عشق قدیمی

بعضی چیزا تو ناخودآگاه ذهن عادم حک میشه...به سلولای بدنش جوش می خوره و روی رگای قلبش حک میشه... حتی اگر فکر کنه زمان تونسته کاملا بایگانیش کنه و بفرستتش توی زباله دان مغز و از اونجام شیفت دیلیت...

سال سوم دبیرستان که بودم درخشان ترین بازیکن تیم بسکتبال مدرسه بودم و مربی باشگاهم کلیییی تحویلم می گرفت...یادم نمیره که همین که برای مسابقه وارد سالن شدم داور نشسته ی مسابقه که امتیازاتو می نوشت به بغل دستیش یه چیزی گفت و به من اشاره کرد و بغل دستیشم که گویا نماینده ی کشف استعداد تیم استانی بود اومد به مربیم یه چیزی گفت و مربیمم اومد به من که داشتم انگشتامو با چسب فیکس میکردم گفت اینا بازیتو ندیده خواهانتن...

گفتم از کجا؟گفت از قد و بالات و استایلت معلومه حرفه ای هستی...

خندیدم و خعلیییی ذوقیدم ... اتفاقا اون روز حسااااابی درخشیدم و سالنو ترکوندم و تیممون هم مقام آورد ...

با همون ذوق اومدم خونه... اتفاقاتر تو خونه همه دور هم جمع شده بودن و داشتن راجع به من حرف می زدن و اینکه دیگه ادامه ی این ورزش برام بسه و باید دیگه کم کم بشینم پای درس و مشخ واسه کنکورو الخ از دلایل که غیر منطقی هم نبودن... خیلی تلاش کردم اما پدری راضی نشد که نشد ...مادریم توپ و لباس تیم و مدالامو جمع کرد و قایم کرد و تمام... غنچه ی ورزش حرفه ای من گل نکرده پژمرد...نشستم پای کتاب تست و کنکور و رتبه و بعدم دانشگاه ، یواش یواش ورزش کلا از سرم افتاد طوری که الان حتی شاید نتونم یه شوت سه امتیازی بی دفاع گل کنم یا یه سه گام بی ایراد بزنم ... 

ولی بعضی وقتا خلا یه چیزی رو شدیدا حس میکنم ... عطش یه هیجانی که سالهاست تجربه نکردم، یا حس یه پیروزی پر درخشش ،یا خالی کردن تمام عصبانیتام سر یه شیء گرد و محکم یا زمانی که از جلوی یه باشگاه ورزشی رد میشم یا زمانی که پدری موقع کانال عوض کردن از شبکه ی ورزش رد میشه یا شبایی که بدون فکر قبلی و بی مقدمه خواب میبینم دارم توی زمین مسابقه با توپ دریبل میزنم و مربیم داد می زنه پاس نده، پاس نده خودت بزن... این جور وقتا بی هوا هوایی میشم و بر میگردم به قشنگترین روزای نوجوونی ...روزایی که تمااااام دغدغه م دریبل زدن دخترای گولاخ ارمنی بود یا زدن سه امتیازیای سالن بترکون یا بردن تیم فلان مدرسه و کم کردن روی کاپیتانش که از روی کر کری شماره ی پیرهنش مثل خودم فیکس شماره ی هفت بود...چه دنیای قشنگی بود ...چه دنیای محشری بود ...کاش بر می گشت... 

شاید یه روزی به اجبار اطرافیان بزرگترین عشقمو از زندگیم خط زدم و به مادری اعتماد کردم که گفت زمان این عشقو از زندگیت حذف میکنه ولی وقتی بعد از سالها هنوزم شبا خواب توپ و حلقه و زمین و پیراهن شماره ی هفتو میبینم یعنی نتونسته یعنی نشده...یعنی یه چیزایی هست که روی ناخودآگاه ذهن حک میشه و پاکم نمیشه ...هیچ وقت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan