استرس های شب قبل از خواستگاری یا خاستگاری

در اعماق پوست عادم یکسری موجودات موذی به اسم جوش مجلسی زیست میکنن که مدام در حال طرح ریزی عملیات و تصویب برنامه های بلند مدت هستن برای خراب کردن مهمترین اوقات زندگی همون عادم...

بعد درست زمانی که شما یه رویداد مهم در پیش داری مثل عروسی اقوام درجه یک یا یه مهمونی زنونه ی مهم یا از هممممممه مهمتر قراره یه خاستگار درست و حسابی برات بیاد اینا ضربتی میریزن بیرونو صورتتو تصرف میکنن... به هیچ صراطی هم مستقیم نیستن و هیچ ماسک و صابونو کرم و کوفت و زهرماری هم جواب نمیده بهشون !

در همین راستا اگر اهل تدلیس و نیرنگ و آرایش غلیظ نباشی مجبوری با یکسری جوش به اندازه ی گوجه سبز در مجلس حضور به هم برسونی و در موارد خاستگاری قید پسندیده شدنو بزنی کلا...اصولا هم مکان جلوس این جوش های عزیز تو چشم ترین جای صورته...به عنوان مثال نوک بینی یا برآمده ترین قسمت گونه یا قله ی چونه و الخ از جاهایی که بیشترین هیثیت رو از عادم ببره ...نقطه ی اووووج ماجرا اونجاست که درست یک ساعت بعد از مراسم یه جوری محو میشن که انگار اصلا جوشی در کار نبوده عز اول  :|

خلاصه که به فنا رفتی تمام...


پ.ن:کلا موجود برعکسی می باشم...تو سنین نوجوونی که هم سن و سالام جوش میزدن اندازه ی آووکادو پوستم عینهون آینه صاف صاف بود حالا که هم سن و سالام پوست دارن عینهون آینه من جوش میزنم این هوا(دست هایش را به عرض شانه باز میکند و به فاصله ی بین شان خیره می شود)...

خدایا چرا الان؟حالا من فردا شب چه کنم؟!!! :/


درد کهنه

بعد از تو چشم آرزویم بی تماشا ماند

تنهایی ام در گوشه ای کز کرد و تنها ماند


رفتی و گفتی صبح فردا باز میگردی

یک عمر تقویمم به شوق صبح فردا ماند


افتاد صد گل بین دستانم ولی رد شد

مثل ارس بودم، همه رفتند سارا ماند


قسمت نشد تا سهم عشقی مشترک باشیم 

این واقعیت بود اما توی رویا ماند


من صخره تو دریا، یکی بایست جا میزد

هرگز نفهمیدی که ردت برتنم جاماند


پرونده ی یوسف اگرچه بایگانی شد

پیراهنش در موزه ی درد زلیخا ماند ...


مجموعه شعر(جنگ میان ما دو نفر کشته می دهد)

امید صباغ نو                                      


سحرانه

سر سفره ی سحری دارم با آب و تاب صحنه ی اوج یه فیلم ترسناکو برای خواهری ترسیم میکنم و در این راستا از تمام ابزار ونعمات الهی از جمله دست و پا و تُن صدا و فنر درون(برای بالا پایین پریدن)و... استفاده میکنم ، پدری یهو میاد با یه سر و وضع ژولیده و زابه راه و کلافه بالای سرم وایمیسته یه نگاه خواب زده و خمار تحویل مادری میده میگه:سر شبی چی دادی این خورده؟نیم ساعته یه ریییییز داره حرف میزنه!!! مغز ما هیچی تارای صوتی خودش آسیب ندید؟

مادری لقمه ی غذاشو قورت میده میگه تقصیر حمیدآقاست رفته براش افطاری کله پاچه خریده انرژیش زده بالا ...والا منم مخم باد کرد...

هیچی دیگه رسما از برق کشیدنمون ...بقیه ی سحری رو لال خوردم مبادا از کلپچ های بعدی محروم بشم :))))))


اعترافات یک عدد تخس بچه

گاهی انقدر تخس بودنم خوب نیست...
خب مگه تنت میخاره که دکترتو راضی میکنی با وجود میگرن روزه بگیری که حالا از سردرد بترکی؟؟؟!!
بعد دکتره چرا راضی میشه؟ مگه داریم ؟مگه میشه؟ خب عزیز من ، ما یه چیزی گفتیم شما چرا زودی قبول میکنی؟بده آدم انقدر در برابر بیمارش کوتاه بیاد...پس فردا حرف درمیارن برات دکتر
  ؛ )


پدر باتری خور

دکتر گفته باید توی قلب پدری باتری بذاریم ، به مادری میگم بگو یه ریموت بذاره براش هر وقت غرغراش اوج گرفت یه چند ساعتی دکمه ی پازشو بزنیم و کلا کنترلش دست خودمون باشه ...

پدری میگه بیاع اینم از دخترا که میگن بابایین :)))))



پ.ن:روزی که پدری سکته کرد فقط من خونه بودم 

خواهری بزرگه که گرفتار خونه زندگیش بود خواهری کوچیکه هم با دوستش رفته بود بیرون...

منم که رانندگی بلد نبودم پدری هم زیر بار نمی رفت که حالش وخیمه نمیذاشت زنگ بزنم اورژانس :/ عاخر با اصرار مادری راضی شد بره دکتر و خودش با اون حال نشست پشت فرمون و رفتن ...

مادری که از بیمارستان برگشت و گفت چی شده همه خشک شدیم! 

بعد از تعریف ماوقع بستری کردن پدری برگشت با یه بغضی به من نگاه کرد و گفت:تو بیمارستان پدرت بهم گفت یه پسرم نداریم این روزا عصای دستمون باشه:/ ای کاش سه رک پسر بود ...

میگم چرا من؟ میگه اون دوتای دیگه اگه پسر بودن فایده نداشت بزرگه زیادی شله و حس و حال عصا شدن نداشت کوچیکه هم شیطونه دردسر می شد... 

:| برای یه بار تو زندگیم واقعا دلم خواست پسر بودم 


نصیحت نامه


اگر دنباله یه عشق "پایدار" هستید هرگز روی یه

آدم رمانتیک حساب باز نکنید! رمانتیک ها

مدام از سکویى به سکوی دیگه در حال "جهش"

هستند. اونا به دنبال عشق افلاطونى میگردن

که روى زمین پیدایش نخواهند کرد.

اونا به دنبال شما نیستن به دنبال

حال خوبین که عاشق بودن بهشون میده...

تب تند زود سرد میشه و بعدش شما می مونید و

 احساسات لگدمال شده...

اگرم بخوان بمونن تنوع طلبی شون اجازه نمیده...

وقتی جذابیت های شما تموم شد و

 سروکله ی یه عشق جذاب تر تازه پیدا شد

اون وقت میفهمید چی میگم...



بغض

مادری میگه بیا دورهمی داره حامد همایونو نشون میده 

میگم اوهوم

میگه دیگه آهنگاشو دوست نداری؟

میگم چرا ولی خب خعلی عاشقانه میخونه...

میگه خب مگه بده؟

میگم نه اما عاشقانه گوش دادن برای آدمای دل شکسته و تنها سمّ مهلکیه...

(به اتاقش برمی گردد تا مادری بغضش را نبیند...)


یکی از راه رسید ....یکی دیگر پشت در است


قطار سمت خدا میرفت ..

همه سوار شدند ،

وقتى به بهشت رسید ،

همه پیاده شدند ...

یادشان رفت که مقصد خدا بود ،

نه بهشت..!

آدمى همین است ؛

مقصود را به بهترى میفروشد ،

یار را به زیباترى !



🌺🍃🌺🍃


پ.ن:رمضان دوباره رسید...

و چه رمضان سختی در پیش دارم امسال... 

دوستان اول حلال کنید دوم التماس دعا دارم ازتون ...


دلتنگی جات


نشستــــه کُنــــج خیابـــان کربــــــــلا دلِ من


چه خاطـــرات قشنگـــی از آن مَحـــل دارد...


پ.ن:شب زیارتی اباعبدالله ...


مقتول نوشت...

زمان

 کشنده ترین سلاحی بود

 که خدا در برابر انسان خلق کرد...

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan