دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹
اول سارای کوچولوی چهار ساله پابرهنه دوید وسط جمع ، هیجان زده و با صدای بلند گفت تولدم شده 😍🎉
سارای مهربون دستی به سرش کشید و گفت مبارکه 😊
سارای دیکتاتور از بالای عینک جدیدش چپ چپ نگاه کرد و گفت باز شروع کردی؟ جمع کن خودتو سنگین باش! 😡
سارای بی حوصله شونه بالا انداخت و گفت تولده که تولده خب که چی؟ چی عوض میشه؟ 😒
سارای همیشه نگران گفت واااای بازم یه سال پیرتر شدم؟ هنوز خیلی از کارا مونده! تا الانم که هیچ کاری نکردم. اگه همینجوری بمیرم چی؟ 😰
بین این همه ولولهای که به پا شده بود
سارای بالغ شمعهای کیک رو روشن کرد و گفت
ول کنید این حرفها رو، شمع که روشن بشه زود حوصلهش سر میره باید قبل از اینکه دیر بشه آرزو کنیم...
و بیست هشت سالگی تحویل شد.🔥