يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷
فتح خدا و بانو چند روزی تشریف بردن به مناطق با صفای غرب کشور برای سیاحت و تجدید خاطرات کودکی در زادگاه و این حرفا...
فکر میکنم درجهی تجدید خاطرات خیلی بالا رفته و فیوز پریده و پشتبندش هم کنتور سوخته و یه لحظه همهجا تاریک شده بعد که روشن شده فتح خدا و بانو دیدن ای دل غافل در اوج جوگیری دارن از روستا برمیگردن در حالی که سه تا مرغ و یه خروس چاق و چلّه توی صندوق عقب ماشینشون دارن جیغ و داد میکنن😐😐😑
حالا اینکه در بدو ورود این عزیزان جان رو به عنوان سورپرایز سفرشون پر دادن تو سر و صورت ما بماند. مساله اینجاست که توی یه حیاط بیست متری که قسمت اعظمش رو باغچهای تشکیل داده که پدری با عششششششق و علاقه توش گل و گیاه و نهال میوه کاشته چه جوری این قشقرقهای کوچک رو نگهداری بنموییم؟
وقتی مسافران جان رسیدن، پدری خونه نبود. ما قصد داشتیم اول مقدمه چینی کنیم بعد خبر بد رو بهش بگیم. مثل اینکه: پدرییییییی( آیکون چشای قلبی و گردن کج) شنیدم شما عاشق حیات وحش و حیوانات و این چیزایییییییی (دوباره همون آیکون) و بعد کم کم بهش بگیم قراره حیاط نازنینش رو با چند تا حیات وحش تقسیم کنه.اما تا پدری از در اومد تو خواهری پرید جلوش و گفت پدرییییی فتح خدا از ولایت چندتا جوجه برامون آورده. بعد از چند لحظه پردازش پدری با چشمای قلبی پرسید عه؟کجان؟ خواهری گفت ولشون کردیم تو حیاط😁 پدری ناراحت طور پرسید عه گربه میخورتشون که؟ ... و بعد از بالکن سرک کشید تو حیاط و دید که بعله احتمالا بیشتر اینا گربه رو می خورن تا گربه اینا رو....همون لحظه هم مرغ تپله به افتخار پدری با یه پرش دومتری زارت پرید روی شاخه بالایی نهال هلوی مورد علاقهی پدری نشست و پدری هم توی بالکن قلبشو گرفت و نشست...😐 فقط جای جناب خان خالی بود که بگه زیر زبونی داری؟
حالا ما موندیم و حیاطی که بابا روش تعصب داره و جوجه!هایی که هم ولایتی فتح خدا هستن و روشون غیرت داره 😐😐😐😑