از عاسمون موانع پروازی می باره...

صاعقه یعنی ساعت یک و نیم بعد از نصف شب بهم پیام بدی که از ۱۰ تیر کارآموزی شروع میشه و من در حال خود زنی برای تایپ موارد کاربرگ پروپوزال باشم... چرا همه چی با هم سر عادم خراب میشه؟

به قول فتح خدا (پدربزرگم) تو آدم روزای سختی بابا :) 


مکالمات من و او۳

حلقه انداخته دستش اندازه ی کله ی گربه...

میگم: چی شد تو که میگفتی لا ازدواج و از این حرفا؟

میگه :شد دیگه!

میگم:خب تو که سه بار رد کرده بودی اینو؟

میگه:این دفعه فرق داشت...چهل روز نظر روزه کرده بود ، روز چهلم انقدر لاغر شده بود که من دیدمش گفتم الان میمیره...

میگم:خب؟

میگه :هیچی دیگه ... وقتی دیدم انقدر دوست داشتنش عمیقه قبول کردم :)

من :/ خب هیچی دیگه مبارکه...

دختر عست دیگر با چهل روز روزه خر شد رفت :|

چرا نمیشه در این مواقع عاقل بود ؟ عاقل باش دخترم...حداقل سعیتو که می تونی بکنی؟

ولی خب این از دست رفت دیگه...نتونستم عاقلدون شو فعال کنم :)


زمان آن فرارسید ...

گاهی قبل از اینکه به دردناک ترین پایان ممکن برسی 

مابین کوچه پس کوچه های آخر ...

باید یه جا یهو توقف کنی...

محکم دست دلتو از دست فکرش بیرون بکشی و

محکم تر بگی:دیگه وقتشه که دوستت نداشته باشم...

بعد برگردی و با تمام قدرت فرار کنی...

به پشت سرتم نگاه نکنی...

به اشکای چشماتم توجه نکنی...

به التماسای دلتم گوش ندی...

فقط بری...

زمان همه چیزو درست میکنه ...

اگر زورش برسه...


غم نامه

از همین جا به سهم خودم به خانواده های داغدار از حادثه های امروز، مخصوصا خانواده ی پاسدارانی که در حین دفاع شهید شدن تسلیت میگم ... فقط می تونم دعا کنم  : خدایا نذار خون اینها و کسانی که قبل از این از حریم امن ما دفاع کردن هدر بره...

اللهم عجل لولیک الفرج...


استخوان در گلو

یادمه زمان حادثه ی پلاسکو وقتی چندیییین خانواده داغدار شده بودن و همه غرق ماتم بودیم و سعی داشتیم به هموطنان مون کمک کنیم یه عده بدجوری جولان سیاسی می دادن و از غم ملت بهره برداری سیاسی میکردن...اون موقع اگر کسی بهشون میگفت وقت این حرفا نیست میگفتن ما مطالبه گری داریم الان وقت مطالبه گریه الان باید مسوولین پاسخگو باشن و...

امروز  اگر حق امنیت مون رو از دولت که با سهل انگاری و تخته کردن موارد امنیتی به بهانه صلح، زمینه ی ورود تروریست رو ایجاد کرده مطالبه کنیم ما متحجر و سیاست زده و وقت نشناس هستیم که شرایط حساس مملکت رو درک نمیکنیم و بی اخلاقی می کنیم که می پرسیم چرا داعش تا قلب حرم امام راه پیدا کرده؟ 

اما اینکه یک عده در همین شرایط با شایعه سازی به تخریب مهم ترین نهاد امنیتی یعنی سپاه که به شدت الان بهش احتیاج داریم می پردازن آزادی بیان محسوب میشه  و اصلا هم وقت نشناسی نیست...

حکایت حرف شهید آوینیه که می گفت سوال اگر بکنند آزادی اندیشند سوال اگر بپرسی  تفتیش عقاید است...فحش اگر بدهند آزادی بیان است جواب اگر بدهی بی فرهنگی است...


رو به قبله

از مکافات های مادر پرستار داشتن اینه که تا عطسه میکنی با یه آمپول بالای سرت ظاهر میشه:/

البته حال امشبم از عطسه چند درجه گذریده بود ... همچین لرز کردم که صدای چیلیک چیلیک برخورد استخونام به هم به گوش میرسید :/

بمیریم راحت شیم بابا...


دوماد چقد قشنگه...ایشالا مبارکش باد

امروز فهمیدیم از بین بچه های کلاسمون اولین نفر متاهل شده...
جالبه که کوچکترین پسر کلاس از نظر سنی بود و من فکر می کردم اولین نفر هر کسی باشه جز اون...
اولش به نظرمون خعلی خنده دار و جالب اومد و با بچه ها کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم ...من که انقدررررر خندیده بودم فکم درد گرفته بود و تمام خشکیای لبم ترک خورد و به خون افتاد...
اما بعدش که اومدم خونه و بیشتر به ماجرا فکر کردم یکم رفت رو مخم...چون این بنده خدا در ظاهر خواهان یکی از دخترای همکلاسی بود...از قیافه و رفتارشم معلوم بود خیلی خواهانه و من با اینکه می دونستم دوستم جوابش منفیه ولی فکر میکردم این بنده خدا حالا حالاها پیگیر باشه و حداقل به این زودی نتونه بره سراغ مورد دیگه ای ...فکر میکنم خواستگاریم کرده بود ازش و احتمالا جواب رد شنیده بود، ولی نقطه ی عطف قشنگ ماجرا اینه که عاشق دل خسته ی ما بین جواب رد شنیدن و ریکاوری شدن و ازدواجش دو ماهم نگذشت :/

اینکه خوبه، یاد یکی از خواستگارام افتادم دو سال پیش،وقتی باهم حرف میزدیم بنده خدا خیلی از دست رفته بود عاخر حرفا برگشت گفت من دلمو اینجا گره زدم جوابتون هرچی که باشه من و خانواده م تمام قد ایستادیم و سفت و سخت این وصلت رو میخوایم... می گفت دلم اینجا جا می مونه و الخ از این حرفا!!! بعد خب من به دلایلی ردش کردم...شاید جالب باشه که بگم اون بنده خدا سه هفته بعد ازدواج کرد:)))
احتمالا بدون دل ازدواج کرده چون میگفت دلش اینجا جا مونده :|
قصدم قضاوت مردا نیست ... ولی ای کاش ما خانمها هم می تونستیم این قابلیت رو تو خودمون داشته باشیم و سرعت ری استارت شدنمون انقدر بالا بود ... 
اینه که باید گفت فکر میکنید می تونیدی قلب یه مردو بشکنید؟خیر در بحرانی ترین حالت قلب مردها فقط کمی رگ به رگ شده و پس از چند روز به حالت اولیه برمی گردد :)))


پ.ن:حین شوخیا و خنده ها دوستم میگه باید از این به بعد منتظر خبر ازدواج پسرای کلاسمون با دختر عموها و دختر خاله ها و دخترای همساده شون باشیم ... بهش میگم خوبه حالا که ما از همه شون بزرگتریم بیان بگن شما که بزرگتری بیا خواهری کن برامون آستین بزن بالا :)))
فکرشو بکن بریم خواستگاری بعد ازمون بپرسن شما چی کارشی؟بگیم ما هم کلاسی دومادیم:)))) 
وای خدا دل درد گرفتم از خنده...

مکالمات من و او ۲

میگه:چقدر موهامونو بلند «نگه داریم»

که‌یه نفر پیدا بشه و«بهمون بگه»

چنان‌به موی‌تو آشفته‌ام، بـه بو‌ی ‌تو مست!

که ‌نیستم خبر از هرچه در دو عالم ‌هست!

میگم :خب برو بزن موهاتو...

میگه :نه یکم دیگه م صبر میکنم:/

میگم :امید چیز خوبیه...

میگه :اسمش امید نیست بیچارگیه…

میگم :پس واجب شد بعد ماه رمضون برم موهامو ماشین کنم که امثال تو فکر نکنن بیچاره م:|

(میدونه اهل خالی بستن نیستم و انجامش میدم...مخصوصا که این روزا یه دختر بچه ی تخس تر از خودم با ماشین کردن موهاش منو یاد نوجوونیم انداخته و رفته رو مخم )

با هول و تکون میگه :نه جون مادرت شکر خوردم ...نری موهاتو ماشین کنی!!!

با خونسردی میگم:نه دیگه وقتی گفتم میرم تموم شد...

بدبخت الان نیم ساعته داره انواع و اقسام شکرها رو میخوره و تلاش میکنه گندی که زده جمع کنه ...منم که تخخخخخس ...مرغم یه پا داره... برای فردای روز عروسی خواهری برنامه شو ریختم رعفت

 ؛ )


سالگرد

پارسال این موقع حالم یه حال دیگه بود ...برنامه م واسه آینده یه برنامه ی دیگه بود، یه برنامه ی رنگی رنگی با هزاااار تا چشم انداز گل گلی و پر از امید و معنا!!!

زندگی برام پر از شوق و انگیزه بود...پر از انتظار...

امسال  درست توی سالگرد روزای پارسال زندگیم صد و هشتاد درجه چرخیده ...کیلومترهااااا با آرزوها و آرمانهام فاصله دارم...خسته،پر از اضطراب و ترس ،پر از گیجی،پر از ناامیدی...با یه چشم انداز خاکستری خاکستری بدون فکرای رنگی رنگی و گل گلی ...

کی می دونه خدا برای فردای ما چه برنامه ای داره؟یه بنده خدایی می گفت اصلا شیرینی نظام امتحان الهی به همینه که بشینه نگاه کنه تو دست و پا بزنی و تلاشتو بکنی و سهم خودتو انجام بدی بعد یهو با یه ماشین چمن زنی بیاد وسط باغچه ای که تازه کاشتی و تمام کاسه و کوزه تو به هم بریزه...اون وقت اگر موندی و به پهنای صورت لبخند زدی مَردی ...



درخت ترخون

هر کسی یه علاقه مندیایی داره، دامنه ی علاقه مندی های منم متفاوته 

یکی از علاقه مندیام در بین سبزی جماعت ترخون می باشه که البته حوصله ندارم اندر فواید و مزایای طبی ش داد سخن سر بدم اما در این حد حال دارم که بگم علت عمده ی دوس داشتنش برای من طعم گس و تندشه و اینکه یه خنکی خاصی می ریزه تو دهن آدم که کیفور میشه حسسسساااابی ...

سر همین علاقه مندی مادری موقع سبزی خوردن خریدن سهم ترخون منو جدا می گیره و جدا پاک میکنه و جدا میذاره...عاخه یه عادت دیگه ای هم که دارم اینه که ترخون خرد و خاکشیر تو کتم نمی ره، باید با ساقه بگیرم دستمو هُرررری برگاشو بکشم بریزم کف دستم و همه شو یه جا بچپونم تو دهنم و از مزه ی دسته جمعی جویدن شون کیفور بشم :))) 

سر همین عادت اگر ترخون ریز ریز پاک شده بذارن جلوم کلی لب و لوچه م آویزون میشه و گاهی حتی از پراکندگی برگای ریزش لجم می گیره و ترجیح میدم عصلن ترخونی نباشه تا باشه و انگار نباشه:| 

این علاقه مندی وقتی کار دست عادم میده که مثلا مهمونی میری و میخوای خعلی شیک و مجلسی رفتار کنی بعد یهو یه سبد سبزی با ترخون خورد شده میذارن جلوت:/ و تو مجبوری عصلن به روی خودت نیاری و همچنان مجلسی بمونی...

امروز صبح که خواهری برای سحری یه سبد سبزی آورد بالا، مادری که لب و لوچه ی آویزون منو دید گفت :چیه درخت ترخون نداره؟

منم با دلپُری گفتم نه تنها درخت نداره بلکه درختاشم خورد کرده :/

تنها کسی که تو دنیا به علاقه مندیای خاص من نمی خنده و حتی در این زمینه ها به شدت با دلم راه میاد همین مادریه ولاغیر...


خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan