يكشنبه ۲۸ خرداد ۹۶
گاهی سوزن دل آدم روی یه چیزی گیر میکنه...
چندیییین ساااااال سر هر مناسبت همون خاطره ی چرک قدیمی رو به هر بهانه ای از بین قفسه ی ناخودآگاه ذهنت بیرون می کشه و روبه روی حال خرابت عَلَم میکنه و شروع می کنه به بهانه گیری...
توی این جور مواقع واقعا مثل حمار توی گل گیر میکنی ...
واقعا می مونی که لی لی به لالای دلت بذاری و اجازه بهونه بگیره و خودتم پا به پاش بهونه بگیری و غصه بخوری...یا اینکه محکم بزنی تو دهنش و بذاری بره یه گوشه بشینه و خفه خون بگیره و با یه ژست مظلومی نگات کنه که جیگرتو آتیش بزنه...یا خودتو بزنی به نشنیدن و سکوت کنی و روتو برگردونی ازش که بعدش باید وقتی بین خنده های الکی که تحویل اطرافیانت میدی با دلت چشم تو چشم میشی نگاه عاقل اندر سفیه شو تحمل کنی و ...
واقعا باید با دل سرتق و بدقلقی که سوزنش روی دل شکستگیای چهار سال پیش گیر کرده چی کار کرد؟