چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹
ربیع الاول که شروع میشه خوشحالترینم
مخصوصا ربیعی که با معجزه اومده باشه😍😍😍
خدایا شکرت
ربیع الاول که شروع میشه خوشحالترینم
مخصوصا ربیعی که با معجزه اومده باشه😍😍😍
خدایا شکرت
رفته بودم ترنجستان بهشت توی خیابان شریعتی برای خودم جایزه بخرم 😍
همین جوری شاد و سرخوش توی قسمت جیگیلی بیگیلی جات میچرخیدم و قربون صدقهی تزئینی کوشولو موشولو ها میرفتم. دیدم یه زن شوهر خیلی کوشولو (شاید هر کدوم بیست و دو ساله اینا بودن) اومدن مثل من برای خودشون جایزه بخرن. دختره زوم کرده بود روی یه مجسمه ی خیلییییی جذاب میگفت مسعود اینو برای میز تلویزیونی بردارم؟ پسره هم ذوووووق میگفت آررررره اینارم ( اشاره به چندتا شیشهی تپل رنگی پنگی خیلی خوشگل) برای روی اپن برداریم گل بذاریم توش خوب میشه.
من آنچنان ناخواسته محوشون شده بودم که متوجه شدن. دختره با یه لبخند شیرینی گفت: خیلی خل و چلیم نه؟
محکم سرمو تکون دادم و گفتم نهههههه انفاقا خیلی خوبید؟ دارم از این همه حال خوبی که دارید لذت میبرم. البته قصد فضولی ندارم.
پسره خندید. دختره گفت: شیش ماهه عقد کردیم الان داریم جهیزیه ی منو میچینیم. خیلی پول نداریم خونه مونم خیلی کوچیکه اما با همین چیزای کوچولو خیلی ذوق میکنیم😊
گفتم: مهم همین ذوق کردنتونه دیگه.
پسره گفت خانومم خیلی ماهه عروسی نتونستیم بگیریم ولی تا حالا به روم نیاورده
دختره با همون لبخند شیرینش گفت عوضش ماشین زیر پاتو فروختی که خونه بخریم اینم بگو دیگه
یه نگاه خیلی محبت آمیزی به هم کردن و خندیدن.
انقدر شیرین بودن که دلم براشون مثل قند آب شد. حتی لباساشونم ست کرده بودن.😍
پرسیدم از قبل دوست بودین؟ دختره گفت نه پسرعمو دختر عموییم از بچگی همو دوست داشتیم.
کلی با هم حرف زدیم و دوست شدیم. براشون یه یادگاری کوچولو خریدم و اونام انقدر ذوق کردن که من داشتم قالب تهی میکردم. آخرشم کلی برای هم آرزوهای قشنگ قشنگ کردیم و خداحافظی کردیم.
توی راه برگشت فکر میکردم چقدر خوبه که وسط این هرج و مرج احساسات و پوچی افکار جوونا نسبت به تشکیل خانواده و عدم تعهدشون به خودشون و دیگران و نگاه دو دوتا چهارتا توی انتخاب و مسابقهای برای برنده شدن و زرنگی در برابر شریک زندگی، هنوزم از این مدل عشقای پاک و قشنگ و درست پیدا میشه و چه خوبتره که همچنین عشق قشنگی به وقت بهارش برای هر جوونی پیش بیاد.
لم داده روی کاناپه
کتاب عبید زاکانی نیمه باز کنارش
چشماشو بسته و دمنوش به لیمو با پونهشو بو میکنه
مادری نگاهش میکنه و با خنده میگه غرق نشی توی لیوان؟
با ذوق پدرانه میگه دخترم برام درست کرده...
این حرفشو با دنیا عوض نمیکنم😍
امروز صبح داشتم یه بنده خدایی رو برای سونوگرافی میبردم خیابون شریعتی؛
سوار اسنپ بودیم. وضعیت حاملگی و چاله چوله و دست انداز خیابون در مقابله با کمک فنر زرتی پراید و دویست لیتر آبی که خورده بود همه دست به دست هم داده بودن که مثانه این بدبخت طغیان کنه و عنان از کف بده. بعد در حالی که مثل ماااار به خودش میپیچید و دست منو چنگ می زد میگفت پوشک دارم بذار خودمو ول کنم. حالا از من انکار از اون اصرار. راننده اول فکر کرد شوخیه خواست به روی خودش نیاره. ولی بعد که دید ماجرا جدیه گفت نههههه خواهر من نکنیااااا ماشینم به فنا میره. بزنم کنار؟ منم گفتم : نه برادر من این دوستم داره هزیون میگه بچه باآبروییه نمیکنه این کارو!!!
دوستمم نه گذاشت نه برداشت گفت 💩 نخور من خیلیم بی آبروعم...
حالا من هم از خنده شکافته بودم هم سعی میکردم ماجرا رو جمع کنم. چندتا چهارراه که مونده بود برسیم دیدم رنگ این دختره عین مهتابی سفید شده. لباش میلرزه. گفتم چته؟ گفت دیگه نمیتونم باید خودمو ول کنم پول این مردک هرچقدر بشه میدم اصلا ماشین نو براش میخرم ولی نمیتوووووونم.
دستشو محکم گرفتم گفتم تو میتوووونی. تو قوی هستی ؛ نکنیااااا... ببین راهی نمونده این چهارراه رو رد کنیم رسیدیم. دیگه گریه میکرد و میگفت توروخدا به اندازه چند تا قطره... بعد راننده اسنپیه هم التماس میکرد نه تو رو خدا رسیدیم رسیدیم. اگت ولش کنی دیگه نمیتونی نگه داریش.
بنده خدا گاز نمیداد که داشت پدال رو از جا میکند. پرواز میکردیم قشنگ. فکر کنم از ترس یه چند کیلویی کم کرد. خلاصه با قربون صدقه و التماس خانم رو از ماشین پیاده کردم. میخواست همونجا لب جوب بشینه کارو تموم کنه. فکرشو بکن توی شلوغی خیابون شریعتی!!! به زور بلندش کردم. رسما چشماش جایی رو نمیدید حیوونکی. دستاش مثل یخ سرد بود. دیگه به هر ضرب و زوری بود رسوندمش به آزمایشگاه. یعنی وخامت وضعیت به حدی بود که با هر قدم ناله میکرد از درد. دیگه بدو بدو رفتم به مسئول پذیرش گفتم بذار این مریض ما بره داخل اورژانسیه الان همه اینجا رو به نجاست میکشه. سرمو برگردوندم دیدم جلوی در دستشوییه . به زووووور از چهارچوب دشوری کشیدیمش بیرون. گفتم الان خودشو خالی کنه باید مثل دفعه قبل چهار ساعت دوباره بشینیم تا پر بشه. یعنی عین این گربه ها پنجول انداخته بود به در دشوری نمیاومد. میگفت ج*یشم برمیگرده بالا بچه م مصموم میشه.
خلاصه بردیم خوابوندیم به زووووور خانم دکتر سونوگرافی با دیدن وضعیت بیچاره هول شده بود تند تند سونوگرافی کرد و عکس گرفت و کار رو زود انجام داد. همین که گفت تمومه یهو دیدم این دختره مثل ماهی از زیر دست دکتر لیز خورد دولا دولا دوید تو دستشویی.
دیگه هرکی توی آزمایشگاه بود از خنده پوکیده بود. حالا خودش بعد یک ربع از دستشویی اومده بیرون براش تعریف کردم چه هزیونایی گفته و چی کارا کرده باورش نمیشه. میگه تو عادت داری همه چیزو مسخره تعریف میکنی من این حرفا رو نزدم. از قضا خیلیم دختر آروم و متین و مودبی هست. وقتی دید همه ی آدما دارن نگاهش میکنن و میخندن فهمید چه گندی زده. بیچاره از خجالت آب شد رفت تو زمین. گفتم حالا خوبه قرار نیست دوباره راننده اسنپ رو ببینیم. همین جوری میزد تو صورت خودش میگفت خاک به سرم نگو دیگه.
با خودم میگفتم اکراه با آدم چه میکنه! فرقی نداره منشا بیرونی یا درونی داشته باشه؛ گاهی آدم به یهحالی میرسه و تو شرایطی قرار میگیره که تصمیمات و رفتارش اصلا تحت کنترل مغزش نیست! کارایی میکنه که در حالای عادی حتی فکرشم براش مسخره و خجالت آوره! به خاطر همین قضاوت کردن آدما از روی رفتاری که در لحظه ازشون میبینیم ممکنه اشتباه باشه و ما رو به خود واقعی شون نرسونه. البته به قول یه بنده خدایی گاهی هم آدما خود واقعی شونو توی همین شرایط اضطرار و تنگنا نشون میدن. هر چی بود امروز وسط خنده و استرس و کشمکش به این نتیجه رسیدم که آدمیزاد غیرقابل پیش بینی تر از اونیه که فکرشو میکردم.
آدما رو به جایی نرسونید که ذکر هرثانیهشون این بشه که
ای خاک دو عالم بر سر من باد و مهربانی من !
آدما رو از مهربون بودن نترسونید 🤦🏻♀️
پ ن: رفاقت تعطیل...