Rules

خب خب خب

به گمانم چند تا قانون جدید نیاز داریم سه‌رک جان 

اول؟ 

نمی‌تونم چه کوفتیه؟ باید بشه باید...🤬 

دوم؟ 

دست از توضیح دادن برمی‌داریم... به مار راست ضحاک که نمی‌فهمن چرا😌

سوم؟

اشکالی نداره که در حالی که دلت مثل یه اقیانوس ناآروم موج می‌زنه، یهویی دکمه‌ی احساست رو خاموش کنی و خیلی بی‌رحمانه تصمیم بگیری... ✋🏻

چهارم؟

قبول کن که گذشته خیلی بد گذشت و آینده قراره بدتر بگذره... گذشته رو بذار کنار و قید آینده رو بزن... فرمول کلی: غیر فعال کردن دکمه‌ی امیدهای الکی و آب دوغ خیاری؛ قبول کردن خودش نصف راهه🤌🏻

پنجم؟ 

فعلا همینا بسه ... زیادم تنگش کنیم زیپ‌مون در می‌ره 😊

 

 


بچه‌های بالا

همه‌مون یه ریسمان احتیاج داریم 

یه ریسمان نامرئی که وقتی امیدمون از همه‌ی دنیاااا بریده

و همه‌ی درهای دنیا و بالاتر از دنیا بسته شده 

و دست‌مون از دامن همه‌ی اهالی آسمون کوتاهه

به اون ریسمان آویزون بشیم و قاچاقی بریم بالا 

هر وقت به ته ته خط می‌رسم می‌دونم یه نگاه کردن به عکس سید عباس ‌و یه گردن کج کردن حسابی جواب می‌ده.

حتما یه ریسمان برای خودتون پیدا کنید. این‌جور پارتی بازیا از شیر مادر حلال‌تره❤️  

خدا توی دنیا بهم برادر نداده ولی سید عباس از هزار تا برادری که می‌تونستم داشته باشم برادرتره...

 

پیوست: به همراه بغض بعد از دیدن معجزه‌های سید عباس ... 🥺

#شهید_سیدعباس_محمدی


یه ریال هم نمی‌شه بهشون گفت

منطق سریال‌های ماه رمضون در چند جمله: 

سریال احضار در ادامه ی تفکر مردسالارانه می‌گه  تو به عنوان یه پسر حق داری بری با یه دختر دوست بشی و همزمان که داری با اون صفا می‌کنی دور و اطرافشم خوب نگاه کنی شاید دوستش یا فامیلش بهتر بود. از اون خوشت اومد. بعد راحت (گلاب به روتون) ب.ر.ی.ن به دختره و بهش بگو چون با تو دوست شده پس دختر بدیه و تجربه اولش نیست. بعدم که اون به تو گفت لابد توم به خاطر پولم دنبالم اومدی جنجال به پا کن و نقش فرد مورد تهمت واقع شده رو بازی کن بعد با وجدان آسووووووده برو سراغ همون که فکر می‌کنی بهتره.☺️ 

بعدم بلند شو وقتی رفتن مسافرت دنبالشون برو و توی جاده دنبال ماشین دوتا دختر بیفت و براشون مزاحمت درست کن. وقتی هم به لطف خدا رفتی ته دره سقط شدی همه برات گریه می‌کنن و تصویرت با رنگ پریده و هاله ی نور در ادامه ی فیلم می‌شه نماد معصومیت و مظلومیت بدون اینکه فکر کنن چی کار کردی😈 

در هر صورت تو پسر خوب و مظلومی هستی و اون دختره دختر بیشعور و بدیه چون باید باشه وگرنه ما نمی‌تونیم کار گل پسرمونو درست نشون بدیم یا توجیه کنیم و تطهیرش کنیم و فیلم نامه درنمیاد 😐

اون آهوی گریز پا هم که این وسط با دست پس می‌زنه با پا پیش می‌کشه ؛ از یه طرف جواب نه می‌ده از یه طرف با عشق و التماس و رنگ پریده نگاهت می‌کنه و بعد از تصادف برات شیرجه می‌زنه توی دره 🤮 خب اینو یه چادر سرش می‌کنیم و می‌شه مریم مقدس سریال و اصلا مهم نیست چه تصویر شوهر ندیده و هولی از دخترای مذهبی نشون می‌ده چون در ادامه فیلم قراره با خرافات مقابله کنه و تنها دختر عاقل فیلم باشه😐🤦🏻‍♀️

یعنی وقتی رسانه‌ی ملی که قراره فرهنگ سازی کنه این آشغال رو به اسم سریال ماه رمضان به خورد مردم می‌ده چه توقعی داریم که پسرای جامعه‌مون انقدر زشت و کالا طور با دخترا برخورد نکنن؟  هرچند که به نظرم خود ما دخترا هم در رواج این فرهنگ بی تقصیر نیستیم.😶🤔

از اون طرف سریال یاور با تکرار یه هشمت فرودس دیگه داره تاکید می‌کنه تمام پهلوان صفت ها و مشتی های شهرمون یک مشت آدم بددهن و قلدر و عصبی با افکار مرد سالارانه و پوسیده‌ هستن ولی چون پولدارن و دست به خیر هم هستن پس خوبن...تصویر پوریاهای ولی کجا رفته و چی شده خدا داند🤦🏻‍♀️😐 بعدشم خیلی راحت اعلام می‌کنه اگر شوهرت چشم ناپاکه و داره هرز می‌پره تو به روش نیار و اصلا با شوهرت کاری نداشته باش. برو لباس خوشگل بپوش با اون یکی زنه رقابت کن چون شوهرت بی تقصیره🤗 

از اون طرف بچه مهندس اومده بازیگر اصلی رو حذف کرده و نقش‌های خوب اطراف کاراکتر اصلی رو هم فرستاده برن بعد با اضافه کردن کاراکتر‌های بی ربط و مسخره و یه فیلم نامه آااااااب دوغ خیاری و بی جون داره مثل اسبِ توی گل گیر کرده آسمون رو به ریسمون می‌بافه و رسما شهرت قسمتای قبلی سریال رو به فناااااا می‌ده. 

همه‌ی اینا رو بگذاریم کنارِ سنگ اندازی‌های صدا و سیما برای سریال‌هایی مثل گاندو و متوقف کردن این سریال ها ... 🤦🏻‍♀️ 

حکایت عجیبی شده کار فرهنگی رسانه‌های داخل!!! بعد می‌گیم چرا مردم دارن مبتذل می‌شن یا چرا می‌رن سراغ رسانه خارجی؟!؟!؟ خدایا از دست این مغزهای پوسیده به کجا باید فرار کرد؟ نمی‌دونم چرا به شدت تعمدی در این رویه احساس می‌کنم!؟ 

خبر مرگم گفتم توی این قرنطینه یکم تلویزیون ببینم. همین یکی دو قسمتی که از سریال‌ها دیدم برای هفت پشتم بس شد. تایم بعد از اذان مغرب در سکوت کامل نقاشی می‌کشم و انیمیشن می‌بینم. 😊


کوک

در حالی که دارم این بیماری نکبت رو ریز ریز تجربه می‌کنم 

به یه سری نتایج رسیدم که مهم‌ترین اونها اینه که چیزی که کرونا رو انقدر بزرگ کرده تنها ترس انسانهاست. ترس از مردن در حال بیماری و بدحالی...

اوایل هر شب که با تنگی نفس چشمامو می‌بستم با خودم فکر می‌کردم ممکنه آخرین شبی باشه که زنده‌م و فردا زیر خاک باشم.

انتظار داشتم این افکار باعث وحشت و ترسم بشه.

اما در کمال ناباوری یه حس دیگه در من ایجاد شده! 

بی تفاوتی!

الان در این لحظه این‌جوریم که... خب اگر قراره رفتن انقدر ساده باشه پس دیگه چی اهمیت داره؟ 

دیگه هیچ موضوعی که مربوط به چسبیدن به زندگی باشه برام توی اولویت نیست. 

اصلا عرفانی و غرق در معبود و اینا نشدم.

یعنی دور سرم فرشته‌های لخت بالدار با چنگ و عود پرواز نمی‌کنن. 

اما دیگه برام فرقی هم نداره که آرزوهام چی می‌شن و آدما چی می‌گن و گذشته ها چی شده آینده چی میشه؟

گویا از درون تهی از ماده شدم. از بالای افق بی وزنی، آخر پل دنیا رو می‌تونی خوب ببینی

اون وقته که دیگه خیلی چیزا انقدری برات اهمیت نخواهد داشت که حتی نیم نگاه بهش بندازی

چه برسه به اینکه بری دنبالش...

در واقع وقتی پایان یه داستان لو می‌ره دیگه حوادثی که می‌دونی اثر مستقیم روی اون پایان ندارن برات هیجان و اهمیتی نداره 

توی این قرنطینه‌ی کوچک لحظات کمی نقاشی می‌کشم و گاهی توی دنیای نجوم و اختر شناسی غرق می‌شم

گاهی روی تخت جون می‌کَنم و بعد که تب قطع شد شاید اندکی سرم روی لب تاب کج بشه و توی داستان نیمه‌کاره‌م کندوکاو کنم؛  

و در تمام مدت فکر می‌کنم که چه فرقی می‌کنه که پایان چه زمانی باشه؟ مهم اینه که لحظه‌ی آخر حال دلت کوک باشه...

من حال دلم کوکه؟ 

پ.ن: کرونا اصلا ترسناک نیست. چیزی که ترسناکه عجز آدمیزاد برای روبه رو شدن با چیزاییه که انکار و فراموش‌شون کرده. 


هزیون

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و هو الجبار...

یوسف: تو هستی زلیخا؟ 

زلیخا: روزی من بودم. اکنون همه تویی؛ زلیخایی در میان نیست...

😭


پیوند

هر ذره‌ی وجود از این جهان پر از عشقه

کافیه که دروازه‌ی روحت رو، به روی این عشق باز کنی

ذره‌ای محبت و احساس به این جهان بدی هزار برابر عشق به تو هدیه می‌ده...

احساس می‌کنم وجودم با تک تک ذرات وجود کاکتوس‌هایی که با دست خودم کاشتم پیوند خورده

اونا حال منو کاملا متوجه می‌شن و واکنش نشون می‌دن

هر روز که یه دونه بیشتر قربون صدقه‌شون می‌رم بیشتر به چشم میان و هر کسی از در اتاق وارد می‌شه می‌گه امروز کاکتوس‌هاتون خیلی خوشگل‌تر شدن چی شده؟ برعکس هر روز که یادم می‌ره قربون صدقه شون برم به چشم کسی نمیان. کسی نمیاد بگه به به عجب کاکتوسایی! 

هر وقت حالم بده یا دلم گرفته یکی شون گل می‌ده و دیدن این معجزه هزار بار من رو از دنیای غم آزاد می‌کنه و به قول یک دوستی restart می‌شم. انگار نه انگار...

چی می‌تونه غیر از معجزه باعث بشه یه کاکتوس همزمان دو تا گل بده؛ یکی قرمز یکی زرد؟!😍


من صنمم، صنم منم

هیچ وقت نگید من هیچ وقت فلان کار رو نمی‌کنم. چون بلافاصله ابر و باد و مه و خورشید و فلک جمع می‌شن تا شما اون کار رو انجام بدید😐

مثلا من یکی از دشمنان سر سخت سریال‌های ترکی بودم. همیشه گفتم و می‌گم سرم بره وقتمو برای دیدن فیلم‌نامه‌های تکراری و مسخره‌شون نمی‌ذارم. در نهایت: 

- سارا تو رو خدا این سریال "پرنده‌ی سحرخیز" رو ببین

- باشه دوبار 

- جون من ببین

-😐

- ببین دختره شخصیت اصلی فیلم خود خود خود توئه... فقط ظاهرا اون آلباتروس خودش رو پیدا می‌کنه و مسیری که دوست داره برای زندگیش انتخاب می‌کنه برخلاف تو😍

- پس دیدن نداره دیگه ته‌ش معلومه...من هیچ وقت سریال ترکی نمی‌بینم.

 

خب نتیجه معلومه دیگه! نشستم با پنجاه و چند قسمت یه سریال ترکی خندیدم و عر زدم. خب هنوزم قصد ندارم به دیدن سریال های ترکی ادامه بدم. اما دو نکته وجود داره. اول اینکه دیگه نمی‌گم هرگز که گرفتار نشم. دوم اینکه خدایی صنم خیلی من بود. 😩 


که عشق آسان نمود اول ولی افتاد حساسیت‌ها

حتی اگر از حساسیت شدیدم به فصل بهار هم بگذرم 

از حساسیت عمیق من به گربه نمی‌شه گذشت...

چند روزیه که با تداخل این دو تا حساسیت کارم ساخته شده

مماخم اندازه‌ی یه پرتقال شده و چشمام باز نمیشه پوستمم به مرحله‌ای رسیده

که می‌تونم به جرات ادعا کنم تا آخر فروردین مثل مار یه دور کامل پوست اندازی خواهم داشت. 

با این حال نمی‌تونم از دلتنگی برای شکلات بگذرم. 

این شده که هر روز با صورت ورم کرده می‌رم حیاط که ببینمش. 

بعد با صورت منفجر شده بر می‌گردم بالا...

چند ساعتی با سرعت ۱۰ عدد بر ثانیه عطسه می‌کنم و یه جعبه دستمال کاغذی مصرف می‌کنم تا قرص ضد حساسیت اثر کنه و خارش و تورم صورتم کم بشه...

و این چرخه هر روز ادامه داره 🤧🤧🤧


به بلندی یک قرن

صد سال پیش وقتی سال ۱۳۰۰ تحویل می‌شد و قرن ۱۴ شروع می‌شد، هیچ کدوم از ما نبودیم. پدر و مادرمونم نبودن. پدر بزرگ و مادربزرگ‌مونم نبودن. تصور می‌کنم که مادر مادربزرگ من که احتمالا هنوز با جد عزیزم ازدواج نکرده بوده با دامن چیت گل‌گلی و ابروهای پیوسته‌ی قاجاری ظرف‌های سفالی رو سر سفره‌ی هفت سین می‌چیده. 

احتمالا کلی ذوق عید داشته و منتظر لحظه‌ی تحویل سال بوده تا یواشکی توی دلش آرزو کنه خدا زودتر جد عزیزم رو بفرسته خواستگاریش؛ بعد صدای توپ تحویل سال بلند بشه و ته دلش هری پایین بریزه. از دست آقاجونش عیدی بگیره و چارقد نو سرش کنه تا برای اجرای رسوم نوروز همراه خانواده به خونه‌ی فامیل بره. 

شاید توی دلش فکر می‌کرده که این یه اتفاق بزرگه که داره لحظه ی عوض شدن یک قرن رو تجربه می‌کنه‌. شایدم اصلا حواسش نبوده که چقدر لحظات مهمی رو داره می‌گذرونه. 

شاید به این فکر کرده که صد سال دیگه این موقع زنده نیست و احتمالا نوه‌‌هاشم زنده نباشن و نتیجه‌هاش پا به سن گذاشته باشن. 

شاید از فکرش گذشته که تا صد سال دیگه چند تا پادشاه عوض شده‌ و کی به کشور حکومت می‌کنه؟ 

شاید تصور کرده که صد سال دیگه کوچه و خیابون‌شون چه شکلی شده؟ خونه‌شون هنوز باقی مونده یا از نو ساخته شده؟ مردم چه طوری لباس می‌پوشن و ....

شایدم یه دختر ساده و از هفت دولت آزاد بوده که اصلا به هیچ کدوم از اینا فکر نکرده؛ 

الان صد سال از تحویل ۱۳۰۰ گذشته. داریم به لحظه‌ی تحویل ۱۴۰۰ نزدیک می‌شیم. همه‌مون از اینکه لحظه‌ی تعویض دو قرن رو تجربه می‌کنیم هیجان زده‌ و در عین حال به شدت حیرت زده‌ایم. همه‌مون فکر می‌کنیم که صد سال دیگه موقع تحویل۱۵۰۰ زنده‌ نیستیم و خیلیامون کلی محاسبه کردیم که اگر قرار باشه نسلی ازمون بمونه کدوم یکی ‌شون سر سفره‌ی تحویل سال ۱۵۰۰ می‌نشینه و از فکر اینکه اون لحظه ما زیر دو متر خاک خوابیدم و هیچ کس یادش نیست یه روزی ما بودیم و زندگی می‌کردیم دلمون می‌گیره. 

همه‌مون فکر می‌کنیم صد سال دیگه این موقع وضعیت سیاسی کشورمون چه جوریه؟ مردم در چه حالن؟ کوچه و خیابونا چه شکلی شدن؟ خونه‌هامون چند بار خراب شدن و از نو ساخته شدن؟ 

فکر کردن به همه‌ی اینا باعث می‌شه دلم بریزه. جواب هیچ کدوم از سؤال‌ها رو نمی‌دونم. مهم هم نیست که بدونم. چون زمان جواب اینا رو به نسل‌های بعدی من می‌ده. 

تنها چیزی که خیلی توی ذهنم پررنگ شده اینه که چقدررررر این دنیا مال من نیست! چقدر زود قرار از این مهمونی برم و جامو به بقیه‌ی مهمون‌ها بدم! چقدر عجیبه که تمام فکر‌ها و دل‌مشغولی‌های من یه روزی انقدر بی ارزش می‌شه که هیچ کس روی این زمین خاکی نیست که بهشون فکر کنه! چقدر من بیهوده دارم به خاطر این مهمونی کوتاه دست و پا می‌زنم! 

امسال عمدا ظرف‌های سفالی آبی خریدم تا حداقل یه نشونه از اجدادم که بدون من قرن پیش رو تحویل گرفتن توی خونه‌مون باشه. قصد دارم رسم تحویل گرفتن قرن رو به نحو احسن انجام بدم. 

باشد که نسلی از من به جا بماند که در لحظه‌ی تحویل سال ۱۵۰۰ از من یاد کند. 

قرن نو پیشاپیش مبارک...🌺❤️

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan