خاطره هایی که با سر انگشت به شیشه ی خاطر ضرب می گیرند

نوجوون که بودم مخصوصا سال اول دبیرستان خعلی شر سوزوندم تو مدرسه ...خعللللیییی ؛ طوری که ناظممون از دست من خون گریه می کرد:)

البته از سال دوم به علت تهدید به خونه نشینی و تمرین آشپزی با تعویض مدرسه توبه کردمو چسبیدم به درس و مشخ...ولی نمی تونم انکار کنم که بهترین خاطراتم مربوط به همون دوران اخراجی بودنه ...

یه دفعه که یه همستر اومده بود تو کلاس (یعنی آورده شده بود) و معلم داشت از روی صندلیش جیییییغ میزد و التماس می کرد یکی بیاد کمکش و ناظممون جرات نمی کرد از جلوی در کلاس فراتر بیاید و بقیه ی بچه ها که فکر میکردن موجود بی نوا موش تشریف داره همه رفته بودن روی نیمکتا و کلا میانگین ارتفاع کلاس رفته بود بالای دو متر، من وسط کلاس نشسته بودم سیب قرمز گاز میزدم و هر هر می خندیدم(البته زیر پوستی). بعد معلممون گفت هر کی این موشه رو بگیره دو نمره به پایان ترمش اضافه میکنم ...من خنننننگ یهو از دهنم پرید خانم موش نیست همستره...بیست و اندی چشم از بالای نیمکتا و یه جفت چشم عصبانی از درگاهی کلاس برگشت سمت من :| 

و صدای جیییییییغ ناظممون :یزدااااااااااان... 


ریتم

گاهی حس میکنم یه آهنگ نامحسوس توی پس زمینه ی زندگیم پخش میشه...آهنگی که وقتایی که غمگینم غمناک میشه و وقتی خوشحالم شاد و مجلسیه و وقتی ترسیده باشم مرموز و بدون ریتمه و وقتی منتظرم شبیه ریتم صدای گرم یه نفر میشه که دنیا دنیا از من دوره...

تاحالا خواب صدای کسی رو دیدید؟


چرا عاخه؟

چه خاصیتی دارند این ساعتهای شب که سالهاست وقتی نفس نفس زنان بهشان می رسم نفسم تنگ و دلم تنگ تر می شود؟

شاید قرار است یک بار در همین ساعتها بی صدا بمیرم و به آغوش تنگ قبر بروم که انقدر این لحظه ها به قامت تن زندگی ام تنگی می کنند! 



پ.ن:هر چی فکر توی دنیا وجود داره که قابلیت انهدام روح آدمو داره نیمه های شب به مغزم هجوم میاره ...چرا عاخه؟


پنجول گربه ای

ناخونام که بلنده همش احساس می کنم توی کارا جلوی دست و پامو می گیره ...ولی به محض اینکه کوتاهشون میکنم عین گربه ای که پنجولاشو چیده باشی تعادلم به هم میخوره و احساس میکنم انگشتام یه شکل عقب مونده ای شده :|

و کلا تا چند ساعت همه چیز مختل میشه انگار که انگشتامو قطع کرده باشم...


غزلانه۲

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت


فاضل نظری           

ه مثل انهراف

از کرامات شیخ ما چه عجب

پنجه را باز کرد و گفت وجبببببب



انقدر از دل هیات مداحای معروف انحراف زد بیرون که دیگه جرات نمیکنیم یه جا بریم عزاداری:/ 

البت خدا رو شکر از اولشم از این عادم چندشم می شد ... معمولا زمان بهم ثابت میکنه که قضاوت اولیه م درباره ی تفکر عادما خعلییییی هم بیراه نبوده... الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا أن هدانا الله...خدا همه مونو هدایت کنه و از انحراف نگه داره...هیچ کسی معصوم نیست


یک سبد دعا ...

عادتمون شده به هم که می رسیم برای دعا به هم خواهش تمنا میکنیم و بعدشم یادمون میره همدیگه رو دعا کنیم

شبای عزیزی شروع شده...

اگه بگم برام دعا کنید 

این کارو می کنید؟


یک کلام والسلام...

میخوام نباشه دنیایی که توش یه مادر اشکش دربیاد... 


خاله قورباغه کی بودی تو؟

خب یه بچه ی هشت ماهه که هنوز نمی تونه درست و درمون چهار دست و پا بره چه جوری با این تبحر هندزفری منو گره کور میزنه؟؟؟ 


طوری شده وارد مغازه ی تجهیزات گوشی که میشم فروشنده میگه همون مدل قبلی؟

میگم مدل قبلی چی؟

میگه مگه هندزفری نمیخواین؟

:/ 


آی ام خاله... 

به خدا خاله بودن از عمه بودن سختتره...


میس تال

:_ سه ررررک بیا این گلدونو از بالای کتابخونه بده 

:_سه ررررررررررک بیا از بالای کابینت اون ماهیتابه رو بده

:_ سه رررک بیا از بالای کمد اون کیفو بده...

اعتراض میکنم:_خو مگه من نردبونتم مادر من!!!؟؟؟ 

مادری:خودت اگه یه بچه داشتی با یک متر و هفتاد و پنج قد، دلت می اومد از اشیائی مثل نردبون استفاده کنی؟ 

من:|

قانع شدم خدایی...

توی زندگی وقتایی بوده که توی دلم گفتم چرا انقدر ارتفاع دارم؟

توی دبستان که همیشه میز عاخر بودم و همزمان عینکی هم بودم و برای دیدن تخته اذیت می شدم فکر میکردم کاش چند سانت قدم کوتاهتر بود...

دوره ی راهنمایی که رفقا به شوخی و غیر شوخی به قدم تیکه مینداختن با خودم می گفتم کاش همیشه از همه ی دوستام بلندتر نبودم ...دلم میخواست شاسی منم اندازه ی اونا کوتاه باشه و این بلندتر بودنه باعث می شد خیلی خودمو از جنس لطافت اونا نبینم ...

دبیرستانی که شدم و توی عروسیا همیشه صندل پام بود موقع کفش خریدن می گفتم کاش می تونستم کفش پاشنه دار بپوشم

بعضیا میگن خوش به حالت قد بلند خیلی خوبه...ولی نمی فهمن داشتن یه مزیت و ویژگی خوب ،هرچقدرم که خوب باشه وقتی توی جامعه ای زندگی کنی که معیار تفاوت فاحش تو با بقیه بشه بیشتر برات دردسر میشه تا حسن به حساب بیاد ... گاهی حتی تعریف بقیه توی این زمینه باعث میشه دلم بگیره :|

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan