بعد از اتمام غر غر و ناله ، کارشناسی شروع میشه : این که کف نیست کف خیسه این خشکه!

:شاید چسب ریختن! 

:نه بابا این که به دست و پا نمی چسبه!

خواهری می ره تو آشپزخونه که ببینه چه خبره شالاااااپ میخوره زمین و جیغغغغ و داد... 

گوشم تیز شده ولی جرات نمیکنم برم وارد صحنه ی جرم بشم.

بدی خواهر داشتن اونم از نوع کوچیکتر اینه که اگر از خودت بیشتر در جریان خرابکاریات نباشه کمتر نیست...

یکم که زمینو وارسی میکنه با یه لحن تیز و بزی می گه اینجا سرم مو ریخته!!! 

:کدوم فاقد قوه ی تمییزی اومده تو آشپزخونه موهاشو سرم زده شونه کرده؟ 

صدای جیغ بنفش مادری: سه ررررررررررررررک !!!

و سه رک لحظاتی پیش از در ورودی گریخته بود...


اردیبهشت های بی تو...

اردیبهشت تمام میشود

و رو سیاهی می ماند

به تمام پیاده روهایی که

 بی تو قدم زدم …


موازی های طفلکی

ما در میان رویاهای دیگران متولد می شویم 

و در میان رویاهای خودمان یک عمر زندگی میکنیم 

ولی وقتی می میریم هیچ رویایی را نمی توانیم با خود ببریم...

چقدر رویاها طفلکی هستند که در چهارچوب زندگی ما گیر افتاده اند...

شاید هم ما طفلکی باشیم که همیشه در حسرت رویاها می مانیم :/

عجب حکایتی!!!


یاد یار خوشبو

حیاط خونه قدیمی پدربزرگم خعلی کوچیک و نقلی بود 

یه باغچه ی یک متر در یک مترم گوشه ش بود که فقط یه بوته ی یاس سفید توش کاشته بودیم 

در ظاهر مثل خعلی از خونه ها فضای سبز محسوب نمیشد برامون 

اما همین بوته ی یاس اقاقی کل دیوار حیاط رو بغل کرده بود و تا ایوون طبقه ی اول بالا اومده بود و حتی تو خونه ی همسایه ها هم سرک کشیده بود ...

بوی گلای یاس سفید کوچولو موچولوش نه تنها خونه ی ما بلکه تمام محله رو پر میکرد ...

هر روز صبح بعد از نماز صبح با مادر بزرگی می رفتیم تو حیاط دامن مونو پر میکردیم از یاس و جانمازا و قندونا طاقچه های چوبی قدیمی خونه رو پر از عطر یاس می کردیم ...

انقدر بوش مست کننده بود که زن دایی به عشقش رفت یه عطر یاس خرید که همیشه بوی یاس بده ،منم با اندکی اقتباس تو همون عالم بچه گی و بی سوادی چند بار تلاش کردم با خیس کردن گلا توی یه استکان آب عطر یاس تولید کنم و مثل زن دایی همیشه بوی عطر یاس بدم حتی وقتی خونه ی فتح خدا(پدربزرگم) نیستم. که البته مشخصه که هر بار بدجوری ضایع میشدم و مادربزرگی بعد از پیدا کردن استکان پر از گل کپک زده از گوشه کنارای خونه کلی غرغر میکرد سرم :)

بعد از اینکه خونه ی فتح خدا رو کوبیدیم تا آپارتمان بشه مهندس ناظر بدجنس و بی احساس داد یاس مونو از ریشه کندن و انداختن دور :/ و این طوری داغش به دل ما موند.

بعد از ده دوازده سال پدری دیشب یه گلدون آورد خونه که توش یه بوته ی کوچولو موچولوی یاس سفید بود. اشک تو چشم همه مون جمع شد و دلمون هوایی خاطرات شد.پدری گفت خب اینو کجا بکاریم؟ مادربزرگی به گوشه ی باغچه ی جدید زیر دیوار اشاره کرده و گفت جای همون یار قدیمی :)


خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan