هم نشین کهکشانی

چند شب است رو به روی پنجره ی اتاقم یک ستاره ی پر نور طلوع کرده است؛

ستاره ی عجیبی که تا به حال به پر نوری اش ستاره ای ندیده بودم...

شب اول فکر کردم چراغ هواپیمایی در حال گذر ست...

شب دوم که دیدم هنوز همان جا نشسته و زل زده به قامت پنجره ی اتاقم گفتم شاید چراغ دکل مخابراتی، برج مراقبتی چیزی باشد،ولی نبود...

شب سوم خوب رفتم توی نخش...

ستاره بود ستاره ی چشمک زن پر نوری که هر شب در نهایت آرامش منتظر می ماند تا چراغ اتاقم خاموش شود و پرده کنار برود و او بیاید و در قاب پنجره ام بنشیند و بی صدا زل بزند به چشمان بارانی من و تا طلوع اذان مونس زمزمه هایی باشد که هیچ انسانی محرم شنیدن شان نیست… کم کم بودنش عمیق شد و من محتاج تر به زل زدن به او...

از شب چهارم من هم منتظر ستاره بودم...از شب پنجم بی قرار دیدنش بودم... و از شب ششم که به عمر کوتاه ستاره ها فکر کردم دلشوره گرفتم ... حالا هر شب با ترس پرده را کنار می زنم و هر شب دست و دلم می لرزد که نکند شب آخری باشد که او را میبینم؟اگر فردا شب مرده باشد چه؟یا اینکه به پنجره ای دیگر کوچ کرده باشد! اگر او آمد و من دیگر در این دنیا نبودم چه؟

می گویند کسانی که خیلی دوستشان داریم در بهشت ملاقات می کنیم ... راستی ستاره ها هم به بهشت می روند دیگر؟



مبهوت خیره ام به قامت این دلشکستگی ...

گاهی سوزن دل آدم روی یه چیزی گیر میکنه...

چندیییین ساااااال سر هر مناسبت همون خاطره ی چرک قدیمی رو به هر بهانه ای از بین قفسه ی ناخودآگاه ذهنت بیرون می کشه و روبه روی حال خرابت عَلَم میکنه و شروع می کنه به بهانه گیری...

توی این جور مواقع واقعا مثل حمار توی گل گیر میکنی ...

واقعا می مونی که لی لی به لالای دلت بذاری و اجازه بهونه بگیره و خودتم پا به پاش بهونه بگیری و غصه بخوری...یا اینکه محکم بزنی تو دهنش و بذاری بره یه گوشه بشینه و خفه خون بگیره و با یه ژست مظلومی نگات کنه که جیگرتو آتیش بزنه...یا خودتو بزنی به نشنیدن و سکوت کنی و روتو برگردونی ازش که بعدش باید وقتی بین خنده های الکی که تحویل اطرافیانت میدی با دلت چشم تو چشم میشی  نگاه عاقل اندر سفیه شو تحمل کنی و ...

واقعا باید با دل سرتق و بدقلقی که سوزنش روی دل شکستگیای چهار سال پیش گیر کرده چی کار کرد؟ 


جای خالی ...


قبلِ پاییز تو غایب بودی...

بعدِ پاییز تو غایب بودی

همه جا کافه‌نشینی کردم...

آن‌ورِ میز تو غایب بودی

آن طرف‌تر نمِ باران هم بود...

سرفه‌ی خشکِ درختان هم بود

ساعتِ خیره‌ی میدان هم بود...

چشمِ بد دور،دو فنجان هم بود

آن‌ورِ میز تو غایب بودی...


 احسان افشاری



خاطره هایی که با سر انگشت به شیشه ی خاطر ضرب می گیرند

نوجوون که بودم مخصوصا سال اول دبیرستان خعلی شر سوزوندم تو مدرسه ...خعللللیییی ؛ طوری که ناظممون از دست من خون گریه می کرد:)

البته از سال دوم به علت تهدید به خونه نشینی و تمرین آشپزی با تعویض مدرسه توبه کردمو چسبیدم به درس و مشخ...ولی نمی تونم انکار کنم که بهترین خاطراتم مربوط به همون دوران اخراجی بودنه ...

یه دفعه که یه همستر اومده بود تو کلاس (یعنی آورده شده بود) و معلم داشت از روی صندلیش جیییییغ میزد و التماس می کرد یکی بیاد کمکش و ناظممون جرات نمی کرد از جلوی در کلاس فراتر بیاید و بقیه ی بچه ها که فکر میکردن موجود بی نوا موش تشریف داره همه رفته بودن روی نیمکتا و کلا میانگین ارتفاع کلاس رفته بود بالای دو متر، من وسط کلاس نشسته بودم سیب قرمز گاز میزدم و هر هر می خندیدم(البته زیر پوستی). بعد معلممون گفت هر کی این موشه رو بگیره دو نمره به پایان ترمش اضافه میکنم ...من خنننننگ یهو از دهنم پرید خانم موش نیست همستره...بیست و اندی چشم از بالای نیمکتا و یه جفت چشم عصبانی از درگاهی کلاس برگشت سمت من :| 

و صدای جیییییییغ ناظممون :یزدااااااااااان... 


ریتم

گاهی حس میکنم یه آهنگ نامحسوس توی پس زمینه ی زندگیم پخش میشه...آهنگی که وقتایی که غمگینم غمناک میشه و وقتی خوشحالم شاد و مجلسیه و وقتی ترسیده باشم مرموز و بدون ریتمه و وقتی منتظرم شبیه ریتم صدای گرم یه نفر میشه که دنیا دنیا از من دوره...

تاحالا خواب صدای کسی رو دیدید؟


چرا عاخه؟

چه خاصیتی دارند این ساعتهای شب که سالهاست وقتی نفس نفس زنان بهشان می رسم نفسم تنگ و دلم تنگ تر می شود؟

شاید قرار است یک بار در همین ساعتها بی صدا بمیرم و به آغوش تنگ قبر بروم که انقدر این لحظه ها به قامت تن زندگی ام تنگی می کنند! 



پ.ن:هر چی فکر توی دنیا وجود داره که قابلیت انهدام روح آدمو داره نیمه های شب به مغزم هجوم میاره ...چرا عاخه؟


پنجول گربه ای

ناخونام که بلنده همش احساس می کنم توی کارا جلوی دست و پامو می گیره ...ولی به محض اینکه کوتاهشون میکنم عین گربه ای که پنجولاشو چیده باشی تعادلم به هم میخوره و احساس میکنم انگشتام یه شکل عقب مونده ای شده :|

و کلا تا چند ساعت همه چیز مختل میشه انگار که انگشتامو قطع کرده باشم...


غزلانه۲

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت


فاضل نظری           

ه مثل انهراف

از کرامات شیخ ما چه عجب

پنجه را باز کرد و گفت وجبببببب



انقدر از دل هیات مداحای معروف انحراف زد بیرون که دیگه جرات نمیکنیم یه جا بریم عزاداری:/ 

البت خدا رو شکر از اولشم از این عادم چندشم می شد ... معمولا زمان بهم ثابت میکنه که قضاوت اولیه م درباره ی تفکر عادما خعلییییی هم بیراه نبوده... الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا أن هدانا الله...خدا همه مونو هدایت کنه و از انحراف نگه داره...هیچ کسی معصوم نیست


یک سبد دعا ...

عادتمون شده به هم که می رسیم برای دعا به هم خواهش تمنا میکنیم و بعدشم یادمون میره همدیگه رو دعا کنیم

شبای عزیزی شروع شده...

اگه بگم برام دعا کنید 

این کارو می کنید؟

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan