تزویر…

مرگ را دوست‌ تر می‌دارم 

از دنیای کثیف و دروغین شما آدم‌ها...

...

...

...


لیلی عاشق‌تره یا مجنون؟

پدر بزرگ و مادر بزرگم ۶۱ سال با هم زندگی کردن

به قول مادربزرگم زندگی‌شون همیشه هم گل و بلبل نبوده

پدربزرگم اخلاقای بد هم داشته و مادربزرگم رفتارای نسنجیده و نادرست هم داشته.

تا به این سن که رسیدن هنوزم که هنوزه توی سر و کله‌ی هم می‌زنن و قهر و آشتی دارن

امااااا رنگ و بوی زندگی‌شون با رنگ بوی زندگیای الان زمین تا آسمون فرق داره

این چند روز که پدربزرگم توی بیمارستانه مادربزرگم عین بچه‌هایی که روز اول مدرسه غریب و تنها یه گوشه حیاط کز‌ می‌کنن غریبی می‌کنه!

مدام گریه می‌کنه؛ غذا نمی‌خوره؛ با ما بدقلقی و دعوا می‌کنه؛ همش می‌گه: اگر فتح‌الله خان نباشه یتیم می‌شم!!!

رفته شکلات و پاستیلایی که فتح خدا( پدربزرگم) براش خریده ریخته توی کاسه بلوری آورده گذاشته روی میز پذیرایی‌شون هی نگاه‌شون می‌کنه هی گریه می‌کنه...

فتح خدا دو روزه سطح هوشیاری پایین اومده؛ انقدر مادربزرگه گریه کرد که برداشتیم بردیمش بیمارستان. 

تا رسید بالای سرش، فتح خدا چشماشو باز کرد و بلند شد نشست... مثل اکسیر حیات که مرده رو زنده کنه شوهرشو زنده  کرد. با همه‌ی تلاشش به خاطر آرتروز شدید زانو نتونست زیاد بالای سر فتح خدا بمونه. اما توی اون چند دقیقه تب فتح خدا پایین اومد و چشماش باز بود! 

وقتی مادربزرگه رفت فتح خدا دوباره چشماشو بست. 

نسل مادربزرگ و‌ پدربزرگای ما نه سواد درست و حسابی داشتن و نه امکانات مادی و تکنولوژی ما رو داشتن؛

شاید مشکلات‌شون حتی خیلی بزرگ‌تر از مشکلاتی بوده که الان به خاطرش جوان‌های ما طلاق می‌گیرن، اما درک خیلی زیبایی از حقیقت معنای زندگی مشترک ، تعهد و خانواده داشتن و با زیبایی چشم‌گیری عشق رو در بستر همین مفاهیم به دست آوردن. چیزی که نسل ما ازش عاجزه و چقدر حیفه که ما خودمونو از تجربه‌ی این عشق محروم می‌کنیم🥺


حاج آقا چند تا بچه داری؟

فتح خدا رو با حال خراب بردیم بیمارستان 

بستری شد 

سرپرستار گفت بخش مردان باید همراه مرد باشه؛ پسر نداره؟ 

رومون نشد بگیم سه تا پسر گردن کلفت داره که هیچ کدوم به هیچ‌جاشون نیست. 

پدری گفت من دامادشم پسرشم خودم می‌مونم؛ 

داشتیم کاراشو می‌کردیم که پدری همراه بمونه، توی محوطه بیمارستان خورد زمین یه طرف بدنش پر از کبودی شد. با هرچی بدبختی بود پدری رو بلند کردیم، پرستاره می‌گه این بنده خدا خودش پرستاری لازم داره. نمی‌تونه کارای بیمارو بکنه! پدری نتونست بمونه.  

دیدن همراه نداره راضی شدن مادری همراه بمونه. 

رفتیم بالا دیدیم همه همراه مردا زنن...

به پرستاره می‌گم مگه نگفتید زنا نمی‌تونن همراه بشن؟ 

یه نگاه معنی داری کرد و‌ گفت: 

اینام مثل بابابزرگ تو پسر دارن، اما تنها کسی که دارن دخترشونه 🥺


دیوانه

دیوانه باش

اگر دیوانه نباشی نیمی از احساس کائنات رو درک نخواهی کرد

و تمام رنگ‌های شاد جهان رو نخواهی دید؛

اگر دیوانگی نکنی خیلی از تجربیات رو به دست نمیاری

خیلی از آدمایی که می‌تونی کنارت داشته باشی که رنگ خوشبختی به زندگیت بزنن هرگز نخواهی داشت

خیلی از نعمت‌های ناشناخته یا کمیاب رو هرگز لمس نخواهی کرد

خیلی خنده‌های از ته دل رو از دست خواهی داد 

خیلی گریه‌های از ته دل سبک کننده رو از دست خواهی داد.

دیوانگی یه سبک زندگیه ؛ یه نگرش راحت و رها به کائنات؛ یه حال خوب و هیجان انگیز برای رنگ‌آمیزی کردن تک تک لحظات زندگی؛ یه وسیله برای شکستن خط قرمزها و نه های ظاهرا منطقی اما در واقع نادرست،،،

مطمئن باش دیوانه‌ها هرگز چیزی از دست نخواهند داد

حتی چند برابر عاقل‌ها به دست میارن 

دیدم که می‌گم😊


خفه شو… یا خودم خفه‌ت می‌کنم

مادرم از بچه‌گی به من یاد داد که زن بالقوه موجودی قوی و مدیره 

توی خانواده‌م همیشه در کنار مردها زن‌ها حضور داشتن و موازنه‌ی عادلانه‌ای بین هر‌دوجنس وجود داشته

به‌ من یاد دادن بعضی جاها ممکنه نقش ها و وظایف فرق داشته باشه اما در عین تفاوت عدالت هم وجود داره. قراره زن و مرد در کنار هم مثل یه پازل تکمیل بشن و حال خودشون و بقیه رو خوب کنن و قرار نیست کسی قربانی یا زیر دست باشه؛ به قول فتح خدا حرف خدا رو اجرا می‌کردیم که عین عدالته

بزرگ که شدم وقتی دانشگاه قبول شدم و وارد جامعه شدم‌ با یه تصویر کااااملا متضاد از چیزی که یاد گرفته بودم مواجه شدم. 

زن در جامعه من یک تصویر جعلی داشت. یک تصویر ساختگی که تلاش می‌شد به همه الغا بشه و یک تصویر واقعی که زیر این تصویر جعلی جریان داشت. 

در جامعه من موجودیت زن به عنوان جنس دوم در ناخودآگاه همه حتی خود زن تعریف شده؛ 

زن ها در ظاهر درس می‌خونن در ظاهر کار می‌کنن، در ظاهر توی جامعه حضور دارن؛ 

اما در باطن در حالی که مورد استعمار و استثمار قرار گرفتن با چنگ و دندون برای حفظ همین ظواهر مبارزه می‌کنن.

در نهایت قانون همه جانبه از پایمال شدن حقوق‌شون حمایت می‌کنه؛ دستگاه اجرایی تمام قد پای اجرای چنین قانونی ایستاده؛ و عرف جامعه به هر وسیله‌ای زن رو زیر پا له می‌کنه و برای توجیه این ستم از پوسته‌ی دین و مذهب استفاده می‌کنه؛ در حالی که با نهایت هوشیاری می‌دونه حرف شریعت این نیست و اون داره از شریعت سوءاستفاده می‌کنه. این وسط در کمال ناباوری عده‌ای از خود ما زن‌های احمق به عنوان سیاه لشگر توی این کارناوال شوم با تمام وجود ایفای نقش می‌کنیم و آب به آسیاب این تفکر پوسیده می‌ریزیم.

برای روشن شدن منظورم یک مثال می‌زنم. پرونده‌ای داشتم که شوهر اهل هوس‌رانی بود و مثل همیشه این هوس‌رانی رو با نهاد شرعی به نام صیغه توجیه می‌کرد. این اواخر بسیار گستاخ‌‌تر شده بود و دوست دخترشو به عنوان پرستار بچه‌ش وارد خونه‌ش می‌کرد بدون هیچ محرمیتی.😐 وقتی زن اعتراض کرد بهش گفته بود چه غلطی می‌خوای بکنی فوقش می‌گم صیغه‌م بوده😌

کار به جایی رسید که شوهر گفت می‌خواد دوست دخترشو با خانواده‌ش ( زن و بچه) ببره شمال😐

زن اعتراض می‌کنه. مرد کتکش می‌زنه و توی اتاق حبسش می‌کنه. این اتفاق روز اول فروردین می‌افته. مرد گوشی زن رو می‌گیره که دنبال بهانه بگرده. بعله خب زن که مدیر نمی‌دونم چی چی یکی از بانک‌های دولتی هست از طرف همکارانش اعم از زن و مرد پیامک تبریک عید گرفته. این می‌شه تمبان عثمان که با همکار مرد ارتباط داری و خیانت کردی  و مدرکی محسوب میشه که به مرد حق می‌ده تا بیستم فروردین زن رو توی اتاق حبس نگه داره و با کابل برق بزنه. دوست دخترشم بچه‌شو بغل کنه ببره تو بالکن که کار عشقش راحت باشه. 

بعد از بیست روز از سرکار نگران خانم می‌شن که تعطیلات تمام شد چرا نیومد؟ 

به منزل زنگ می‌زنن کسی جواب نمی‌ده به گوشی خانم زنگ می‌زنن کسی جواب نمی‌ده با منزل مادر خانم تماس می‌گیرن خواهر برادرای خانم نگران می‌شن می‌افتن دنبالش. با مامور می‌رن دم در خونه شوهر؛ مامور حین صحبت با مرد متوجه می‌شه زن توی خونه حبسه اما هیچ اقدامی نمی‌کنه! می‌گه زنشه اختیارشو‌ داره 😊

دو روز بعد که آقا می‌ره دوست دخترشو برسونه خونه‌ش زن با یه ترفندی به کمک فرزندش فرار می‌کنه و به کلانتری پناه می‌بره. مامورین کلانتری در کمال خونسردی می‌گن شوهرت بوده می‌گی چی کار کنیم؟ 

بعد زنگ میزنن شوهره میاد با نهایت وقاحت میگه خیانت کرد زدمش.

سرهنگ بیشعور کلانتری هم بدون اینکه تحقیق کنه ببینه اصلا مرد راست می‌گه یا نه؟ با لحن زشتی به زن می‌گه پس حقت بوده. تنها شانس زن این بوده که خانواده‌ش به موقع رسیدن و از کلانتری نجاتش دادن وگرنه دوباره تحویل همون مردک می‌دادنش😐 آثار ضرب و جرح توی بدن زن به حدی زیاد بود که بعد از دو هفته هم پزشکی قانونی یه گواهی بلننننند بالا صادر کرده بود😐

حالا پرونده اومده زیر دست من. بعد از خوندنش ضمن مواجهه با یک سردرد شدید چند نکته به صورت پررنگ جلوی چشمم لیست شد:

۱) هیییییچ حمایتی از زن در برابر ستم و خشونت مرد وجود ندارد زیرا مرد مالک زن است و زن حیوانی‌ست‌ که اختیارش کاملا در دست صاحبش یعنی شوهرش هست. 

۲) فرقی ندارد یک زن تحصیل کرده با شان شغلی بسیااااار بالا باشد یا زن تحصیل نکرده و در کسوت مقدس خانه‌داری باشد. در هر صورت هیچ احترام و شأنی ندارد و چون زن است در برابر مرد باید ضعیف و زیردست باشد  و حق اعتراض به هیچ کدام از غلط‌های مرد را ندارد.

۳) به علت جنس دوم‌ بودن هیچ جا حرف زن شنیده نمی‌شود. هزار دلیل و مدرک هم که داشته باشد مثل آن عکس‌هایی که زن در این پرونده به من نشان داد که اثبات می‌کرد خانم ‌مثلا پرستار بچه با لباس نامناسب در آغوش شوهرش بود، باز هم حرفش خریدار ندارد اما مرد دهان باز کند بدون هیچ دلیل و مدرکی حرفش سند است. حتی اگر حاضر نشود متن پیامک ها را به من نشان بدهد😏

۴) مرد چون مرد است و‌جنس اول است می‌تواند گناه کند، فساد کند، ستم کند و با استفاده از کلاه شرعی راست راست بگردد حتی حق به جانب رفتار کند. اما همان رفتار را اگر زن بکند چون زن است و جنس دوم، باید سرش را برید و روی سینه‌اش گذاشت. به عبارتی خوب و بد و گناه و صواب بر اساس جنسیت افراد تعیین می‌شود. 

۵)هرکجا حرف از حقوق زن در اسلام باشد به خاطر مقتضیات زمان نمی‌توان این حقوق را اجرا کرد مثلا مهریه و نفقه را باد هوا می‌کنیم و تماااام😌 اما هرکجا نفع مردها باشد تا ته اسلام باید اجرا بشود. مقتضیات زمان را هم به زوووور با حکم اسلام تطبیق می‌دهیم. مثل صیغه، چند همسری و ریاست مرد در خانواده (با تفسیری که مردها دوست دارند)، اختیار حق طلاق برای مرد و...😎

هرچی فکر می‌کنم هیچ کدوم از این موارد با اسلامی که من شناختم و پیروی می‌کنم مطابقت نداره!!! کجای کار می‌لنگه؟! 

پ.ن : وقتی زن فهمید من دستور جلب شوهرش رو دادم با چشمای اشکی بهم گفت خانوم من فکر نمی‌کردم توی این مملکت کسی صدای منو بشنوه و به دادم برسه. با خودم فکر کردم وای بر ما که مملکت اسلامی رو تبدیل به جایی کردیم که با قدرت هر چه تمام تر به تخریب اسلام مشغوله. خیلی زشته که مظلومی در ملک اسلامی بگه امیدی ندارم که در برابر ظالم حمایت بشم. شاید عقیده بقیه فرق داشته باشه اما من به شدت معتقدم ما جامعه‌ای اسلامی نداریم. ما یک جامعه‌ی مردسالار داریم که برای دفاع از مردسالاریش داره از پوستین اسلام سوءاستفاده می‌کنه. 

حتی اگر حکومت اسلامی برداشته بشه مردهای حاکم بر جامعه از ابزار جدیدی برای تضمین این مردسالاری استفاده خواهند کرد. مثل اینکه از شعار برابری فمینیسم برای خفه کردن صدای اعتراض زن به استثمارش استفاده می‌کنن اما در عمل برابری شغلی واقعی وجود نخواهد داشت😊

روزهاست درباره‌ی زن‌های جامعه‌م فکر می‌کنم. زن‌هایی که قرن‌هاست در هر وضعیت سیاسی و اجتماعی قربانیان اصلی بودن. هر وقت عرصه بهشون تنگ شده و برای دفاع از خودشون چنگ و دندون نشون دادن متهم شدن به سلیطه بودن و وحشی بودن. هر وقت با لیاقت و تلاش برای به دست آوردن حقوق شون بلند شدن با ابزارهای نابرابر قدرت زیر پاشون کشیده شده و زمین خوردن. زن‌هایی که هم از مرد‌ها ضربه خوردن هم از بعضی از هم‌جنس‌هاشون. زن‌هایی که هنوز مظلومانه و ناامیدانه به دنبال هویت واقعی‌شون می‌گردن. زن‌هایی که مردهایی که همیشه قدرت و اختیار همه چیز رو در دست داشتن هرگز حال‌شون رو درک نمی‌کنن😔

کاش یک لحظه مردها دنیا رو برعکس تصور کنن. دنیایی که موازنه‌ی قدرت بین زن‌ها و مردها درست برعکس چیزی که الان هست تنظیم شده باشه... شاید یک هزارم حس زن بودن رو درک کنن...


پرورشگاه سه رک جان

پدری می‌گه گربه‌های محله دندون سارا رو شمردن 

هر کدوم‌شون زایمان می‌کنه از پسش برنمیاد یا بچه‌ش مریضه میاره پرت می‌کنه توی جوی آب جلوی خونه ما

چند شب پیش دوباره صدای جیغ و داد یه توله گربه توی محله پیچیده بود اولش خودمو زدم به اون راه و گفتم به من چه؟ شدم مایه‌ی مسخره‌ی اهل خونه 😕 ولی بعد چند ساعت دلم طاقت نیاورد رفتم بچه رو از جوی درآوردم. 

شستمش سشوار کشیدم و بهش شیر بدون لاکتوز دادم. بردم بذارمش تو حیاط؛ ولی شکلات ترسید و گازش گرفت. 

این بچه هم اندازه یه کف دست بود گفتم می‌کشتش. 

گذاشتم تو سبد آوردمش بالا؛ توی سبد نموند و شروع کرد به جیغ جیغ کردن. برای اینکه صداش قطع بشه و پدری کلافه نشه در اتاقمو بستم و از سبد بیرون آوردمش. اومد روی شکم من چمباتمه زد خوابید😐

خلاصه یه شب تا صبح نذاشت من بخوابم. تا چشمم گرم می‌شد می‌اومد دماغشو می‌چسبوند به دماغم و جیغ می‌زد. یا جیش داشت ( بچه گربه ها وقتی به این کوچیکی هستن برای دستشویی کردن به کمک احتیاج دارن باید ببریشون توی خاک شکم‌شونو ماساژ بدی و ماتحت‌شون رو مرطوب کنی تا قضای حاجت کنن) یا گشنه‌ش بود یا بازی می‌خواست. دم اذان صبح اومد سیبیلاشو زد به دماغم؛ بیدار شدم دیدم جیغ نمی‌زنه فقط توی تاریکی با چشمای گرد و قشنگش زل زده بهم. ساعتو نگاه کردم دیدم اذان شده. بعد از اذان اومد بین موهام چمباتمه زد خوابید.

صبح که بیدار شدم برم سر کار از بی‌خوابی و حساسیت گربه‌ای صورتم اندازه‌ی یه قابلمه شده بود. چشمام دو تا خط صاف شده بود و دماغم شصت‌ماغ شده بود. پدری گفت ببر بذار دم در مادرش ببره. بردمش دم در نه تنها مادرش نیومد بلکه سه تا کلاغ نکبت حمله کردن برش دارن. دلم نیومد. دوباره بردمش بالا گفتم چند روز صبر کنید براش یه جا پیدا کنم. همین طوری ناامید عکسشو دادم به یه پیج اینستاگرامی حمایت از حیوانات شاید کسی پیدا شد. سر کار نشسته بودم که یه دفعه سیل تماس شروع شد. تا ظهر نوزده نفر زنگ زدن و خواستنش. دیگه داشت سرش دعوا می‌شد. تا جایی که تصمیم گرفتم گزینش کنم که یه خانواده خوب پیدا کنم. ساعت ۱۱ شب گذاشتمش توی سبد و تحویل یه خانم وکیل مهربون و متعهد دادم. وقتی برگشتم بالا پدری می‌خندید و به مادری می‌گفت سارا پرورشگاه حیوانات زده.

راستش اینکه رفتارای من براشون مسخره‌ ست اذیتم می‌کنه؛ اما یه نیروی قوی تری من رو وادار می‌کنه به روش خودم ادامه بدم. من مثل خیلی از آدما توی کار حمایت از حیوانات نیستم و گه گداری اتفاق می‌افته همچین کاری بکنم اما هر بار  برکتی که از وجود این بچه‌ها توی زندگیم میاد بهم می‌گه دعای این حیوون از دعای بعضی آدما پیش خدا عزیزتره. ۲۴ ساعتی که این بچه پیش من بود سه تا خبر خوب بهم رسید. نگاه این بچه‌ها هزارتا حرف داره. مطمئنم تا لحظه‌ی مرگ آخرین نگاهشو از پشت شبکه‌های سبد فراموش نمی‌کنم. 

اینم عکسی که صبح زود قبل از اینکه برم سرکار ازش گرفتم و فرستادم برای پیج اینستاگرام😍🥺


سارای من زنده ست

سارای من هنوز پنج ساله ست 

هنوز دوست داره بلند بلند بخنده، 

دوست داره از روی جوی آب بپره،

زیر بارون بدون چتر بدو بدو کنه، 

وقتی برف میاد زبونشو تا ته بیرون بیاره تا دونه‌های سرد برف بیفتن روی زبونش و عشق کنه

دوست داره تاب بازی کنه، جیغ بزنه، با صدای بلند شعر بخونه 

توی خیابون با همه دوست بشه به همه لبخند بزنه 

سارای من اما گرفتار دنیای بزرگونه‌ی شما شده. 

اگر بلند بخنده اگر شعر بخونه اگر بپر بپر کنه اگر خودش باشه ساکتش می‌کنید 

چپ چپ نگاهش می‌کنید و قضاوتش می‌کنید 

دست و پاشو می‌بندید 

مثل همیشه اشکشو در‌میارید

...

خیلی وقته دلم برای سارای من گرفته 

جدیدا زیاد حرف نمی‌زنه، زیاد خودشو نشون نمی‌ده،

دیگه مثل رنگای مداد رنگی پررنگ نیست، کم رنگ شده 

حوصله نداره، زود بغض می‌کنه؛

گاهی به تقلید از شما خودشو تنبیه می‌کنه

خودشو دوست نداره ... حتی بعضی وقتا از خودش بدش میاد

سارای من برای دنیای بزرگونه‌ی شما زیادی کوچیکه 

قد و قامت متر و خط کش‌هاتون اندازه‌‌ش نمی‌شه 

چند روز پیش سارا رو بردم شهربازی 

می‌خواست بخنده نمی‌تونست...

می‌خواست جیغ بزنه نمی‌تونست... 

می‌خواست بپره... نمی‌تونست...

عذاب وجدان داشت از سارا بودن ... درد می‌کشید سارای من...

چه بلایی سر سارای من آوردید؟!


می‌شه در این بی صاحابو باز کنید بی زحمت؟

از دور دیدمش همون طور که مادرش پای تلفن گفته بود خوش لباس و خوش قیافه بود. توی شلوغی خیابون آیت نبش میدون هفت حوض یکم جلوتر از کلانتری ماشینشو پارک کرده بود و خودش دست به سینه به در راننده تکیه داده بود. توی اون گرما و آفتاب که خر تب می‌کنه کت پوشیده بود با شلوار کتون؛ این نشون می‌داد ملاقاتمون براش مهم بوده. خوشم اومد که مثل پیرمردا کت و شلوار قهوه‌ای نپوشیده بود. اما دیگه کت توی این هوا ...😂

ماسک نزده بود که من قیافه شو ببینم. منو که دید مغرورانه لبخند زد. خورد توی ذوقم. خدا رو شکر کردم که ماسک دارم و مجبور نیستم زورکی جواب لبخندشو بدم. سلام کردم. سلام کرد‌ و بدون مقدمه گفت من کافه‌های اینجا رو قبول ندارم می‌شه بریم جای دیگه؟

دیگه قشششششنگ پوکر فیس شده بودم. 

سر تکون دادم که یعنی باشه. تیز پرید پشت رخشش. الحق واسه یکی مثل من که عشق ماشین داره تالیسمان گزینه قابل قبولیه اما توی اون لحظه ناخودآگاه دلم می‌خواست با ناخون روش خط بکشم.

حالا بدبختی اون نشسته من بلد نیستم درو باز کنم😐😂 دولا شدم می‌گم ببخشید می‌شه درو باز کنید😥

اصلا کل مسیر توی ماشین معذب بودم انگار زیرم پر از میخ بود. حتی نگاه کج‌کج مردم عابر پیاده یه حس بدی بهم می‌داد. انقدر که دلم می‌خواست تا کمر از شیشه برم بیرون بگم آقاااا من با این نسبتی ندارمااااا من اصلا بچه پولدار نیستم به جان خودم! ولی خب اگرم جراتشو پیدا می‌کردم نمی‌شد چون دکمه شیشه رو پیدا نمی‌کردم. 

بعد از اینکه حضرت والا کافی شاپ مورد علاقه شو توی پاسداران پیدا کرد پیاده شدیم و رفتیم یه چیزی زهرمار کنیم. اصلا خدا شاهده این آبمیوه عین شیشه خرده توی گلوم گیر می‌کرد پایین نمی‌رفت. همین جوری مثل بستنی که آب بشه توی میله های تکیه‌گاه صندلی یواش یواش فرو می‌رفتم. اینم مثل نوار ضبط شده همییییین جوری از داراییش می‌گفت: آره تعریف از خود نباشه رساله‌ی من با اینکه هنوز دفاع نشده توی دانشگاه تهران کلی سر و صدا کرده! من دکتری‌مو که بگیرم فرصت مطالعاتی می‌گیرم می‌رم آلمان برای پژوهش قبلا هم بعد از ارشد یه بار رفتم ژاپن فلان استاد به من می‌گه من دیگه چیزی ندارم به شما یاد بدم شما از من بیشتر سواد داری... حالا من راجع به شغلم خیلی حرف نمی‌زنم اما خب مدیریت استخراج (نمی‌دونم کوفت و زهرمار بود چی بود بادم نموند) توی پتروشیمی شرکت نفت کم شغلی نیست الان خیلیاااا آرزوشونه درآمدمم که معلومه دیگه ( در اینجا لبخند کج زشتی روی لب داشت انگار که داشت به زبون بی زبونی می‌گفت من غنی‌ام... دقیقا با همون لحن نوید محمدزاده بخونید😂😐)

برای شروع زندگی نمی‌دونم خیلی قول بدم نهایت یه سوئیت ۸۰ متری اینا سمت غرب تهران بتونم بخرم(غرب به نظرش پایین شهر بود😅 خودشون خونه‌شون فرشته بود) ولی قطعا شرایط این طوری نمی‌مونه من در آینده خیلی رشد می‌کنم. همین الانشم یه فامیل چشم‌شون پشت منه خیلیا سعی کردن من دامادشون بشم. ولی خب خدا حفظم کرده. همینه که یه جماعت منتظرن ببینن من با کی ازدواج می‌کنم.😌 

به یه جایی رسید انقدر حرف زده بود زبون کوچیکه‌ش ترک خورده بود دوباره آبمیوه سفارش داد برای خودش😂

منم همین جوری عین بز نگاهش می‌کردم و به حرفای مادری فکر می‌کردم که اصرااااار داشت اینا از اون خانواده‌هاش نیستن که تازه به دوران رسیده باشن و ملاکاشون پولکی باشه و این پسره با بقیه فرق داره و آر همه مهم‌تر معتقد بود تفاوت در میزان پول دار بودن تفاوت در فرهنگ ایجاد نمی‌کنه و نمونه‌شم همین گل‌دسته و خانواده‌ش هستن😁

همین‌طور که داشت لیوان دوم آب‌میوه شو با نی میل می‌فرمود گفتم: براتون مهمه که همسرتونم همین شرایط شما رو داشته باشه؟ 

یه سرفه کوتاه کرد و گفت: خب بلاخره باید هم سطح و هم شان باشیم. 

گفتم: دقیقا نظر منم همینه خیلی برام مهمه از لحاظ مالی و فرهنگی با همسرم هم‌سطح باشم. 

یه لحظه هنگ کرده بود نمی‌دونست منظورم چیه. گفت: بله 

گفتم پس فکر کنم دیگه ادامه صحبت‌مون ضروری نباشه. 

انگار یه پتک زدم توی سرش؛ چند ثانیه مثل عقب مونده ها نگاهم کرد و بعدش گفت: البته مادرم گفتن که خب شما وضع مالیتون مثل ما نیست اما خب منم آدم مادی نیستم که از بالا به کسی نگاه کنم...

با کمال خونسردی گفتم: شرمنده شما بد متوجه شدی. من خودمو پایین تر از شما نمی‌دونم.☺️

فکر کنم اولین کسی بودم که توی زندگی این‌جوری پودرش کرده بود. یعنی اگر می‌تونست همونجا ولم می‌کرد می‌رفت.

قشنگ رگای شقیقه‌ش بیرون زده بود 😂 اعتراف می‌کنم که کیف کردم. 

خلاصه به سرعت نور پول کافه رو حساب کرد بعدم تا برسیم دم ماشین فیش پرداخت رو نگاه کرد و گذاشت توی جاکارتیش فکر کنم داشته با خودش می‌گفته حیف هزینه... احتمالا هم فیشو برده به مامانش نشون بده با بغض بگه ببین چی کار می‌کنی؟ صدبار گفتم به هر خانواده‌ای زنگ نزن.😂

 خلاصه که به خدا تفاوت در دارایی تفاوت در فرهنگ میاره. به جون خودم میاره. 😂

پ.ن: حدس می‌زنید واکنش مادری به اینکه سر پسره رو به تاق کوبیدم چی بود؟ با ابروی بالا انداخته گفت نکنه تو با این فیس و افاده می‌خوای خونه‌ی خانواده شوهرت زیر پونز نقشه باشه؟ به بابات می‌گم منطقه‌ی محل کارت فکرتو داغون کرده می‌گه نه😒

واقعا دلم می‌خواد خودمو حلق آویز کنم از دست مادری 🙄


یار غار

مثل همیشه وقتی نبض حالم کند می‌زنه با نوش دارو از راه می‌رسی

نمی‌پرسی چرا طوفانی شدم 

برات مهم نیست که برای چی باید حاضر باشی

حتی شاید خودت هم ندونی که چقدر به موقع به سرت زده بیای

ساعت چنده؟ مهم نیست.

نیم ساعت بعد از اینکه تلفن رو قطع کردیم جلوی در پارکینگ صدای بوق ماشینت میاد. 

می‌پرسی کجا بریم؟ اما خودت بهتر می‌دونی که آخرش از کهف سر در میاریم 

بالای شهر می‌ایستم و غصه‌هامو برات گلایه می‌کنم تو هم صبر می‌کنی تا خالی بشم 

ساعت از دو گذشته اما به جای اینکه هر دقیقه به ساعت نگاه کنی با سرزندگی ‌می‌گی بریم ساندویچ کثیف بزنیم؟ 

خب می‌دونی الکی یار غار نشدی که ... 


THE WoMAN

۱. وقتی یه زن قوی باشی که دستش توی جیب خودشه و می‌تونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه و از خودش و اطرافیانش حمایت کنه، در یه کلام وقتی زنی باشی که به کسی احتیاج نداره... از نظر مردا زن خطرناکی هستی😊

۲. وقتی انیمیشن the croods2 رو می‌دیدم دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار؛ خیلی زشته که اونا نگاه به این قشنگی به خانواده و زن دارن و ما انقدر ... واژه‌ای براش پیدا نمی‌کنم واقعا🤦🏻‍♀️

۳. یه خانمی از شوهرش شکایت کرده بود که مثل س.گ کتکش می‌زد و بهش فحاشی می‌کرد. انصافا گواهی پزشکی قانونی‌ پر و پیمونی هم داشت. از کبودی دور گردن برای خفگی گرفته تا شکستگی مچ دست که فشار دست‌های پهن و بزرگ مرد ایجاد کرده بود. من بی تفاوت مثل همیشه سرم پایین بود و شکایت زن رو تند تند می‌نوشتم. یه دفعه سکوت کرد. سرمو بالا آوردم دیدم بغض کرده و چشمش پر شده. گفت می‌دونی حاج خانم چیزی که منو آتیش می‌زنه ضرب دستاش نیست. زبونشه. هر کلمه‌ش یه جور به قلبم زخم می‌زنه. بعضی کلمه‌ها درد دارن اما می‌شه تحمل کرد. اما بعضی کلمه‌ها مثل چاقو تیزن تا ته قلبت فرو می‌رن و روحتو می‌کشن🥺 گفتم شاهد داری؟ گفت فقط خدا... 

برای زخم‌های جسمش می‌شد یه کاری کرد اما زخم‌ روحش چون دیدنی نبود کاری نمی‌شد کرد. اون زن رفت اما یک دنییییییاااا فکر برای من گذاشت. 

تصور کن زخم‌های روح مثل زخم‌های جسم قابل دیدن بودن. یا مثلا دستگاهی وجود داشت که می‌تونست این زخم‌ها رو تشخیص بده. اون وقت آدما وقتی با کلمات‌شون به هم آسیب می‌زدن می‌رفتن پزشکی قانونی بعد یه گواهی صادر می‌شد که نشون می‌داد در اثر کدوم کلمه روی روح‌شون چه جراحتی ایجاد شده. مثلاً گواهی می‌شد که یک عدد حارصه در اثر اصابت کلمه‌ی بی‌رحمانه و یک عدد کبودی در اثر کلمه‌ی وحشیانه روی روح این خانم/آقا ایجاد شده است. تورم و غمباد حاصل از صدمات موجود دارای ارش است. یا مثلا پزشکی قانونی برای مشخص کردن علت تامه‌ی فوت آدما به جای جر دادن بدن‌شون (همین قدر بی رحمانه انجامش می‌دن) یه نگاه هم به روح شون می‌انداخت. شاید حقیقتاً علت تامه فوت اصابت فشنگ کالیبر ۱۲ نبوده. شاید این آدم در اثر اصابت یک کلمه‌ی نوعاً کشنده قبل از رسیدن اون گلوله به قلبش مرده باشه. چرا مردن روح آدما برای هیچ کس مهم نیست؟ 

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan