خواستگاران (قسمت اول)

خب تصمیم گرفتم خاطرات خواستگارای قشنگ قشنگمو بنویسم تا بماند یادگار واسه روزایی که نمی‌دونم قراره خدا چطوری طراحی‌شون کنه.

قبل از اینکه خاطراتو بنویسم باید چند تا نکته رو مشخص کنم.

*خواستگار یه واژه‌ست برای توصیف موقعیت‌هایی که مربوط به مقوله‌ی ازدواج هستند. پس تنه‌ی افرادی که من بهشون می‌گم خواستگار لزوما خواستار من نبودن و ممکنه اونا منو نپسندیده باشن. 

*بعضی از این موارد سنتی بودن ، بعضیاشون در اثر ارتباطات خودم ایجاد شدن ولی نکته ای که وجود داره اینه که من اصلا با کسی دوست نبودم که خواستگاری فرمالیته‌ی پس از دوستی و انتخاب خودم رو تجربه کنم... .

 

خب حالا بریم سراغ اولین خاطره‌ از مجموعه خاطرات خواستگاران:

اولین خواستگار رسمی من توی سن نوزده سالگی بود. وقتی سال اول دانشگاه بودم و کله‌م این هوااااااا باد داشت. یعنی هر چیزی برام مهم بود جز اون چیزی که باید مهم باشه.

انصافا برای شروع کار ایراد از من بود. یکی از هم‌کلاسی‌هام پسر دوست مامانشو معرفی کرد و یک دنیییییااااا ازش تعریف کرد و گفت به من میاد. من خنگم به عقلم نرسید بگم ای دوست مجرد اگر این مورد این چنین خوب عست چرا خودت بهش نمی‌اندیشی؟! کاملاااا اسکولانه گفتیم باوشه تشریف بیارن. 

اونام تشریف آوردن البته به این صورت که اول مادرشون ( که از قضا مدیر مدرسه هم بود) تنهایی اومد. دست خالی هم تشریف آورد و بالا و پایین زندگی مارو بیرون کشید.یعین زیر و روی زندگی ما رو پرسید و فهمید.  کم مونده بود به من بگه دستاتو بیار جلو ببینم ناخنت بلنده یا نه. بعدم کلی پز خونه‌ی بالا شهر و مهندس عمران بودن پسرشو داد. 

در نهایت که ما گفتیم الان تشریف می‌برن یهو کفت پسرم پایین توی ماشین نشسته می‌شه تشریف بیاره دختر خانوم رو ببینه؟ انگار من ماشینم. پسرش می‌خواد بخره باید ببینه بپسنده اصلا هم مهم نیست من بپسندم یا نه.😐😑

خلاصه ما بدو بدو و متعجبانه لباس عوض کردیم و ماه داماد تشریف آورد؛ ایشونم دست خالی تشریف آورد. با کفش خاکی و کت کهنه نشست رو‌به روی ما. نگو آقای مهندس از سر ساختمون بلند شده بود تشریف آورده بود. خواستگاری. منم که نپسندیدم. اولین عملیات سر به طاق کوبوندن رو کلید زدم. موقع سوال پرسیدن انگار که جلسه‌ی مصاحبه‌ی استخدام رسمی دولتی باشه شروع کردم به تیربارون بنده‌ی خدا. بچه‌ی بیچاره همین جوری مثل ابر بهار عرق می‌ریخت و در پاسخ سؤالای فلسفی قلمبه سلمبه‌ی من به افق خیره می‌شد.😂👻🤦🏻‍♀️

یه جاهایی دیگه دل خودم براش سوخت واقعا. این شد که سر جمع یک ربع بیشتر دوام نیاورد و مثل تیری که از چله‌ی کمون رها شده باشه از اتاق پرید بیرون. 😂😂👻

بعدها ماه داماد رفت خواستگاری دوست مجرد معرف، و در اون لحظه بود که من واعجبا گویان می‌خندیدم و برای خواستگار دوم چایی می‌ریختم. 😂

 

متنفرم از این ورژن خواستگارهایی که اول مامان و خواهرشون باید تشریف بیاورند و بعد اگر ملاک ها را داشتیم آقا پسر رخ بنمایند.یه بار به مامانم گفتم خب توام بگو اول من باید پسر رو ببینم....آخ نگووووو از دست های خالی که نهایت توهینه به نظرم چون دختر بیچاره باید کلی جارو و گردگیری کنه تازه میوه و چایی هم بگذارد اون وقت...اتفاقا اولین خواستگار من هم در سن نوزده سالگی و پسر دوست مامانم بود که....

چقدر تفاهم داشتیم🤦🏻‍♀️😂
اصولا توی این تجربیات دل دخترا بسیااار مشابه خون شده😂

:))))

آخه خدا رو خوش میومد پسر مردم اونم وقتی از سر ساختمون اومده رو اذیت کنی (استیکر خنده به همراه اشک چشم)

خدا نکشتت دختررر^__^

خدا وکیلی خدا رو خوش نمی‌اومد 
می‌دونی اگر زن زندگی بودم باید می‌رفتم کفشاشو واکس می‌زدم و خاک کتش رو می‌تکوندم 😂😂😂😂

اره 

Yes🤦🏻‍♀️😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan