وقتی از یه نفر چیزایی نقل میکنن که شاخات درمیاد ...

به بعضیام باید گفت

 باشه داداچ ما همه افراطی و منحرف و چپ و راست ...

تو خوبی ... 

اگه اعتدال تویی من قطعا سرکرده ی داعشم ... والا 


عشق قدیمی

بعضی چیزا تو ناخودآگاه ذهن عادم حک میشه...به سلولای بدنش جوش می خوره و روی رگای قلبش حک میشه... حتی اگر فکر کنه زمان تونسته کاملا بایگانیش کنه و بفرستتش توی زباله دان مغز و از اونجام شیفت دیلیت...

سال سوم دبیرستان که بودم درخشان ترین بازیکن تیم بسکتبال مدرسه بودم و مربی باشگاهم کلیییی تحویلم می گرفت...یادم نمیره که همین که برای مسابقه وارد سالن شدم داور نشسته ی مسابقه که امتیازاتو می نوشت به بغل دستیش یه چیزی گفت و به من اشاره کرد و بغل دستیشم که گویا نماینده ی کشف استعداد تیم استانی بود اومد به مربیم یه چیزی گفت و مربیمم اومد به من که داشتم انگشتامو با چسب فیکس میکردم گفت اینا بازیتو ندیده خواهانتن...

گفتم از کجا؟گفت از قد و بالات و استایلت معلومه حرفه ای هستی...

خندیدم و خعلیییی ذوقیدم ... اتفاقا اون روز حسااااابی درخشیدم و سالنو ترکوندم و تیممون هم مقام آورد ...

با همون ذوق اومدم خونه... اتفاقاتر تو خونه همه دور هم جمع شده بودن و داشتن راجع به من حرف می زدن و اینکه دیگه ادامه ی این ورزش برام بسه و باید دیگه کم کم بشینم پای درس و مشخ واسه کنکورو الخ از دلایل که غیر منطقی هم نبودن... خیلی تلاش کردم اما پدری راضی نشد که نشد ...مادریم توپ و لباس تیم و مدالامو جمع کرد و قایم کرد و تمام... غنچه ی ورزش حرفه ای من گل نکرده پژمرد...نشستم پای کتاب تست و کنکور و رتبه و بعدم دانشگاه ، یواش یواش ورزش کلا از سرم افتاد طوری که الان حتی شاید نتونم یه شوت سه امتیازی بی دفاع گل کنم یا یه سه گام بی ایراد بزنم ... 

ولی بعضی وقتا خلا یه چیزی رو شدیدا حس میکنم ... عطش یه هیجانی که سالهاست تجربه نکردم، یا حس یه پیروزی پر درخشش ،یا خالی کردن تمام عصبانیتام سر یه شیء گرد و محکم یا زمانی که از جلوی یه باشگاه ورزشی رد میشم یا زمانی که پدری موقع کانال عوض کردن از شبکه ی ورزش رد میشه یا شبایی که بدون فکر قبلی و بی مقدمه خواب میبینم دارم توی زمین مسابقه با توپ دریبل میزنم و مربیم داد می زنه پاس نده، پاس نده خودت بزن... این جور وقتا بی هوا هوایی میشم و بر میگردم به قشنگترین روزای نوجوونی ...روزایی که تمااااام دغدغه م دریبل زدن دخترای گولاخ ارمنی بود یا زدن سه امتیازیای سالن بترکون یا بردن تیم فلان مدرسه و کم کردن روی کاپیتانش که از روی کر کری شماره ی پیرهنش مثل خودم فیکس شماره ی هفت بود...چه دنیای قشنگی بود ...چه دنیای محشری بود ...کاش بر می گشت... 

شاید یه روزی به اجبار اطرافیان بزرگترین عشقمو از زندگیم خط زدم و به مادری اعتماد کردم که گفت زمان این عشقو از زندگیت حذف میکنه ولی وقتی بعد از سالها هنوزم شبا خواب توپ و حلقه و زمین و پیراهن شماره ی هفتو میبینم یعنی نتونسته یعنی نشده...یعنی یه چیزایی هست که روی ناخودآگاه ذهن حک میشه و پاکم نمیشه ...هیچ وقت


ساز بزن برای من ...ناز کنم برای تو

یکی باید باشه 

یکی که وسط حال خراب و داغونت

وقتی که توی جمع الکی الکی میخندی و 

گاهی میری یه گوشه بغض میکنی

 یا یواشکی از پنجره به آسمون نگاه می کنی و آه می کشی 

وقتی تمام دنیا برات تنگ شده و نفس کشیدن سخت ...

بیاد دستتو بگیره و محکم بین بازوهاش فشارت بده و زل بزنه تو چشمات و بهت بگه : برای هر کی نقش بازی کنی برای من نمی تونی ... راستشو بگو چته؟ 

بعد توم سرتو بذاری روی سینه ش و هاااای هااااای با خیال راحت گریه کنی و پیرهنشو با اشکات خیس کنی و خیالتم تخت باشه که هیچ وقتِ هیچ وقت این اشکاتو به روت نمیاره و ازشون علیه ت استفاده نمیکنه و می تونی تا ته دنیا محکم محکم به خوب بودنش اعتماد کنی ...


هجوم...

به یه نقطه ای می رسی که دیگه هیچی به نظرت ارزش جنگیدن نداره 

همه ی اهداف و آرزوهات از دست رفته

توی یه موقعیتی گیر کردی که هیچ ربطی به تو نداره

و همه ی آدمایی که فکر می کردی کور سوی این تاریکی باشن تو نظرت خراب شدن

و در آخر مسیر به نقطه ایی از سِر شدن میرسی که حتی حضور خدا رو هم حس نمیکنی...

چه سکون تلخی ...چه سکون تلخی...


دلم لک زده خوبی ها را ...

عادت کردیم به عادمایی که با بدیای عجیب غریبشون غافلگیرمون می کنن...

کاش یکی پیدا بشه که با خوبیای عجیب غریبش غافلگیرمون کنه و گند بزنه به همه ی محاسبات سیاهی که گرگای زمونه برامون ساختن...

کاش...


وسط لی لی لی ها پست می گذارد

خواهر زن نشید

خواهر زن نشید 

خواهر زن نشید


یک هفته ست سیر نخوابیدم زیر چشمام یه وجب گود رفته ...

تمام عضلات و رگ و پی کمرم و پاهام گرفته...

یه وعده ی غذایی سر فرصت نخوردم ...

تمام پس اندازمم تا قرون عااااخر خرج کردم الان باید برای پول بلیت بی آر تی و مترو برم سر چهارراه گل بفروشم و اسفند دود کنم و شیشه ماشین پاک کنم ...

تازه فردا شب بعد عروسی باید بشینم یه گالن دویست بیست لیتری آبغوره بگیرمو تنهایی بدون خواهر برگردم خونه ...


خواهر زن نشید...نشید...این نصیحت یه خواهر زن خسته ی فرتوت به شماست :)



خدایا شادی رو به همه ی خونه ها بفرست

یکی از لذت بخش ترین کارای هنری تزیین تو یخچالیای جهاز عروسه...

کل بعد از ظهر داشتیم واسه تخم مرغا صورت می کشیدیم و واسه بادمجونا و فلفل دلمه ها لباس عروس تور توری و کت شلوار دامادی درست می کردیم و به میوه ها ربان و منگوله آویزون می کردیم و ذوق مرگ می شدیم...

مخصوصا وقتی سر کاهوپیچ لچک گل گلی کردیم و براش چشمای مرواریدی و لپای گلی گذاشتیم و نیم ساعت از خنده ریسه رفتیم :))))

این وسطم من با مداد شمعی انواع و اقسام سیبیلا رو برای همه کشیدم و معرکه ای راه انداختم واسه خودم ؛ )

پ.ن: البته قطعا ما اصلا از رسم بی محتوا و غیر مفید جهاز بینون استقبال نمی کنیم و انجامشم نمی دیم. اما برای خودمون انجام این تزیینات ذوق و علاقه ی شدیدی داره و همین که دختر و خواهر طور دور هم جمع میشیم و به بهانه ی انجام این تزیینات گل میگیم و گل می شنویم کافیه... 


حسودی جات

متاهلم نشدیم آقامون با موتور یابوییش بیاد دنبالمون بریم نماز عید فطر :/

هر کی داره به حق همین عید کوفتش بشه ...گیر کنه گلوش...

یابوشون وسط خیابون خراب بشه نرسن به نماز...

والا...

من عین اینا که نمی خوان خودشونو از تنگ و تا بندازن از این ژستا بلد نیستم که مثلا عارزوی خوشبختی کنم براشون و از این حرفا... حسودیمون بشه میگیم حسودیمون شده دیگه...ژست گرفتن نداره که! 


یک عدد بنده ی پررو

خب ماه رمضونم تموم شد...

عاخرین افطاریم خوردیم...

عاخرین دعاها رو هم عرض نمودیم...

ولی انصافا خیلی ماه رمضون سختی بود 

خدای عزیز بقیه رو نمی دونم چه توقعی دارن ولی  باید یه عیدی حسابی به من یکی بدی واقعا دهنم مسواک شد ... هم مادی، هم معنوی...

من عیدی می خوام یالا...


پ.ن:عیدتون مبارک...


وزیر اعظم

هیتلر انقدر حرفش واسه نازیا برش نداشت که من حرفم تو خونه برش داره ... یه ایل عادم دراز و کوتاه بلند شدن رفتن فرش خریدن برگشتن ... من که فرشو دیدم گفتم نچ دوسش ندارم ...دوباره یه ایل عادم برگشتیم عوضش کردیم همونی که من دوس داشتم انتخاب شد:)


پ.ن:مادری در یک انقلاب خونین تمام اسباب اثاثیه ی سفید و کرمشو که در جریان جهاز خرون و جهاز آورون و جهاز برون خواهری کثیف و نابود شده بود به جای شستشو عوض نمود... ما نیز به عنوان دست راست اولیا حضرت به عنوان اتاق فکری نظر درفرمودیم وپدری نیز به عنوان خزانه ی دربار شیون کنان و بر سر کوبان خرج بفرمود ...


وی افزود برخلاف من که خعلی شلخته پلخته و وسیله نگه ندارم، مادری طی سالیان متمادی این اثاثیه ی سفید و کرمو یه جوری نگه داشته بود که سمسار باور نمی کرد انقدر قدمت داشته باشن! همین جوری هاج و واج فرشو نگاه میکرد هی می پرسید خدایی این مال ده سال پیشه؟

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan