چرا به ما چه؟

نمی‌فهمم چه بلابی سر جامعه ی ما اومده

چرا وقتی یک نفر توی خیابون یکی دیگه رو به باد کتک می‌گیره و حتی می‌کشه ما می‌ایستیم تماشا می‌کنیم و نهایت لطفی که بکنیم اینه که فیلم بگیریم و توی صفحه‌ی اینستاگراممون بار‌گذاری می‌کنیم؛ چرا وقتی یه نفر روی زمین آشغال میریزه یا توی این بی آبی داره با شلنگ از لوله ی آب تصفیه شده‌ی شهری استفاده می‌کنه و جلوی مغازه شو با فشار آب می‌شوره یا وقتی یه نفر داره به اموال عمومی صدمه می‌زنه یا مثلا روی تن آثار باستانی ارزشمند و ملی دلنوشته می‌نویسه یا اینکه عملی که به موجب قانون جرم محسوب می‌شه رو با جسارت در ملا عام انجام می‌ده همه به راحتی از کنارش رد می‌شیم و یه شونه بالا می‌اندازیم و میگیم به ما چه؟ یا فضولی نکن، یا به ما ربطی نداره و ...؟

کی اولین بار به جامعه ی ما یاد داد به ما ربطی نداره؟ چرا با شعار به ما ربطی نداره سرمونو مثل کبک کردیم زیر برف و هیچ سهم و وظیفه‌ای برای خودمون در برابر این کج و کولگی های جامعه قائل نیستیم؟

اگرم یکی پیدا بشه که بخواد به این کج روی‌ها اعتراض کنه بقیه جلوی دهن‌شو میگیرن و می‌گن هییییسسسس به تو چه؟؟؟؟ آزادی بقیه رو سلب نکن!!! تو حریم خصوصی‌شون دخالت نکن!!!به تو ربطی نداره...

از دیروز که اون اتفاق افتاد همش دارم با خودم فکر می‌کنم که سهم ما مردم و جامعه در برابر آسیب های اجتماعی چیه و چقدره؟ تا کجا حریم خصوصیه و از کجا به جامعه ربط پیدا می‌کنه؟ اونجایی که به جامعه ربط داره رفتار درست چیه؟

انقدر جامعه در برابر رفتار شهروندی سرخورده شده که می تونم بگم الان آدما چند دسته شدن...یه دسته کسانی که با جسارت دارن جامعه رو تخریب می‌کنن یه دسته کسانی که بی تفاوتن که گویا اکثریت هستن و یه دسته آدمایی که از اول بی تفاوت نبودن اما از ترس واکنش اجتماعی و طرد شدن از سمت اکثریت خفه شدن و در طول زمان برای جلب موافقت دیگران انقدر نقش بازی کردن که به دورویی رسیدن...

البته که نحوه‌ی برخورد و چه طور برخورد کردن خیلی مهمه اما این به این معنیه که باید درست بگیم نه اینکه اصلا نگیم!!!

یه بنده خدایی یه سفر به سوئیس رفته بود وقتی برگشت مغز مارو هم زد انقدر گفت اونجا این طوریه اونجا اون طوریه...گفتم به نظرتون چرا انقدر اونجا نظم اجتماعی زیاده و رفتار شهروندی خوبه؟ به خاطر سخت‌گیری و سلطه‌ی قانونه؟ گفت نه رمز موفقیت‌شون نظارت همگانیه...کافیه یک نفر توی خیابون از جایی غیر از خط عابر پیاده رد بشه یا چراغ‌قرمز رو رد کنه یا روی زمین تف کنه یا مزاحم یه خانم بشه همه یه جوری بهش واکنش نشون می‌دن که از کارش شرمنده بشه...وقتی انقدر خود جامعه در برابر کج روی فعاله و واکنش نشون می‌ده خیلی موارد کمی پیش میاد که مداخله ی قانون یا پلیس لازمه... 

جالب اینجاست همین آدمی که چندین هفته بالای منبر بود و از فضایل شهروندی در اروپا می‌گفت خودش توی ایران اصلا شهروند خوبی نیست و من بارها دیدم که رفتارای خجالت آوری توی خیابون انجام داد... وقتی هم بهش گفتیم در جواب گفت اینجا ایرانه دیگه رعایت کردن نداره که... میخوام بگم همه‌مون نشستیم کنار گود غر میزنیم و ایراد می‌گیریم و هیچ کاری هم نمی‌کنیم همش هم منتظریم معجزه اتفاق بیفته و یه شبه جامعه‌مون مدینه فاضله بشه بدون اینکه متوجه باشیم اول باید از اصلاح خودمون شروع کنیم...

پ‌.ن: اینکه کسی جرات نمی‌کنه بر خلاف رفتار زشت اکثریت عمل کنه یا حتی باهاشون همراهی میکنه پدیده‌ی عجیبیه واقعا...امروز استاد کلاس مهارت‌های ارتباطی مون یه چیزایی راجع به آزمایش "اَش" و همنوایی جمعی میگفت که واقعا عجیب بود...دیدم واقعا یه نفر می تونه یه حرکت غلط رو به راحتی توی جامعه اپیدمی کنه و خودشو کنار بکشه و تماشا کنه که بعدها همه ی جامعه چقدر محکم از اون روش غلط پیروی و حتی دفاع می‌کنن و بدیهی می‌دوننش، بدون اینکه فکر کنن چقدر درسته!!!

احساس می‌کنم هزارتا حرف از این موضوع توی مغزم هست اما نمی دونم چه جوری باید بیان‌شون کنم... 


وحشت...

نشسته بودم توی اتوبوس و برای اینکه حرص نخورم که چرا این راننده‌ی بیخیال یک ربعه نشسته توی کیوسک ایستگاه و نمیاد حرکت کنه، داشتم واسه خودم فکر و خیالای لواشکی ترش می‌کردم که یهو پرید توی اتوبوس...
حساااابی گریه کرده بود تمام آرایشش ریخته بود پای چشمش، موهاش پریشون و چشماش همین جوری توی حدقه می‌چرخید. یکم بالا و پایین صندلیا رو نگاه کرد از شانس قشنگ توی قسمت زنونه کسی جز من و یه پیرزن ناتوان که چند تا صندلی عقب‌تر نشسته بود، نبود(حالا توی قسمت مردونه سیبیل به سیبیل مرد نشسته بود)
انگار یه پناه می خواست پرید چنگ زد به چادرم... با وحشت گفت نذار منو ببره...
یک لحظه بادامه‌ی مغزم فعال شد و آلارم خطر داد و از اونجایی که در لحظات استرس من کاملا فلج می‌شم و هیچ واکنشی نمی‌تونم نشون بدم از جمله پردازش اتفاقی که داره می‌افته فقط با چشمای از وحشت ترکیده نگاهش کردم...حتی زبونم نمی‌چرخید بپرسم چی شده؟ به زحمت دست یخ‌شو گرفتم داشتم تلاش می‌کردم یه چیزی بگم که یه پسر جوون لاغر مردنی پرید توی اتوبوس شاید به زور هجده سالش می‌شد. یه لحظه مغزم یه پردازش سریع کرد، داره از این فرار می‌کنه...از این؟ این نی قلیون؟ اینو که یه فوتش بکنی می‌افته اون طرف پایانه؟!
پسره تا طعمه‌شو دید از پله های اتوبوس بالا پرید و دست انداخت از پشت یقه ی مانتوی دختره رو گرفت و کشید منم در یک واکنش سریع که از همون بادامه‌ی مغزم ناشی می‌شد دست دختره رو محکم‌تر گرفتم و کشیدم و گفتم چی کارش داری؟ 
دقیقا همین‌جا بود که دست چپشو بالا آورد و برق چیزی که توی دستش بود باعث شد بفهمم چی دخترک رو انقدر ترسونده؛ یه چاقوی ضامن‌دار دستش بود این‌هوا(البته شما منو نمی‌بینید تا متوجه بشید دقیقا کدوم‌هوا رو نشون می‌دم) اعتراف میکنم که منم در یک لحظه خودمم در حدی ترسیدم که نزدیک بود خودمو خیس کنم چون نوک چاقوش خونی بود و معلوم بود قبلش یکم دختره رو خط خطی کرده( بعد که اتوبوس راه افتاد دیدم چند قطره خونش ریخته روی صندلی کناریم)... علی‌رغم این یه چیزی درونم گفت دستشو ول نکن. داد زدم مگه اینجا تگزاسه که چاقو کشیدی؟ نعره زد: خانوادگیه دخالت نکن فاطی کماندو(اینجا دیگه دو نقطه خط شده بودم که چه ربطی داره آخه؟)
جالبتر واکنش مردای ساکن قسمت مردونه بود که تنها واکنش‌شون به این قضیه این بود که صد و هشتاد درجه گردنشونو سمت ما چرخونده بودن یا اینکه لطف کرده بودن از جاشون بلند شده بودن -__-
من داد زدم یه مرد اینجا نیست به داد این دختر بدبخت برسه؟ 
همون لحظه یه مرد دیگه هراسان پرید تو اتوبوس گفتم خداروشکر کمک رسید نگو کمک رسیده بود اما نه برای من، برای اون پسره...بعد این یکی برخلاف اون یکی میان سال و گنده بود و من اینجا دیگه ترسیدم واقعا و با اولین چشم غره‌ی تازه وارد از ترس دست دختره رو ول کردم...دوتایی کشون کشون دختره رو از اتوبوس کشیدن بیرون و جلوی سکو گرفتنش به باد مشت و لگد... ناخودآگاه پریدم بیرون اومدم برم سمت شون یکی از پیرزنا دستمو گرفت گفت کجا می‌ری می‌زنن می‌کشنت...
گفتم دارن همین کارو دقیقا با اون دختره بدبخت میکنن گفت معلومه خانوادگیه دختره‌م که سر‌و وضع خوبی نداره دخالت نکن...
یکی دو نفر از مردا رفتن نزدیک و خواستن پادرمیونی کنن اما اون دوتا مرد خیلی عصبانی و وحشی بودن هیچ‌کس حریف شون نبود دیدم که رئیس پایانه زنگ زد به پلیس...راننده اتوبوس ما پرید پشت فرمون پیرزنه دستمو کشید دیرم شده بود مادری تو خیابون منتظرم بود، سوار شدم.اما تا وقتی اتوبوس از پایانه خارج شد چشمم به دختر بدبخت بود که کنار یکی از ستون‌های ایستگاه مچاله شده بود و زجه می‌زد و کتک می‌خورد... حالم از خودم به هم خورد که نتونستم کمکش کنم حالم از مردم ترسویی که به بهانه‌ی خانوادگیه یه گوشه می‌ایستن له شدن یه نفر زیر دست و پا رو نگاه میکنن به هم خورد. حالم از پلیسی که اصلا معلوم نیست بیاد یا نه یا در فرض اومدن به موقع برسن یا نه به هم خورد، حالم کلا به هم خورد...
جالب اینجاست که رسیدیم خونه برای مامانم تعریف کردم کلی دعوام کرده که تو چرا همش باید یه شری برای خودت درست کنی؟ خوبه یکی دستتو گرفته وگرنه یه بلایی به سرت می اومد. دیگه نبینم تو خیابون دنبال شر بری و ... 
الان نشستم پشت پنجره به غرش آسمون نگاه می‌کنم و فکر می کنم کار درست چیه واقعا؟ هرچی هست فکر نمی‌کنم حالا حالاها وحشت چشماش از جلوی چشمم دور بشه...

زخم

من زخم های بی نظیری به تن دارم

اما

تو مهربان ترینشان بودی

عمیق ترینشان ...

عزیزترینشان ...

بعد از تو آدمها

تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم

که هیچکدامشان به تو نرسیدند

به قلبم نرسیدند ...

بعد از تو آدم ها

تنها خراش های کوچکی بودند

که تو را از یادم ببرند

اما نبردند ...

تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز میگردی

و هر بار

عزیزتر از پیش

هر بار عمیق تر ...


_رویا_شاه_حسین_زاده 


من با همه گفتم گدای شاه طوس‌ام

حرف های سیاسی زدن از هر زبان و هر فکری رو می پذیرم و حتی محترم می‌شمارم

حتی اگر پایه‌ی علمی و فکری نداشته باشه و از روی جوگیری یا سیاست زدگی باشه

اما اگر کسی بخواد برای توجیه زندگی به سبک آشغالی‌ش به مقدساتم توهین کنه، جوری با مشت می‌زنم توی دهنش که دندوناش بریزه توی معده‌ش( قابل توجه دوستانی که به صورت کامنت عمومی و خصوصی بنده رو خشن خطاب کردند اصولا این تعبیر استعاری رو برای نشون دادن شدت مقابله به کار می‌برن وگرنه بنده تا حالا با مشت توی دهن هیچ دشنام دهنده‌ای نزدم، علی رغم اینکه فردی که در قرن بیست و یکم به این شعور نرسیده که به عقیده‌ی دیگران احترام بذاره مستحق رفتار انسانی نیست)... به همین شدت...تعارفی در کار نیست وقتی تمام دنیا با هر عقیده ای از آتئیستِ بی خدا تا مسیحی و یهودی و زرتشتی و بودایی و... می‌فهمن که باید به مقدسات دینی همدیگه احترام بذارن و باهاش شوخی نکنن چه برسه به اعتقادات خودشون!  ولی تو احمق بی‌بته نمی‌فهمی باید به عقاید دینی مردمت احترام بذاری و با شخصی مثل امام رضا که مردم ایران جون‌شونو به پنجره فولادش گره زدن از این شوخیایی نکنی که با خانواده‌ی خودت می کنی...

#میراسمائیلی_بخواند


کی سیبیل منو چید؟

رفتم هر چی توی ذهنم بود ریختم روی ورقه و بعدشم رفتم مطب دکتر برای گردنم سپس به همراه یه بنده‌خدایی برای انعقاد قرارداد رفتم دفتر یه وکیل (دقیقا از اول تا آخر جلسه فقط دو سه تا جمله گفتم و نقش شلغم داشتم؛نمی‌دونم چرا اون بنده‌خدا اصرار داشت من برم باهاش:| ) و بعدترش خسسسسته و کوفته برگشتم خونه...

و صحنه‌ای که باهاش مواجه شدم کمرمو شکست...

 یه اتاق تمیییییز مثل دسته‌ی گل بود -__-

حالا نیم ساعته مثل گربه ای که سیبیل‌شو چیده باشن بی تعادل توی اتاقم چرخ می‌خورم و دنبال یه تیکه کاغذ مهم می‌گردم...

کی می‌گه مرتبی و نظم محیط باعث راحتی می‌شه؟ من وقتی همه چیز مرتبه گیج گیجم و تقریبا دو برابر حالت نامرتبی در حالت مرتبی وسایلمو گم می‌کنم یا دنبال‌شون می‌گردم و کلا کلافه و بی تمرکز می‌شم...در واقع نظم من توی بی نظمیه. فقط ای کاش یکی اینو برای مادری توضیح بده که پودمان به پودمان نیفته به جون اتاق بی نوای من :/


خورشید کهکشان درون من را خاموش نکن...

می توانی مرا بکشی

تمام سلول‌های بدنم را از هم تجزیه کنی 

یا حتی زنده به گورم کنی

هیچ مقاومتی نخواهم کرد...

ولی به رویاهایم کاری نداشته باش 

تخیلم را از من نگیر لطفا...

من بدون تخیل مثل هشت پای بدون پا هستم

یا کشتی بی‌بادبان... یا رودخانه‌ی بی آب...

یا ماهی کوچک قرمزی که از آغوش اقیانوس بی‌کران بیرون افتاده و بستر شن های نرم ساحل برایش از هر تیغ برنده ای کشنده‌تر ست... همان شن‌های نرم و مهربانی که من ‌و‌تو پاهایمان را بی کفش رویش رها می‌کنیم تا لذت لمس‌شان را بچشیم...

مثل اینکه یک گل را از شاخه بچینی و زیبایی‌اش را به یک عزیز هدیه بدهی ولی عمر چند هفته‌ای گل بیچاره را به چند ساعت تبدیل کنی...حتی شاید کمتر از آن هم دوام بیاورم تازه اگر در گلدانی پر از آرزو بگذاری‌ام...

اگر می‌خواهی سه‌رک را بکشی اصلا به هیچ شئ برنده و تیز یا شلیک کننده‌ی سربی احتیاج نداری... 

تنها بیا و خیال پردازی‌هایش را بردار و ببر...

به او بگو حق نداری خیال‌بافی کنی حق نداری با تخیلت هزار هزار غصه‌ی درام و رمانتیک و جنایی و هیجانی در بیداری و خواب بپردازی و در میان آنها زندگی کنی...

او را از دنیای آب‌نباتی خیال بردار و بیاور صاف بینداز وسط دنیای واقعی...بین همه‌ی منطق‌ها و اعداد و ارقام و چهارچوب‌های خشک فلزی عقل...آن‌وقت بنشین و ذره ذره متلاشی شدنش را تماشا کن...هیچ کار دیگری هم لازم نیست بکنی...هیچی...

تضمین می‌کنم که از یک هشت پای بدون پا،کشتی بی بادبان رودخانه‌ی بی آب یا حتی ماهی بیرون افتاده از اقیانوس هم زودتر تلف خواهد شد...


آذر

از دور منو می‌بینه با شوق میاد سمتم

با آغوش دوستانه‌ش لِهَم می‌کنه... نیشم باز می‌شه از اینکه هیچ تغییری نکرده

راه می‌افتیم چند ساعت خیابونا رو متر می‌کنیم حرف می‌زنیم می‌ریم کافه بستنی می‌خوریم نهار می‌خوریم...یه دیدار مثل همه‌ی دیدارای قبلی...

اما یه چیزی انگار سرجاش نیست...شاید اون چیز منم...با هیجان و صدای جیرجیری هزار تا ماجرا تعریف نمیکنم و بالا و پایین نمی‌پرم، هیجان زده نمی‌شم، شیطنت نمی‌کنم از در و دیوار راه پله‌ی کافه بالا نمی‌رم، پشت ویترین مغازه ها توقف نمی‌کنم تا قربون صدقه‌ی عروسکای خنگ و کج و کوله برم، دم ایستگاه عمه لیلا که بوی تند لواشک پیچیده غش و ضعف نمی‌کنم و التماس نمی‌کنم برام بخره، بلند نمی‌خندم، رنگ شاد و گل گلی نپوشیدم، از چشمام اون شعله‌های همیشگی بیرون نمی‌ریزه...

 انگار اونم فهمیده یه چیزی سرجاش نیست...بعد از یکم سکوت بی مقدمه می‌گه: چرا این شکلی شدی سرک من؟

می‌‌گم: چه شکلی شدم؟ 

می‌گه:خاموش...آذر وجودت خاموش شده...

نگاهش می‌کنم...هیچ وقت تظاهرکننده ی خوبی نبودم. دروغ هم بلد نیستم بگم...

ولی زبونم نمی‌چرخه جوابشو بدم...چون در واقع خودمم نمی‌دونم چه مرگمه...

شاید راست می‌گه.شاید واقعا آذر وجودم خاموش شده باشه!

قاشق رو تا ته لیوان بستنی هل می‌دم...فقط می‌گم: نمی‌دونم شاید تو راست می‌گی. شاید خاموش شدم...شایدم بزرگ شدم...


شاعرانه‌


گاهی خیال میکنم از من بریده ای!

بهتر ز من برای دلت برگزیده ای ؟! 


از خود سوال میکنم آیا چه کرده ام ؟!

در فکر فرو می روم از من چه دیده ای ؟! 


فرصت نمیدهی که کمی درددل کنم

گویا از این نمونه مکرر شنیده ای


از من عبور میکنی و دم نمی‌زنی

تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای


یک روز می رسد که در آغوش گیرمت

هرگز بعید نیست، خدا را چه دیده ای ...


 _قیصر امین‌پور 

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan