عزیز من یواش تر متنفر باش...

تو کار بعضی آدما می مونم گاهی!

یه روز برات تب میکنن...روز بعدش که همه چی براشون نه میشه  همچییییین نفرت می ورزن بهت انگار از اول پدر کشتگی داشتن باهات!  در مسیر نمایان کردن نفرتشون هم از هییییچ حرکت نیش دار رفتاری و گفتاری و حتی نوشتاری و مجازی مضایقه نمیکنن! 

چه جوری میشه؟!

به نظرم اعتدال نشات گرفته از تفکر منطقیه! اینکه بتونیم با سعه ی صدر بپذیریم شرایطی رو که میل ما برآورده نمیشه؛ و همچنان برای طرف مقابل بتونیم احترام سابق رو قائل بشیم،نه اینکه از درجه ی انسانیت ساقطش کنیم!!!

تا وقتی فکرمون اینه که دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه نباید دم از منطق بزنیم!

قیاس اولویت حرف این میشه که مشاهده میکنیم طرف شب عروسی محبوبش با کلاش میره عروس و دامادو به رگبار می بنده دیگه!!! 

(صفحه ی حوادث روزنامه را می بندد و چپ چپ به جزوه نگاه میکند)


بدجنسی های خاله طور

خدایی شما اگه یه دونه از این پسربچه های هفت_هشت ماهه که تازه دوتا دندون بالا و پایین شون نیش زده و حسااابی کپل مپلن ، با پیرهن مردونه ی چهار خونه صورتی_سرمه ای و شلوار جین آبی ، بسپرن دستتون گازش نمیگیرین؟ نه گاااااااازش نمیگیرن؟!!!

پس چرا خواهری به من اعتراض میکنه؟ 

(لبخند شیطانی میزند و به جای دندان هایش روی لپ خواهر زاده نگاه میکند)


عادت عجیب

یه عادتی بدی که مادری داره  پای تلفن که میشینه حین تیکه پاره کردن تعارف و احوال پرسی و الخ از تلفنی جات دستش نمی تونه بی حرکت باشه، باید یه جوری بجنبه! مخصوصا اگر غریبه پای تلفن باشه و باهاش رودربایستی داشته باشه...

هر چیزی دستش باشه می ذاره زمین و میفته به جون فرش زیر پاش...عینهون جارو برقی شروع میکنه به دست کشیدن رو زمین و یه عملیات پیچیده از یافتن و جمع کردن آشغالای روی فرش رو شروع میکنه:/ وقتیم که هیچ آشغالی پیدا نمی کنه انقدر تلاش میکنه که فرشو سوراخ کنه ...ماجرا به قدری وخیمه که هر وقت تلفن زنگ میزنه میریم کنارش یه خورده عاشغال ماشغال می ریزیم که فرشو نجات بدیم ...مورد داشتیم بعد تماس تلفنی اعتراض کرده که اینجا چقد تمییز بود؟ 

حالا این عادتش اگه تو چهارچوب خونه بمونه اشکال نداره ولی وقتی تو مهمونی گوشیش زنگ میخوره واقعا دقایق سختی پیش رو داریم...چند دفعه صاحب خونه فکر کرد مادری منظوری داره و حسابی بهش برخورد!!!


به درک نوشت


از یک سن به‌بعد مخصوصا بعد از برخی

ناملایمات، آدم یک چیز بیشتر

نمی‌خواهد این‌که ولش کنند راحت باشد

حتی از این هم بهتر! 

جوری رفتار کنند که انگار مرده‌ای...

از یک جایی به بعد آدم عطای همه چیز را به لقایش می بخشد

عطای خوشحالی را

خوشبختی را

عشق را 

دوست داشته شدن را...




روی جعبه ی دلم بنویسید...آرام حمل شود شکسته است...

خودت را به خواب بزن

پیش از آنکه ناچار شوی 

برای خودت قصه های تازه ببافی 

از اتفاق هایی که هر طور می افتند 

باید بشکنی...

(لیلا کردبچه)



پ.ن:دلم ویران تر از آنست که بتوان با جمله آرامش کرد...

خدایا بس نیست این همه دوزخ؟ راضی نشده ای هنوز از این روح؟


بغض تو گریه ترین جای صدای من شد

ولی آهنگ عاخر ماه عسلو دوس می دارم زیاد

یه جورایی به جونم می چسبه :)


دوست داشتن یا دوست داشته شدن...مساله این ست

در واقع آدمیزاد همین جوریشم مراقب خودش هست 

ولی وقتی یکی بهش میگه مراقب خودت باش...

دیگه ماجرا فرق میکنه ؛ ) 




حکمت های سه رک طور

بعضی چیزا از دور قشنگن ولی وقتی میان نزدیک واقعیتشون توی ذوق میزنه... مثل حوض آبی که از دور با تلالو نور خورشید روی سطح آیینه ایش و برگای پهن نیلوفری که سطحشو پوشوندن صدات میزنه و وقتی جلو میری و دستتو فرو میکنی توی آب برخورد لجنا و کثافتای زیرش حالتو به هم میزنه

بعضی چیزام از دور زشتن،گاهی حال به هم زن و گاهی ترسناک شایدم نچسب باشن...ولی وقتی جلو میری میبینی چقدرررررر قشنگ و جذابن...چقدر فرق دارن با چیزی که تو تصور میکردی...سر کوچه مون یه قصابی بود که هر وقت از جلوش رد میشدیم یه مرد سیبیلوی هیکلی اخمووووو با ساطورش میدیدم که داره با بی رحمی تاراق تاراق استخوون شقه های گوشتو میشکنه و میندازتشون روی کوه گوشتای خرد شده کنار دستش ...

انقدر من از این انرژی منفی میگرفتم که نمی ذاشتم پدری بره ازش گوشت بخره،به جاش می رفتیم مغازه ی چند تا محله بالاتر و از اونا گوشت میخریدیم...یه بار که مغازه همیشگی بسته بود وپدری خونه نبود و ما مهمون داشتیم و مجبور به خرید گوشت(یعنی یه شرایط آمپاس درست و درمون ) ، با مادری و خواهر زداه م رفتیم مغازه ی همون قصابه...تمام تصوراتم از اون فرد در عرض بیست دقیقه ای که توی مغازه ش بودیم فروریخت... مرد با اون هیکل و ابهت همچییییین برای نیم متر خواهرزاده ی من ذووووق میکرد و باهاش دوست شده بود که من که خاله شم نتونسته بودم تا اون روز باهاش این جوری گرم بگیرم ...بعدم فهمیدیم یه کشو پر از شوکولات و پاستیل داره که به بچه هایی که میان مغازه ش جایزه میده و منم از اون جایزه ها بی نصیب نموندم :))) ... یه پرنده ی سیاه زشتم داشت که هنوزم نمی دونم اسمش چیه! از دور خعلی پرنده ی نچسبی بود ولی وارد مغازه که میشدی همچین آواااازی میخوند که عاشقش میشدی...آقا سیبیلوئه میگفت آدمی زاد اگر صدای چهچهه توی گوشش نباشه وسط این همه لاشه و کارد و تبر دلش سنگ میشه ....

خلاصه که مهر داش قصاب سیبیلو بدجوری افتاد به دل خانواده مون و دیگه مغازه ش شد پاتوق مون :)))) 

یه روزم یهو ناگهانی مغازه ش چند روز باز نشد...چند روز بعدش پارچه سیاه زدن رو شیشه هاش و اعلامیه شو چسبوندن:|

بعدشم ورثه ش که قصاب نبودن مغازه رو فروختن و رفتن ...

هیچ وقت فکرشم نمیکردم که برای فوت اون مرد سیبیلوی ساطور به دست انقدر گریه کنم که چشمام ورم کنه و حالم بد بشه... اما وقتی بعضی چیزا از دور زشتن و با نزدیک شدن بهشون زیبایی محض میبینی تمام مکانیزم مغزت به هم میریزه و گریه کمترین کاریه که می تونی برای از دست دادن فرصت بیشتر دوست داشتنشون بکنی...


گمان میکنم دوست داشتن را از یاد برده باشم

سرتو پایین انداختی تا جهت نگاهت جای مژه ای رو که زیر چشمم افتاده بود لو نده  ...

با یه صدای امیدواری گفتی :یه آرزو کن و برش دار...

فکرم تا عمق خاطرات پر کشید...حتی تا دورترین روزایی که پشت ویترین حافظه م خاک می خورن و دارن کم کم فراموش میشن...

یه اسم روی ناخودآگاه فکرم سُر خورد ...یه اسم ممنوعه...

دلم لرزید ...مژه سر خورد و افتاد، قبل از اینکه دستم بهش برسه...

با بغض گفتم :می دونی! همه ی آرزوها برآورده شدنی نیستن...بعضیاشونو باید توی پستوی دلت زنده به گور کنی...حتی اگر قد کشیده باشن به بلندای تولد احساست...


اندر مزایای خواهر داشتن ۱

یکی از خوبیای خواهر داشتن اونم از نوع کوچیکترش اینه که وقتایی که یه چیزی میخوای از پدری بگیری و زورت بهش نمیرسه ، یهویی با جیغ و داد از راه می رسه و پشتت درمیاد بعد تو بازی رو دو_یک از پدری می بری و با یه خنده ی شیطانی صحنه رو ترک میکنی تا نبرد بعدی :)))

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan