خانم اجازه؟ یعنی میمیرم؟

_ ناخوناتو می خوری؟

سریع دستاشو می بره زیر میز...

_می دونی چند تا میکروب زیر ناخونا هست که وقتی می خوریشون می رن تو معده ت؟

_اجازه خانم؟ نمی خورم تف می کنم...

_فرقی نداره همین که ناخونت وارد فضای دهنت بشه میکروبا بدو بدو پیاده می شن و وارد بدنت می شن حتی اگه تف شون کنی نمی رن...

_خانم اجازه؟ ممکنه بمیرم؟ 

_اگه ادامه ندی و جلوی ورود میکروبا رو بگیری هیچ اتفاقی نمیفته...

یه نگاه به ناخوناش می کنه و با نیش باز می گه دیگه نمی خورم...


کاش همه ی آدم بزرگا به اندازه ی تو منطق داشتن کوچولوی فلفل نمکی...


کودک کی بودی تو؟

دوستم برام تست روان شناسی فرستاده "سن احساسی خود را بسنجید" ...  همچییییین بااااد انداختم به غبغب گفتم من که سن عقلیم هشت سال جلوتر از خودمه سن احساسیمم معلومه دیگه ...

گفت حالا شِکر زیاد استعمال نکن بگیر تستو بزن جوابا رو بفرست برام...

جوابا رو براش فرستادم بعد چند دقیقه با هزار تا استیکر و شکلک انفجار از خنده جواب داد:

از نظر احساسی ۹ ساله هستید. شما قلبا یک کودک محسوب می شوید. بسیار پرانرژی بوده و به مسائل مختلف علاقه فراوانی نشان می دهید. همچنین باید گفت که در برابر تمامی رویدادهای زندگی خود بسیار احساسی رفتار می کنید و دوست دارید دیگران را در جریان اتفاق های زندگی خود قرار دهید.

با خاعک یکسان شدم رعفت  :|



پاییز آمده است، به احترامش برخیزید

وقتی اولین بارون زد

 دیگه نباید توی قفس تاریک چهاردیواری نشست...

باید بدون شال و کلاه به خیابون زد...

باید مجنون شد و به خیابون زد و بی هوا خندید...

بارون که زد با عشق و بدون عشق باید عاشقی کرد...

من میگم پاییز فصل عاشق هاست نه فصل دو نفره ها...

برو توی خیابون عاشق برگ های مرده ی چنار شو... 

عاشق خیسی کاشی های بارون خورده شو...

عاشق گنجشک های بال و پر خیس ِ کز کرده روی شاخه ی درخت شو...

عاشق بوی نم خاک و چمن های نم زده شو...

عاشق رهگذرای بدون چتر شو...

عاشق رنگ خاکستری ابرای بی قرار شو...

یا هر چیز دیگه ای...

فقط بزن بیرون و عاشق شو...

پاییز فصل عاشقیه...

مبادا بارون بزنه و تو پشت شیشه حبس باشی... 


گذشته ها نگذشته...

از دفتر بیرون اومدم...

هوا تاریک شده

انگاری جلسه زیادتر از تصورم طول کشیده بود

فکرم پر از حرفا و ایده ها و برنامه هایی شده که ساعتها راجع بهشون حرف زدیم

بعد از مدتها خودمو غرق فکرای فرهنگی کرده بودم 

حس عجیبی داشتم...شبیه یه خلاء عظیم...شبیه یادآوری خاطرات دوران خوشبختی و شادی وسط روزای سیاه و شوربختی...شبیه حس آدمی که یهو یادش می افته یه عزیز گم کرده یا از دست داده...

بارون نم نم شروع به باریدن کرده...

قدم زنان به سمت خونه راه می افتم...

خنکای پاییز رو نفس می کشم و به چیزایی فکر میکنم که مدتها بود فراموشم شده بودن...حس و حالای خوب...فکرای خوب...

چی فکر می کردم چی شد؟

کجای کارم؟

به کجا دارم می رم؟

چه رویاهایی داشتم!

از اون رویاها چی مونده واقعا؟

دلم بالا و پایین میشه...

هی بالا و پایین میشه...

هی...

می رسم جلوی در خونه ، بارون شدید شده 

فکرامو می ذارم جلوی در روی پله ی خونه بغلی ،یه نیم نگاهی بهشون میکنم و بر میگردم به دنیای ماشینی اتاقم...


شال سبزی میان رویاهای یک دختربچه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روضه های خواهرانه

خواهری بچه شیرخوارشو گذاشته خونه پیش مادری با هم رفتیم بیرون خرید کنیم مثلا...

بیشتر از یک ساعت طول کشید 

یهو دیدم بغض کرد

بهش میگم چی شده؟

میگه بچه م گشنه شه

میگم از کجا فهمیدی؟

میگه یهو شیر اومد تو سینه م...

میگم آیا لازمه روضه بخونم یا خودت رفتی تا کف کربلا؟

بغض میکنه...بغض میکنم...

امان از دل رباب...امان...


بغض گلو بریده ام...

مکن ای صبح طلوع...


لال نوشت

گاهی واژه کم میاره ...


پاییز من...

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!

پاییز  نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»


بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!


باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...

وقتی که در میان خودم می فشارمت


پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من

حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت


اصرار می کنی که مرا زودتر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!


پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!

یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!



 سید_مهدی_موسوی


۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan