serek
پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶
بچه که بودم دنیا رو با رنگها می شناختم
هر چیزی یه رنگی داشت
شادی سبز مغز پسته ای بود، مهربونی صورتی بود
دوست داشتن قرمز بود، مهمونی رفتن پوست پیازی بود
متنفر بودن بنفش بادمجونی بود،
تنهایی و غمگین بودن هر دو خاکستری بودن و....
بزرگتر که شدم دنیا رو با مزه ها توصیف کردم
مثلا شادی علاوه بر اینکه سبز مغز پسته ای بود یه طعم ترش و شیرین فوق العاده ای داشت که بیشتر طعم آلبالو خشکه داشت
یا غم یه حس خاکستری تلخ بود مثل وقتی که هسته ی گوجه سبز زیر زبونت میترکه
عشق یه طعم تند داشت شبیه فلفل قرمزای هندی که هم میسوزنتت هم نمیشه از چاشنی مهمش توی غذا بگذری و...
بعدترا حس لامسه وارد شد و دنیای اطرافمو تبدیل کرد به یه سری موجودات تلخ و شیرین و ترش و شور و تند رنگی رنگی که یا نرم و لطیف بودن یا زبر و خشن و تیغ تیغی یا مابین اینا ...
تو این دوران اگر قرار بود عشقو توصیف کنم به نظرم یه شال حریر نازک قرمز رنگ بود که مزه ی تندی میداد :)
بعدترا مشامم به کار افتاد و علاوه بر رنگ و مزه و لمس ، بو هم به توصیفاتم اضافه شد...
البته توصیف بوی هر چیزی سخته مثلا هر آدمی یه بوی خاصی داره بستگی داره که اون آدم برای تو چی باشه... یکی از اعضای خانواده ؟ یه دوست؟ یه رقیب؟ یه نفر که....
فرق داره ... ممکنه یه آدم برای من به خاطر جایگاهش توی قلبم خوش بوترین آدم دنیا باشه ولی برای شما به خاطر هفت پشت غریبه بودن هیچ بویی نداشته باشه یا مثلا من از یکی خوشم بیاد و اون برام یه بوی مخصوص خوووووب داشته باشه ولی شما ازش بدتون بیاد و به نظرتون یه بوی تند و بدی ازش متساعد بشه که مشام شما رو بزنه...
بو مقوله ی خعلی پیچیده ایه ...پیچیده تر از رنگ و مزه و لامسه که این باعث میشه نشه مثل اونا توصیفش کرد... ولی برای خود شما یه توصیف ویژه درست میکنه؛ مخصوصا نسبت به آدما...
نقطه ی اوج احساسات شما در یک بو خلاصه میشه و ممکنه بوی ویژه ی شما هر چیزی باشه...بوهای ویژه ی من بوی چمن تازه کوتاه شده و خاک نم زده و چوب کبریت تازه خاموش شده...
پس الان عشق برای من یه شال حریر نازک قرمز رنگه که مزه ی تندی داره و بوی گل نرگس تازه میده :)))
راستی شما با چی دنیاتونو توصیف میکنید؟