طولانی شده اند این ثانیه ها


زمان


طولانے مے شود

براے ڪسانے ڪہ غصہ دارند


ڪوتاہ مے شود

براے ڪسانے ڪہ شاد هستند


دیر مےگذرد

براے ڪسانے ڪہ منتظر هستند


زود مے گذرد

براے ڪسانے ڪہ عجلہ دارند


اما ابدے مے شود

براے ڪسانے ڪہ عاشق هستن



خواب زده

کسی اینجا تعبیر خواب میدونه؟ یا اینکه کسی رو میشناسید که تعبیر خواب بدونه؟

ممنون میشم در این باره پیغام بذارید ...


رها شو از این فکرهای چسبناک

جایی خواندم :

از رها کردن «نترس» و باور کن که 

هیچ‌کس نمی‌تواند چیزی‌که

مال توست را از تو بگیرد و تمام دنیا

نمی‌توانند چیزی که مال تو نیست را

برایت خوب حفظ کنند...

راست میگفت ... گاهی باید همه دنیا را رها کنی و آن وقت بنشینی و معجزات پی در پی خداوند را برای تمام چیزهایی که ازشان ناامید شده ای تماشا کنی ...


مشق شب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وقتی از یه نفر چیزایی نقل میکنن که شاخات درمیاد ...

به بعضیام باید گفت

 باشه داداچ ما همه افراطی و منحرف و چپ و راست ...

تو خوبی ... 

اگه اعتدال تویی من قطعا سرکرده ی داعشم ... والا 


عشق قدیمی

بعضی چیزا تو ناخودآگاه ذهن عادم حک میشه...به سلولای بدنش جوش می خوره و روی رگای قلبش حک میشه... حتی اگر فکر کنه زمان تونسته کاملا بایگانیش کنه و بفرستتش توی زباله دان مغز و از اونجام شیفت دیلیت...

سال سوم دبیرستان که بودم درخشان ترین بازیکن تیم بسکتبال مدرسه بودم و مربی باشگاهم کلیییی تحویلم می گرفت...یادم نمیره که همین که برای مسابقه وارد سالن شدم داور نشسته ی مسابقه که امتیازاتو می نوشت به بغل دستیش یه چیزی گفت و به من اشاره کرد و بغل دستیشم که گویا نماینده ی کشف استعداد تیم استانی بود اومد به مربیم یه چیزی گفت و مربیمم اومد به من که داشتم انگشتامو با چسب فیکس میکردم گفت اینا بازیتو ندیده خواهانتن...

گفتم از کجا؟گفت از قد و بالات و استایلت معلومه حرفه ای هستی...

خندیدم و خعلیییی ذوقیدم ... اتفاقا اون روز حسااااابی درخشیدم و سالنو ترکوندم و تیممون هم مقام آورد ...

با همون ذوق اومدم خونه... اتفاقاتر تو خونه همه دور هم جمع شده بودن و داشتن راجع به من حرف می زدن و اینکه دیگه ادامه ی این ورزش برام بسه و باید دیگه کم کم بشینم پای درس و مشخ واسه کنکورو الخ از دلایل که غیر منطقی هم نبودن... خیلی تلاش کردم اما پدری راضی نشد که نشد ...مادریم توپ و لباس تیم و مدالامو جمع کرد و قایم کرد و تمام... غنچه ی ورزش حرفه ای من گل نکرده پژمرد...نشستم پای کتاب تست و کنکور و رتبه و بعدم دانشگاه ، یواش یواش ورزش کلا از سرم افتاد طوری که الان حتی شاید نتونم یه شوت سه امتیازی بی دفاع گل کنم یا یه سه گام بی ایراد بزنم ... 

ولی بعضی وقتا خلا یه چیزی رو شدیدا حس میکنم ... عطش یه هیجانی که سالهاست تجربه نکردم، یا حس یه پیروزی پر درخشش ،یا خالی کردن تمام عصبانیتام سر یه شیء گرد و محکم یا زمانی که از جلوی یه باشگاه ورزشی رد میشم یا زمانی که پدری موقع کانال عوض کردن از شبکه ی ورزش رد میشه یا شبایی که بدون فکر قبلی و بی مقدمه خواب میبینم دارم توی زمین مسابقه با توپ دریبل میزنم و مربیم داد می زنه پاس نده، پاس نده خودت بزن... این جور وقتا بی هوا هوایی میشم و بر میگردم به قشنگترین روزای نوجوونی ...روزایی که تمااااام دغدغه م دریبل زدن دخترای گولاخ ارمنی بود یا زدن سه امتیازیای سالن بترکون یا بردن تیم فلان مدرسه و کم کردن روی کاپیتانش که از روی کر کری شماره ی پیرهنش مثل خودم فیکس شماره ی هفت بود...چه دنیای قشنگی بود ...چه دنیای محشری بود ...کاش بر می گشت... 

شاید یه روزی به اجبار اطرافیان بزرگترین عشقمو از زندگیم خط زدم و به مادری اعتماد کردم که گفت زمان این عشقو از زندگیت حذف میکنه ولی وقتی بعد از سالها هنوزم شبا خواب توپ و حلقه و زمین و پیراهن شماره ی هفتو میبینم یعنی نتونسته یعنی نشده...یعنی یه چیزایی هست که روی ناخودآگاه ذهن حک میشه و پاکم نمیشه ...هیچ وقت


ساز بزن برای من ...ناز کنم برای تو

یکی باید باشه 

یکی که وسط حال خراب و داغونت

وقتی که توی جمع الکی الکی میخندی و 

گاهی میری یه گوشه بغض میکنی

 یا یواشکی از پنجره به آسمون نگاه می کنی و آه می کشی 

وقتی تمام دنیا برات تنگ شده و نفس کشیدن سخت ...

بیاد دستتو بگیره و محکم بین بازوهاش فشارت بده و زل بزنه تو چشمات و بهت بگه : برای هر کی نقش بازی کنی برای من نمی تونی ... راستشو بگو چته؟ 

بعد توم سرتو بذاری روی سینه ش و هاااای هااااای با خیال راحت گریه کنی و پیرهنشو با اشکات خیس کنی و خیالتم تخت باشه که هیچ وقتِ هیچ وقت این اشکاتو به روت نمیاره و ازشون علیه ت استفاده نمیکنه و می تونی تا ته دنیا محکم محکم به خوب بودنش اعتماد کنی ...


هجوم...

به یه نقطه ای می رسی که دیگه هیچی به نظرت ارزش جنگیدن نداره 

همه ی اهداف و آرزوهات از دست رفته

توی یه موقعیتی گیر کردی که هیچ ربطی به تو نداره

و همه ی آدمایی که فکر می کردی کور سوی این تاریکی باشن تو نظرت خراب شدن

و در آخر مسیر به نقطه ایی از سِر شدن میرسی که حتی حضور خدا رو هم حس نمیکنی...

چه سکون تلخی ...چه سکون تلخی...


دلم لک زده خوبی ها را ...

عادت کردیم به عادمایی که با بدیای عجیب غریبشون غافلگیرمون می کنن...

کاش یکی پیدا بشه که با خوبیای عجیب غریبش غافلگیرمون کنه و گند بزنه به همه ی محاسبات سیاهی که گرگای زمونه برامون ساختن...

کاش...


وسط لی لی لی ها پست می گذارد

خواهر زن نشید

خواهر زن نشید 

خواهر زن نشید


یک هفته ست سیر نخوابیدم زیر چشمام یه وجب گود رفته ...

تمام عضلات و رگ و پی کمرم و پاهام گرفته...

یه وعده ی غذایی سر فرصت نخوردم ...

تمام پس اندازمم تا قرون عااااخر خرج کردم الان باید برای پول بلیت بی آر تی و مترو برم سر چهارراه گل بفروشم و اسفند دود کنم و شیشه ماشین پاک کنم ...

تازه فردا شب بعد عروسی باید بشینم یه گالن دویست بیست لیتری آبغوره بگیرمو تنهایی بدون خواهر برگردم خونه ...


خواهر زن نشید...نشید...این نصیحت یه خواهر زن خسته ی فرتوت به شماست :)


خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan