اولین جرقه های استعداد

اگر خواهرزاده چهارساله تون در حال شیرینی پختن شما بشینه کنارتون و زل بزنه به دستاتون و فرداش با یه نعلبکی آرد و تخم مرغ و شکر بیاد جلوی چشمتون بساط شیرینی پزی ولو کنه و بازی بازی کنه ، شمام بشینین نگاهش کنین بعدشم شوخی شوخی و به همیاری خودت گازو روشن کنه و موادو بریزه تو ماهیتابه و عاخر سر یه کیک بچه گونه بذاره جلوتون که بیشتر پنکیکه تا کیک ، شما ذووووووق مرگ نمیشید؟ نه ذووووووق مرگ نمیشید؟



هزیون های سه رک خواب زده

نصف شب خر عست

مخصوصا بین ساعت دو تا سه

که هزار تا فکر و خیالِ رو اعصاب به مخ عادم هجوم میارن...

دلم میخواد یه قوری خواب غلیظ دم کنم و یکم شکر بزنم تنگش برای شیرین شدن رویاهایی که مثل بخار ازش بلند میشن و با یه هورت ممتد همشو سر بکشم و بگیرم دو سه روز کپه ی مرگمو بذارم... شایدم دو سه هفته... یا دو سه ماه...یا دو سه سال ... عصلن نظرم بر اینه کلا بخوابم تا عاخرش هوم؟خخخخخ برعکس نصف شب خواب عصلن خر نیست مخصوصا تو هوای ملس اردیبهشت ماه...اونم اگر مثل من حساسیتی و مخمل (همون گربه زشته تو کارتون خونه ی مادربزرگه که همش بالشتش دستش بود چرت میزد) باشی...

ولی وقتی خواب نباشه نصف شب خعلی خر عست...مادربزرگی میگه وختایی که بی خواب میشی یکی داره بهت فکر میکنه...والا بوخودا ما هووووچکی بهمون فکر نمیکنه پ چرا مراسم جون کندن داریم این وخت شب...نکنه سوپرمارکتی سرکوچه نصف شبی یاد دویست تومن طلبش افتاده؟ عجب بساطیه هااااااا


بهانه ی بهارانه

نمی شود که

در کوچه های اردیبهشت 

تنها قدم زد

خودت را زود برسان...


خدایا توبه

دختر دایی سیزده ساله م با یه تیپ مکش مرگ ما اومده جلوم نشسته پاشو انداخته رو پاش در حال سوهان کشیدن ناخوناش راجع به خاطره ی بوی فرندا و رل زدنای دوستاش میگه (الکی مثلا خودش دوس پسر اینا نداره) بعدم که من با دیدن عکس دوستای دهه هشتادیش کف و خون بالا آوردم با یه ژست مگه چی دیدی حالایی میگه به خودت نگاه نکن عین دخترای دوران ناصرالدین شاه پیوند ابرو داری نسل امثال تو منقرض شده دیگه تو رو بذارن کنار دوستام سن و سالت خعلی کمتر میزنه والا الان انگار تو دهه هشتادی اینا دهه شصتی، اینایی که میبینی همه دوس پسراشون بیست و هفت_هشت ساله ن!!!!:/ 

منم سیبمو گاز میزنمو تو افق محو میشم…حس فسیلیت میکنم شدییییید ... :)))) 


اگر در دیده ی مجنون نشینی همین لیلی بدترکیب را خعلی خوجل ببینی

به نظرم زیبایی یه چیز کااااملا نسبیه و بازم به نظرم حدود هفتاد هشتاد درصد زیبایی به اجزای متشکل از گوشت و پوست و استخوونی که توی صورت وجود دارن نیست و بیشتر متاثر از رفتار آدمه ...

مادری تعریف میکنه توی دورانی که توی بیمارستان پرستار بوده یه همکار داشته که خعلللللی زشت بوده خعلیاااا... یعنی درواقع همون اجزاء گوشتی و استخوونی توی صورتش بی نهایت ناموزون و بی ریخت بودن...دماخ این هوا (فاصله ی بین دوتا دست که به عرض شانه باز شده باشن) لب دوبرابر این هوا (همون فاصله به توان دو)

چشم یه خورده(هر کدوم به اندازه ی نصف یه دونه لپه ی خورشتی) صورت پر مو بر مثال گولیر(یا همون گوریل خودمون) رنگ پوست نصف شب به شیوه ای که بومیان آفتاب سوخته ی هندی رو از رو برده باشه و الخ از زشتی جات ظاهری...امااااا رفتار نگو باد سبا...

به حدی این بنده از خوش اخلاقی و مهربانی و گوگولی منشی و شیطونی و تو دل برویی و الخ از سجایای اخلاقی در خودش به صورت یکجا داشته که هزاراااان هزااار خاطر خواه و کشته مرده و سینه چاک و جان فشان و مجنون و بلاخره تلفات داشته 

اوایل فکر میکردم مادری برای اینکه ما زیاد به خاطر خوجل نبودن افسرده مفسرده نباشیم این خاطره ها رو از دوست خیالی نداشته ش تو محیط کار سر هم میکنه اما چند روز پیش که اتفاقی این دوستشو تو خیابون دیدیم عصلن مسیر زندگیم عوض شد!!! خدایی من به شخصه اگر پسر بودم در همین سن میان سالیش خاطرخواهش میشدم...

حالا جدای از شوخی دخترای زیادی رو دیدم که صورت واقعا زیبایی داشتن؛ زیباهاااا ...ولی به شخصه حاضر نبودم در ازای چند میلیارد دلار وجه نقد و تقدیم چندین کانتینر گل نرگس حتی برم از فاصله ی دو متری ازشون آدرس بپرسم انقدر وحشی و بی اخلاق بودن!چه برسه به اینکه در مقام یه پسر بخوام به چشم لیلی بهشون نگاه کنم !!!به همین دلیل مدتهاست توی زندگیم به یه فلسفه ای رسیدم که وقتی میرم جلوی آینه خودمو میبینم و زشتیام میزنه تو ذوقم میگم اکشال نداره عوضش مثل همکار مامان خوش اخلاق باش :)


روزمرگی جات

تندیس خرشانس هفته تعلق میگیره به سه رک جان در حالی که از یه خرید حسااااابی برگشته خونه و پدری همزمان با یک بغل پر از نوبرونه های بهاری می رسه و همه شو میریزه تو بغلش... 

پ.ن ۱:مکالمه ی یک روز عادی منو مادری :
_خرت و پرتاتو از وسط پذیرایی جمع کردی؟
_بعلللللله
_لابد همه شو ریختی وسط اتاقت؟
سوت ممتد سه رک شلخته
_برو اتاقتو جمع کن لااقل
_نه دیگه داری پر توقع میشی مادری جان…
مادری :/ 

پ ن۲:خدایی برای مراسم خواستگاری فاجعه تر از چی بپرسم اینه که چی بپوشم ؟ 
بعد از nتا تجربه هنوز این روند مسخره ی حواشی قبل و بعد از این مراسم برام عادی سازی نشده :/

کتک خوردگان (قسمت اول)

از اتاق فرمان اشاره میکنن واسه ما چس ناله نکن هی هی هی 

حوصله مون سر رفت دلمون پوسید


پاسخ: چشم... :)))




درد و دل نوشت

قدر چیزایی که دارید رو همین الان بدونید چون بعدا مجبور میشید حسرتشونو بخورید  ...

یادمه دوران کارشناسی هر کی اسم دانشگاهمو میشنید چشماش برق میزد و میگفت خوووووووش به حاااالت خعلی خوبه اونجا؟

منم نه از روی چس کلاس و اینا بلکه از روی یه به درک درونی میگفتم نه بااااو خعلیم شاخ نیسد حالا اسمش قشنگه ماها که اندرونش هستیم هیچ تیکه ای نیسدیم واقعا...

الان دلم لک زده که دوباره بهم بگن دانشجوی فلان دانشگاه...

دلم برای کوچیکترین چیزاش تنگ شده ... برای سلف و بوفه ش،برای مزار شهداش، برای درختای سرو بلندش ، زمینای یخ زده ش توی روزای برفی ،سربالایی نفس گیرش، استادای سخت گیرش ،بچه های چپر چلاغش...شاید کسی باورش نشه ولی حتی دلم برای همکلاسیایی که اون دوران انقدر ازشون حالم به هم میخورد که حتی رغبت نمیکردم جواب سلامشونو بدم تنگ شده ...دلم تنگ شده واسه سه رکی که اگر چادری بود خودش بود نه از روی اجبار دانشگاه اگر تیریپ بچه مذهبی داشت خودش بود نه به خاطر نمایش و موقعیت و...دلم تنگ شده واسه سه رک که رااااحت واسه خودش تو دانشگاه شلنگ تخته مینداخت و هییییییچ حاشیه ای هم از صد فرسخیش رد نشد ... .

.

مثلا همین وبلاگ ....برای من که موجودی نویسنده به دنیا اومدم و این روزا حتی دلم نمیخواد با مادر خودم دردو دل کنم و نوشتن برام حیاتیه و به هیچ دفترچه خاطراتی اعتماد ندارم داشتن جایی که دنج و خلوت باشه و بدون ترس و بی دغدغه توش غرغرامو بنویسم و نگران خونده شدن نباشم نعمت بزرگیه که البته قدر این یکی رو خعلی میدونم...خدا کنه مثل وبلاگ قبلیم از دستش ندم ... 

خلاصه قدر داشته هامونو بدونیم و برای نگه داشتنشون حسابی دست و پا بزنیم که بعدا مدیون دلمون نشیم که شاید می تونستم الان تو فلان موقعیت باشم هنوز ...


سرنوشت غمگین ماهی گلی ها

ماهی گلی عیدمون حالش خعلی بده...

دمش که اول زخم شده بود حالا کاملا کنده شده

پولکای تنشم ریخته

در واقع میشه گفت نیمه جونه

ظهری پدری رفت بالای سرش ، صدام کرد که بیا یکی شون مرده روی آب اومده...

تا اومد از تنگ در ش بیاره تکون خورد و دهنش یواشی باز و بسته شد 

دلم هرررری ریخت ...گفتم پدری دستش نزن زنده ست

ماهی یکم نفس نفس زد و وول خورد دوباره شکمش اومد روی آب و چشماش بی حرکت خیره شد و دهنش از نفس کشیدن ایستاد...

دوباره پدری اومد دربیارتش دوباره تکون خورد و نفس کشید...

دوباره 

و دوباره

ودوباره

پدری گفت این جون داره من دستم نمیره از آب بیرون بندازمش

 و رفت...

من موندم و ماهی گلی نیمه جونو یه بغض لعنتی...

چه حال آشنایی داره ... گمونم منم یه ماهی گلی وسط قفس استخونی سینه م داشته باشم که عین همین در حال احتضاره...

چقدر سرنوشت ماهی گلیا غمگینه...

چقدر عیدی به مادری گفتم ماهی گلی نخر... :(


از صبر ویرانم ولی...

یک روز می آیی که من،

دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی

چشم انتظارت نیستم... 




۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan