و نعم الامیر

🌸فطرس برسان خبر به طوفان زدگان

کشتی نجات را به آب انداختند🌸

ارباب جان تولدت مبارک❤️❤️❤️ 

عیدتون مبارک🌹🥰 

 


Growing up

 لبخند بزن، 
هوای بارانی را تنفس کن،
زیبایی ها را در آغوش بکش،
روی لبه ی جدول های خیابان راه برو 
و روی کاشی های پیاده رو 
لی لی کن 
برای خودت گل بخر،
زیبا حرف بزن و از زیبایی هایی که می بینی با همه سخن بگو ،
در حرف های نیش دار متوقف نباش؛
همیشه یک عده هستند 
که بدون دانستن دردها و تیرگی های زندگی ات 
تو را قضاوت کنند،
بگذار بگویند 
"خوش به حالت غم نداری"
"خوش به حالت شکم سیری و فقط لذت می بری"
"چه خبره عکس گل گذاشتی! شوهر کردی؟"
"عکس نی نی گذاشتی حامله ای؟"
"چقدر بیکاری همش داری خوش می گذرونی"
"مشکل نداری دیگه منم جای تو بودم"... 
رها کن این فکر های سطحی و پوچ را، 
همچنان راه خودت را برو ،
آنهایی که نمی بینند
که تو از هر کدام از غم های زندگی ات پله ای برای بالا رفتن می سازی،
کارشان این است که از پایین بالا رفتن تو را نگاه کنند و ناتوانی خودشان را علیه تو به واژه تبدیل کنند و جار بزنند
اگر به حرف شان گوش بدهی می شوی مثل خودشان 
یک موجود منفعل و غرغرو و حسود...
بالا برو آنقدر که دیگر آنها را نبینی و حرف شان را نشنوی،
جایی که فقط خودت باشی و خدا
و همه ی تلخی ها و شیرینی های زندگی
که فقط او لایق شنیدن شان هست...

 

پ.ن: نظر دادن اجباری نیست پس اگر برای کسی سخت است که ادب را رعایت کند سکوت سازنده‌تر است. 😊


رویاهای بافتنی

قلم روی بافت مقوا می‌رقصد و با هر چرخش بازتاب عکس لرزان ماه روی آب جان بیشتری می‌گیرد. 

تارهای قلم قصه‌ای جذاب از رویای شب‌های بی پایان را می‌بافند، گویا دیگر از دست من فرمان نمی‌برند. 

این شورش همگانی ست! 

این چشم‌ها دیشب شهرزاد قصه‌گو را پنهانی و بی خبر در رویای ابرهای صورتی ملاقات کرده‌اند و عاشق شده‌اند.

هرچند دیر زمانی‌ست که عقل می‌گوید عشق افسانه‌ای خیالیست و چشم‌ها دروغ می‌گویند. 

و مدام بهانه می‌گیرد که مگر عشق بی معشوق می‌شود؟! 

اما دل سر سازش ندارد با عقل، طبق معمول؛

نشان به آن نشان که زبان سرکش به تبعیت از دل قیام کرده و مدام زیر گوش لب غزل می‌خواند؛

گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد
گفتی از پاییز باید سفر کرد، گر چه گل تاب طوفان ندارد
آن که لیلا شد در چشم مجنون، همنشینی جز باران ندارد
گفتم این آغاز پایان ندارد، عشق اگر عشق است آسان ندارد...


حیات نباتی

جدیداً وقت گذروندن با گل و گیاه رو بیشتر از مصاحبت با آدما دوست دارم. 

یه بیلچه‌ی آبی کوچیک با بیست-سی تا گل دون رنگارنگ مینیاتوری و چند تا کیسه خاک و اقسام کاکتوس و ساکولنت و انواع محلول آفت‌کش و تقویت ریشه و گل، تمام چیزیه که توی قرنطینه من رو سرپا نگه داشته؛ 

گاهی که لب تاب رو کنار می دارم و از دنیای ابر و بادی داستانم بیرون میام یکراست می‌رم سراغ گلدونام و قربون صدقه‌ برگا و غنچه‌های گل شون می رم و بهشون رسیدگی می کنم و زنده می‌شم. 

گرچه این روزا زیاد شک می‌کنم که هنوز زنده هستم یا مُرده‌‌م ! اصطلاحاً چی می‌گن؟! آها حیات نباتی... یعنی زندگی گیاهی؛ 

آره فکر می‌کنم که به یه نوع زندگی گیاهی اختیاری رسیدم که نبضش توی گلدونای روی شلف دیوار می‌زنه. 


خوشبختی را تحویل دلت بده

انسان مدرنیته بین هیاهوی امکانات سرمایه‌داری معنای حقیقی خوشبختی رو گم کرده. 

همه به دنبال به دست آوردن امکانات مادی بیشتر و قرار گرفتن توی موقعیت‌های عجیب و غریب برای شاد بودن هستیم، 

در نهایت حتی وقتی به این چیزا می‌رسیم باز هم احساس خوشبختی نمی‌کنیم.

مثل یه عده آدم خواب زده به صف راه افتادیم و از یه سری کدهای تعریف شده‌ی مادی پیروی می‌کنیم تا به خوشبختی برسیم...

مثل چیز درس می‌خونیم که کنکور قبول بشیم... بعدش مثل چیز درس می‌خونیم که دکتری بگیریم...

بعدش از روی جنازه‌ی هم رد می‌شیم تا به موقعیت‌های شغلی بالاتر برسیم... 

بعدش سعی می‌کنیم هر چی پول از این شغل به دست آوردیم خرج خونه خریدن و ماشین مدل بالاتر و اثاثیه‌ی لوکس کنیم... 

بعد که سطح رفاه‌مون بالاتر رفت احساس می‌کنیم بازم خوشحال نیستیم... در نتیجه شروع می‌کنیم به این‌ در و اون در زدن برای جمع کردن پول واسه تامین مخارج تفریحیات لاکچری و گرون قیمت مثل سفرای خارجی و ...

اما بازم خوشحال نیستیم...

مادری تعریف می‌کنه که قدیما آدما زیاد پولدار نبودن. اگه خیلی سواد داشتن تا دیپلم درس خونده بودن. خونه ها نهایتا دو طبقه بوده؛ نهایت اسباب خونه فرش دستباف و پشتی و یه تلویزیون سیاه و سفید بوده؛ کسی مسافرت خارجی و رستوران لاکچری هم نمی رفته؛ اما در عوض غروب هر روز پشت بوم رو جارو می‌کردن و فرش لاکی پهن می‌کردن و سماور زغالی شونو می‌بردن بالا و سر تا ته محله یکی می‌شدن و توی آش رشته و کله جوش و اشکنه‌ی هم شریک می‌شدن . آخر شب هم بین پشت بوما چادر می‌کشیدن و پشه بند می‌زدن و همه زیر ستاره ها می‌خوابیدن . 

زندگیا خیلی پیچیده نبوده اما صدای خنده‌ها بلند بوده . با همین چیزای ساده انقدر خوشحال و راضی بودن که انگار کل دنیا رو دارن. دلاشون پر از محبت و سادگی بوده. وقتی عاشق می‌شدن مثل قصه‌ی سید عباس (عزیز دلم) و فریده (دختر همسایه) یه داستان افسانه‌ای درست می‌شد که می‌شد ازش کتاب نوشت. داستانی که به گلزار شهدای تهران ختم شد.  

حالا ما به اندازه‌ی کل دنیا امکانات داریم اما انگار هیچی نداریم... دلامون خالیه و سرامون پر از فکر و خیال.

منم یکی از انسان‌های رفاه زده‌ی همین عصرم. که دنبال نی زن شهر هاملین برای جمع کردن  امکانات لاکچری  راه افتادم و گم شدم . اما این روزا خیلی به معنای حقیقی خوشبختی فکر می‌کنم. 

چیزای ساده و کوچیک که ازش غافلیم اما می‌تونه حالمونو خیلی خوب کنه🤔

به خاطر همین امروز با خواهری کوچیکه وسایل یه پیک نیک جمع و جور رو برداشتیم و بعد از ظهر رفتیم و روی پشت بوم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و از ته دل احساس خوشحالی کردیم. وقتی هم ستاره ها روی دامن سیاه آسمون نشستن ما زیر اندازمونو جمع کردیم و اومدیم پایین. همین قدر ساده همین قدر شیرین. 

خوشبختی خیلی نزدیکه فقط کافیه چشمامونو باز کنیم.🤗

سال نو مبارک 🌹❤️

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan