نشسته بودیم زیر درخت بید مجنون محوطه و مثل همیشه از روی دوستی با تِم خواهرانه تمام ذهنمون رو به اشتراک میگذاشتیم. پرسیدم چی شد پس! تو که اهل عاشقی و برق چشم و لپ گل انداخته و خندههای بیهوای بی ربط نبودی؟
دوباره لپای سفیدش گل انداخت و گفت: نبودم؟ چرا بودم اما کشف نشده بودم.
پرسیدم یعنی چی؟
گفت: روز آخر وقتی همهی حرفای مهم تموم شد هنوز دلشوره داشتم و دلم راضی نبود مخصوصا اینکه بابا هم چندان راضی نبود. ولی اصرار و پافشاری اون داشت دیوونهم میکرد. بهش گفتم این همه دختر توی این شهر که از من بهترن! وقتی من محکم میگم نه چرا شما هی بیشتر پافشاری میکنی؟
_به اینجای حرفش که رسید انگار یاد یه خاطرهی شیرین دور افتاده باشه چند ثانیه مکث کرد. با سماجت پرسیدم خب چی گفت؟ نگاهش چرخید روی صورتم لپای سفیدش گلیتر شد. گفت:
همونجوری که سرش پایین بود و گلای قالی رو میشمرد بهم گفت دخترا دو دستهن یه دسته وقتی میگن نه یعنی نه؛ یه دسته وقتی میگن نه یعنی "دقیقا بله، ولی من مغرورم" این نه یعنی بیا خودتو به من اثبات کن، بیا محکم بایست و منو از رو ببر بیا اصرار کن...
گفتم من از کدوم دستهم؟ گفت: اگر از دسته ی اول بودید الان اینجا ننشسته بودم😊
_من با دهن باز نگاهش میکردم.حرفش که به اینجا رسید پرسیدم:خب؟!!تو چی گفتی؟؟؟
دوست جانِ لپ گلیِ نگاه ستارهای با یه لبخند بیهوا گفت: هیچی دیگه عاشق شدم☺
من هنوزم دارم با تعجب نگاهش میکنم...از دست رفته😐
پس عاشق شدن این شکلیه؟ بانمکه😁